جانباز

ماجرای زندگی افسر عراقی که در روزهای نخست جنگ به ایران پیوست
سطرهای پیش‌رو، روایت افسری عراقی است که در روزهای نخستین جنگ، برای اینکه مسلمان‌کُشی نکند، خانواده و پنج‌فرزند قدو‌نیم‌قدش را در عراق رها کرد و به ارتش ایران پناهنده شد. حمیدالهاشمی دست‌از‌جان‌شسته‌ای است که به‌همراه ٢٩‌نفر دیگر از دوستانش، هفت‌سال تمام برای ایران جنگید و در تمام عملیات‌ها حکم پیش‌قراول و جان‌فدا را ایفا کرد. بعد‌از پایان جنگ با زخم‌های زیادی که از جانباز ی روی تن داشت، در ایران ‌ماند و تا زمان اعدام صدام دیگر به عراق بازنگشت.
170مدال، حاصل مبارزه‌‌های جانباز دفاع مقدس در عرصه‌ای دیگر است
بعد از عمل جراحی و بیرون کشیدن تیرها، محمد محمدی متوجه می‌شود که برای همیشه ویلچر نشین شده است. این جانباز سرافراز محله رضاشهر از سال 64وارد آسایشگاه می‌شود اما ابتدا افسردگی داشته و خود را جامانده از غافله شهدا می‌دانسته است. او تصور می‌کرد دیگر رسالتش تمام شده، اما فردی به او می‌گوید: تو حالا باید روایتگر آنچه دیدی باشی. محمدی با این حرف از کنج عزلتش بیرون می‌آید. دریافت بیش از 20مدال رنگارنگ جهانی و 150مدال شنا کشوری، تدریس قرآن و نوشتن کتاب «شناگر هور» از جمله اتفاقات بعد از این حرف است.
از حفاظت بیت امام تا رشادت در «خیبر»
کارنامه حضور سردار شهید رمضان عامل در دفاع مقدس با فهرست بلند‌بالایی از عملیات‌ها گره خورده است. او پیش از این نیز در روزهایی که ضد‌انقلاب با هدف جبران کینه شکست در انقلاب، در لجاجت انتقام از مردم بود، اوایل سال۵٩ به افتخار خدمت حفاظت از بیت امام‌خمینی(ره) در جماران رسیده بود. در طول دوران دفاع مقدس همواره از او به‌عنوان یکی از بهترین‌های حوزه اطلاعات و عملیات، طراحی عملیات و فرماندهی گردان‌ها و یگان‌های خراسان در سال‌های ۵٩ تا ۶٢ یاد می‌شد.
روایت شهادت پدر بعد از پسر
بعد‌از شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعد‌از ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاه‌هایمان هم تا مدت‌ها همین حرف‌ها را به دیگری می‌گفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد می‌شد و این یعنی تنها‌ماندن مادر.
برش‌هایی از خاطرات رزمندگان عملیات تاریخ‌ساز کربلای ۵
١۶روز فاصله واقعا زمان کمی بود. نه با عقل و محاسبات نظامی جور درمی‌آمد نه با منطق چرتکه و حساب‌وکتاب سنجش توان نیروهایی که خسته بودند و خیلی‌هاشان رفقای خود را در کربلای۴ جا گذاشته بودند. عملیات کربلای۵ در شرایطی انجام شد که رزمندگان ما هنوز خستگی عملیات چند روز قبل در ساق پایشان مانده بود و بوی خون و باروت ریه‌هایشان را پُر کرده و زخم‌هایشان تازه تازه بود.
جنگ آمد، تمام نشد
علی‌اکبر عذرایی‌ از نوجوانان دهه50 خیابان علیمردانی است که در هفده‌‌سالگی لباس رزم پوشید و عزم جبهه کرد. قرارش با مادر برای بازگشت شش‌‌ماهه بود، اما‌ این جریان بیش از 60ماه به طول انجامید. عذرایی حتی سال‌ها‌ بعد‌‌ امضای قطعنامه و پایان جنگ، یعنی تا سال70 ‌‌در کردستان ماند و 4سال بعد، با آرام گرفتن منطقه غرب و شمال‌غرب، ‌به شهر و خانه‌اش برگشت، درحالی‌که با زمانی که قصد رفتن داشت، کلی فرق کرده بود.
جانباز 70 درصد محله امام هادی(ع) شهید زنده‌ لقب گرفته است
غلامرضا اربابی،‌ زاده سیستان است. او می‌گوید: من سه بار تصادف سخت کرده‌ام. جنگ رفته‌ام. قرار نبوده که 58 سال از خدا عمر بگیرم. سرنوشت من می‌توانست همین معلولیت باشد، ولی به دلیل تصادف. همه معلولان قابل احترام هستند، ولی من راهم را انتخاب کردم. زخم زبان هست، ریشخند هست و سخت هم هست. جوان‌های حالا تحملشان کمتر است، ولی اگر موفق شوند کارشان بی‌نهایت از کاری که ما کردیم ارزشمندتر است.