کد خبر: ۱۳۴۰
۱۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

یکّه مرد میدان

«ناصر ظریف» اول خرداد سال ۴۱ و بعد از خواهرش زهرا و برادرش محسن به دنیا آمد. پدر خانواده‌ کارگر بود برای همین ناصر از کودکی، هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. انقلاب که پیروز شد ناصر جزو اولین کسانی است که به گروه گشت پیوست. در پی ماجراهای کردستان وارد سپاه پاسداران شد و در سال ۵۸ به فرماندهی بابا رستمی به کردستان و شهر سقز اعزام شد. یک سال بعد با حضور محمود کاوه در کردستان در کنار او و جمعی دیگر از نیروهای خراسانی جبهه کردستان همچون چنگیز عبدی‌فر، اولین گروه‌های اسکورت را برای تأمین راه‌ها و ترابری در محورهای مواصلاتی کردستان شکل دادند.

«ناصر ظریف» اول خرداد سال ۴۱ و بعد از خواهرش زهرا و برادرش محسن به دنیا آمد. پدر خانواده‌ کارگر بود برای همین ناصر از کودکی، هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. خود ناصر می‌گفت « از مدرسه میرخرسندی که می‌آمدم، در نجاری نزدیک خانه‌مان در خیابان سمزقند کار می‌کردم. استادکار، بیشتر از دستمزدی که می‌داد، از من کار می‌کشید، ولی دوست داشتم کار کنم و دستم توی جیب خودم باشد. وقتی پولی پس‌انداز می‌کردم، آن را به مادرم می‌دادم.»
انقلاب که پیروز شد ناصر جزو اولین کسانی است که به گروه گشت پیوست. در پی ماجراهای کردستان وارد سپاه پاسداران شد و در سال ۵۸ به فرماندهی بابا رستمی به کردستان و شهر سقز اعزام شد. یک سال بعد با حضور محمود کاوه در کردستان در کنار او و جمعی دیگر از نیروهای خراسانی جبهه کردستان همچون چنگیز عبدی‌فر، اولین گروه‌های اسکورت را برای تأمین راه‌ها و ترابری در محورهای مواصلاتی کردستان شکل دادند.
با شکل‌گیری تیپ ویژه شهدا به همت شهید بروجردی در شمال غرب، ظریف به این یگان پیوست. او در تیپ ویژه شهدا مسئولیت‌های متعددی از جمله فرماندهی گردان حضرت رسول(ص) در عملیات تصرف و پاک‌سازی شهر استراتژیک مهاباد بر عهده داشت.
ظریف هیچ ‌وقت هم‌سنگری با شهید کاوه را ترک نکرد، مگر در یک مقطع کوتاه در سال۶۴ که به علت مشکلات خانوادگی از جبهه دور بود. او در تمام ایام دفاع مقدس در لشکر 55 ویژه شهدا، یار جدانشدنی کاوه بود و بعد از شهادت این فرمانده نیز مسئولیت‌های خطیر عملیاتی را بر عهده گرفت.
ظریف تا پایان جنگ وپس از جنگ تا سال ۷۰ به دلیل وضعیت خاص امنیتی کردستان در منطقه ماند. با حضور طالبان در افغانستان و آغاز ناامنی‌ها در شرق کشور به عنوان فرمانده عملیات تیپ یکم ویژه شهدا در شرق خدمت کرد. او به واسطه رشادت‌هایش در تأمین امنیت شرق کشور بارها از سوی مسئولان نظام قدردانی و ستوده شد و جایزه فرمانده برتر در مبارزه با مواد مخدر را از ریاست قوه قضاییه دریافت کرد.
با حضور نظامی آمریکا در عراق و شرایط حساس مرزهای غربی، با مسئولیت جانشینی تیپ 88 انصارالرضا خراسان جنوبی دوباره به منطقه کردستان اعزام شد. در نهایت در مانور عاشورا در منطقه سقز، هنگام شناسایی منطقه، در پی انفجار مین به همراه شهید خسروی، شربت شهادت را نوشیدند. تقدیر این بود که شروع و پایان خدمت ناصر ظریف در سقز رقم بخورد.

 

زهرا کاریزی، همسر شهید

همیشه جویای حال ما بود

ما در اردیبهشت سال ۶۰ هم زمان با اوج گرفتن شرایط جنگ تحمیلی ازدواج کردیم. با وجودی که در زمان ازدواج او کمتر از ۲۰ سال سن داشت، اما انسان بسیار پخته و با تجربه‌ای بود. با اعزام‌های متعددی که داشت، روزهای زیادی کنار هم نبودیم، اما رفتارش در زمان بازگشت از مأموریت‌ها و هنگام مرخصی به‌گونه‌ای بود که روزهای سخت دوری او از خانه و خانواده را جبران می‌کرد. او همه مسائل مربوط به خانه و اعضای خانواده را پیگیری می‌کرد و همیشه جویای حال ما بود.
پایان جنگ نیز شرایط ما را تغییر نداد، همچنان مثل گذشته در مأموریت‌ها و سفرهای کاری به مناطق گوناگون کشور حضور داشت و همانند سال‌های جنگ تحمیلی در راه اعتلای نظام جمهوری اسلامی مجاهدت و تلاش می‌کرد، اما در این شرایط هم رفتارش به گونه‌ای بود که ما هیچ‌گاه جای خالی او را احساس نمی‌کردیم. در سال ۸۳ قرار نبود که حاج ناصر در رزمایش عاشورا شرکت کند، اما خودش خیلی علاقه‌مند بود که به کردستان برود و به یاد روزهای رزم در این رزمایش حضور داشته باشد. آن قدر اصرار کرد که قرار شد در رزمایش شرکت کند، اما باز وقتی که با حضور او موافقت شد وسیله نقلیه‌ای برای رفتن او به منطقه رزمایش وجود نداشت. پس از پیگیری‌های فراوان قرار شد که به وسیله هواپیما به منطقه اعزام شود، اما زمانی که برای پرواز به فرودگاه رفت متوجه شد که با وجود اعلام قبلی به او، امکان حضورش به عنوان مسافر در هواپیما وجود ندارد. این موضوع هم او را از رفتن باز نداشت. باز هم آن‌قدر اصرار و پیگیری کرد که در نهایت قرار شد به عنوان کادر پرواز به کردستان اعزام شود و پس از آن هم در همین رزمایش به شهادت رسید.
 

 

خاطره ای از شهید محمود کاوه به نقل از یار همیشگی اش؛ شهیدناصر ظریف

هدف هفت

تا شروع عملیات فرصت زیادی نداشتیم، باید سریع‌تر شناسایی مان را تمام می کردیم. هدف هفت، «ارتفاعات بلفت» بود که هم دور بود و هم خیلی مهم و حیاتی. محمود قاطی همان تیمی شد که باید می رفت آن سمت. دویست - سیصد متر مانده به پایگاه عراقی‌ها، ایستادیم، بچه های اطلاعات می گفتند: شب‌های قبل تا اینجا آمدیم، چون می ترسیدیم لو برویم، جلوتر نرفتیم. هوا مهتابی بود، تا زیر پای سنگر کمینشان رفتیم. یک سرفه کافی بود تا همه چیز خراب شود، محمود گفت: باید جلوتر برین، باید از پشت سنگرهاشون رد شین و برین آن پشت، ببینین چه خبره؟ همه تعجب کردیم، ریسک خطرناکی بود. جواد سالارزاده و یکی، دو نفر دیگر اسلحه و تجهیزات را گذاشتند و چهار دست و پا از بین سنگرهای کمین رد شدند، دهانم را به گوش محمود نزدیک کردم تا بگویم: اگر بچه ها نیامدند چه کار کنیم، دیدم خوابیده. انگار نه انگار که چند قدمی عراقی‌ها هستیم. صدایی به گوشم رسید؛ خوب که نگاه کردم دیدم جواد و بچه های تیمش هستند، جواد با خوش‌حالی گفت: نیروهای دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت، محمود که بیدار شده بود گفت: فعلاً ساکت باشین،از اینجا دور شیم، وقتی به خط خودمان برگشتیم، خوش‌حال بودیم که کار چهار، پنج شب شناسایی را یک شبه انجام داده ایم. این را مدیون حضور محمود بودیم.
 

حسین کامشاد؛ دوست و هم‌رزم شهید

ما خوابیم،کاش یکی دست‌مان را بگیرد

با ناصر از پیش از انقلاب به‌دلیل رابطه خانوادگی آشنا بودم. مثل یک برادر باهم بودیم. این رفت‌وآمد با شروع انقلاب و تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی و تشکیل بسیج، سپاه و گشت عملیات بیشتر شد. نیمه دوم سال 61 وارد تیپ ویژه شهدا شدم. روزهای اول ورودم بود که ناصر مرا صدا زد و گفت بیا به برادر کاوه معرفی‌ات کنم. به شهید کاوه گفت «برادر کاوه، حسین! برادر منه.» من فقط اسم کاوه را سال 60 در شهر بانه شنیده بودم و ندیده بودمش. خیلی خاکی احوال‌پرسی و روبوسی کردیم.
برای شهید کاوه از آن روز دیگر من همیشه و همه‌جا به اسم «ظریف» بودم، چون ناصر گفته بود «حسین! برادر منه.». این‌طور بود که عملیات‌زیادی از جمله در درگیری شهر مهاباد با هم بودیم؛ رشادت ناصر در این عملیات هم به من، هم به دیگر نیروها روحیه می‌داد.
زمستان 63 ضد انقلاب داخل روستای گزلان سنگر گرفته بود. درگیری شدیدی شروع شد. داخل جوی آب کوچکی سنگر گرفتیم. برف شدیدی هم می‌بارید. با تدابیر و تاکتیک کاوه و آرایش نیروها، آتش ضد انقلاب کمتر شد. بلند شدیم که به طرف روستا برویم. در همین لحظه یک آرپی جی به سمتمان زدند، ناصر مرا هل داد و داد زد: «سنگر بگیر» و خودش لای درختان شیرجه رفت. گلوله آرپی جی به درختی خورد. خدا را شکر هر دو سالم بودیم. ناصر به دستور کاوه رفت که از سمت دیگری وارد روستا شود. من، کاوه و بی‌سیم‌چی توی جوی سنگر گرفته بودیم که آهی شنیدم. گوشی بی‌سیم از دست بی‌سیم‌چی افتاد و خودش هم خوابید! شهید شد؛ کاوه به من گفت «ظریف! بی‌سیم را بردار.» سرانجام درگیری تمام شد. ما از یک طرف وارد روستای گزلان شدیم و ناصر هم طبق دستور از سمت دیگر آمد و دوباره به هم ملحق شدیم.
با ناصر برای انجام امور عملیاتی به سمت ارومیه رفتیم. وارد قرارگاه حمزه سیدالشهدا شدیم و بعد از پایان کارمان داخل محوطه وانت تویوتایی دیدم که چند شهید کف آن بود. پرس‌وجو کردیم گفتند چند رزمنده هستند که وقتی از مهاباد به سمت ارومیه می‌آمدند، کمین خوردند.
به ناصر گفتم حالا که آمدیم ارومیه، تلفنی بزنیم مشهد. وقتی زنگ زدم، آن طرف خط، مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: «شما زنده هستین! به ما خبر دادند ناصر و حسین کمین خوردند و شهید شدند.» بعد متوجه شدیم، شهدای کف تویوتا نیم ساعت بعد از ما کمین خورده‌اند و همه فکر کرده‌اند، ما بوده‌ایم.
شهادت، حق ناصر بود. پس از دوران سخت کردستان و بعد از 8 سال دفاع مقدس و فعالیتش در شرق کشور، دوباره به کردستان برگشت و شهید شد. روزی که تشییع ناصر بود، من عکاسی کردم؛ از مهدیه تا حرم و خانه مادری‌اش در سمزقند و دست آخر هم، بهشت رضا. یکی از افتخاراتم این است که من ناصر را داخل خانه ابدی‌اش گذاشتم. قبل از اینکه پیکر ناصر را بگذارم، از قبر خالی چند عکس گرفتم و بعد که پیکر پاک ناصر را گذاشتم از چهره مظلومش که آرام گرفته بود، عکس گرفتم. نمی‌گویم آرام خوابیده بود، چون شهدا بیدار و حاضر هستند، این ما هستیم که هنوز خوابیم و یکی باید دستمان را بگیرد. «خدا کند برادرم ناصر، هیچ‌گاه دستم را رها نکند.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44