سردار ولی ا... چراغچی مسجدی، قائم مقام فرمانده لشکر۵ نصر، که 24 اسفند۱۳۶۳ در عملیات «بدر» در جاده خندق از ناحیه جمجمه مجروح شده بود، پس از ۲۲روز بیهوشی در ۱۸فروردین۱۳۶۳ شهید شد.
او متولد اول مهر۱۳۳۷ بود و یکی از شاگردان مدرسه علمی مذهبی «نقویه»، و از درس خوان های دبیرستان دانش «بزرگ نیا» که سال1357 پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد. او با تعطیلی موقت دانشگاه ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس های نظامی به تعلیم افراد می پرداخت.
سپس با تشکیل سپاه عضو این نهاد انقلابی شد و درس و دانشگاه را رها کرد و به منطقه گنبد رفت. چراغچی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه های نبرد شتافت و به مرور مسئولیت هایی چون فرماندهی گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر۵ خراسان و قائم مقامی فرمانده لشکر۵ نصر را عهده دار شد. شخصیت او را در خاطرات هم رزمانش بازخوانی میکنیم؛ خاطراتی که به همت کنگره بزرگداشت شهدای استان، بسیاری از آن ها نخستین بار منتشر می شود.
سردار شهید نورعلی شوشتری : برادر ولی ا... چراغچی در سازمان دهی جبهه والفجر نقش بسیار مهمی داشت. یادم می آید ایشان داشت خاک ریزها را تنظیم می کرد. عملیات قرارگاه بود و در آن عملیات نه یک گلوله و نه 2گلوله، شاید هزاران گلوله روی سرشان می ریخت، ولی ایشان خیلی صبور، آرام و خندان کارش را انجام می داد؛ انگارنه انگار که گلوله به سمت ایشان می آید. یک بار به اتفاق داخل وانتی نشسته بودیم و درحال حرکت بودیم. می گفت: چقدر من خوش حال می شوم که تیری در راه اسلام مستقیم به پیشانی ام اصابت کند. می خواست که سجده گاهش با تیر دشمنان اسلام سوراخ شود و عاقبت این چنین شد.
محمود باقرزاده : در عملیات رمضان، مسئول گردان خط شکن بودم. آخرین لحظه با سردار انجیدنی خدمتشان رسیدیم که آخرین دستورها را بگیریم. مرا در آغوش گرفت و اشک شوق ریخت. دائم التماس دعا داشت و می گفت همت شما باعث عزت و آبروی اسلام و مسلمین خواهد بود و افتخاری برای یگان عمل کننده و تشکیلات خراسان است؛ چون منطقه شلمچه منطقه حساسی بود. خوشبختانه ما موفق شدیم در ساعات اولیه از محور چپ جاده آسفالت بدون درگیری خودمان را به دشمن برسانیم. این هم زاییده زحمات و درایت این عزیز بود که در همه شب هایی که ما برای شناسایی و تعیین معبر می رفتیم، نهایت خودش تا خاک ریز دشمن می آمد و وضعیت را بررسی می کرد. حتما باید می آمد و بررسی می کرد و مطمئن می شد از راهکارش، تا اینکه فردای عملیات به مشکلی برنخورد. او در همه عملیات ها جلودار عملیات بود.
به خدا قسم آن قدر در جبهه ها و در دشت آزادگان و گرمای 40درجه خوزستان می مانیم تا دشمن را سر جای خودش بنشانیم
حسن امیری: روزی تصمیم گرفتم برای دیدارش به محل استقرارشان بروم. وقتی رسیدم، حضور نداشت. منتظر ماندم تا آمد. مختصر احوالپرسی ای کردیم که اجازه گرفت و نماز مغرب وعشا را خواند. بعد از خواندن نماز و حین سجده شکر، از فرط خستگی خوابش برد. بعد از چند لحظه ای که بلند شد، گفت بیا به اتفاق هم برویم تا مأموریتی را که به ما دادهاند انجام دهیم. با همان خستگی اش سوار خودرو شدیم و باهم به ایستگاه حسینیه رفتیم. در بین راه دوسه بار از خستگی زیاد خوابش برد، اما بنا داشت هرطور شده است مأموریتش را به انجام برساند، که رساند.
جواد مرادنژاد: قبل از شروع عملیات بدر، چراغچی به اتفاق چند نفر دیگر رفته بود در منطقه عملیاتی خیبر تا شناسایی انجام دهد. اسفندماه بود. منطقه هور هم سرما را دوچندان کرده بود. قرار بود از داخل آب مواضع عراقی ها را ببینند و شب تا بعدازظهر روز بعد در منطقه بمانند. دوستانی که با ایشان بودند، نقل می کردند که از شدت سرما دندان هایش به هم می خورد، اما دستانش را زیر چانه اش گرفته بود تا صدای تق تق دندان هایش عراقی ها را متوجه نیروها نکند.
شهید محمد فرومندی : در یکی از جبهه های والفجریک با شهید چراغچی کار می کردیم. مشغول صحبت بودیم که گفت: به خدا قسم آن قدر در جبهه ها و در دشت آزادگان و گرمای 40درجه خوزستان می مانیم تا دشمن را سر جای خودش بنشانیم یا اینکه خود را به خدا برسانیم و خون خویش را نثار او کنیم.
اکبر ابراهیم زاده : یادم هست ابتدا که شهر و روستاها را حوزه بندی کرده بودیم و می خواستیم آقای چراغچی را مسئول یکی از مناطق بگذاریم، او اجازه خواست که به جبهه برود. گفتم حالا این کار را انجام بده تا بعد. بعد مدت نه چندان طولانی آمد و گفت شورای منطقه را مشخص کرده ام و کار روبه راه است و مشکلی وجود ندارد، حالا اجازه بدهید به جبهه بروم. پیشنهاد کردم کار دیگری انجام بدهد که نقش مستقیم با جبهه دارد و فرقی هم با بودن در جبهه ندارد. اولین گروه اعزامی به آبادان را برای آموزش به او سپردیم. گفت اگر نظر شما این است، من این کار را انجام می دهم، ولی دیگر با همین ها می روم.
وقتی می خواست برود، گفت می روم و خیلی زود برمی گردم. بعد از آن مقطع، هروقت به مشهد می آمد و من را می دید، می گفت: کارهایی در جبهه دارم، ان شاءا... انجام می دهم و برمی گردم.
محمدتقی ایمانی : عملیات میمک بود. شب هنگام می بایست جاده اى می ساختیم که از رودخانه می گذشت. در مسیر، هم به سیم خاردار و هم به میدان مین برخورد کردیم. کار به کندى پیش می رفت. چراغچى خودش را به این موقعیت رساند. خودش جلو افتاد، مسیر را بررسی کرد و پیش رفت. با تلاش بیش از حد او کارى را که می خواستیم از سر شب تا صبح انجام دهیم، در نیم ساعت انجام دادیم. آن گاه آب و غذا و مهمات به منطقه فرستاده شد.