جانباز - صفحه 26

برای تحقق آرزوهای کودکی، هیچ‌وقت دیر نیست
سیدمحمود مقدم نائینی، نظامی بازنشسته هر روز به عادت سی و چند ساله ساعت 4صبح از خواب برمی‌خیزد، نماز و قرآن و مفاتیحش را می‌خواند، پیاده‌روی‌اش را می‌کند و بعد سراغ کتابخانه‌اش می‌رود تا یادداشت‌های روزانه‌اش را از کتاب‌های مورد علاقه‌اش رونویسی کند و به این ترتیب نه‌تنها خیال پیرشدن ندارد که به قصد جنگیدن با آلزایمر به دنبال عملی‌کردن آرزوهای بچگی‌اش است؛ یعنی «مخترع شدن» در دهه80 زندگی‌اش.
فتح خرمشهر از نگاه جوانمرد کوچک محله عبدالمطلب
ساعت 12 نیمه شب بود که عملیات را آغاز کردیم با وجودی که در نقطه کور قرار داشتیم و دشمن دید نداشت، اما تیراندازی زیاد بود تیرهایی که شلیک می‌کردند، باعث شد تا چند رزمنده شهید شوند. یکی از همین تیرها به دوست من که مرد جوانی بود اصابت کرد و سینه او را شکافت. من که ترسیده بودم سمت او رفتم و بغلش کردم اما از آنجا که نمی‌توانستم او را جابه‌جا کنم یا عقب ببرم همانجا بالای سر او ماندم و هر چقدر که اصرار می‌کرد بروم تا از گردان جا نمانم من گوش نمی‌کردم و در همان سن بچگی به او گفتم «آن‌قدر نامرد نیستم که تا شهید نشوی بروم!» آن رزمنده که از حرف من خنده‌اش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت، شهید شد.
ایمان و اراده رمز فتح خرمشهر
بیش از 10سال از زندگی اش را در جبهه گذرانده است و در ریه هایش تاول های جنگ را به یادگار دارد. 70درصد شیمیایی یعنی زندگی وابسته به کپسول اکسیژن، وابسته به دارو و کورتون که به گفته خودش اصلی ترین دارویی است که بدون آن زندگی برایش تصورنشدنی است. محمدرضا مهری، سال64 خانواده اش را از فشار بمباران های تهران به مشهد فرستاد و بعد از جنگ هم محله آب و برق مشهد را برای زندگی انتخاب کرد تا ریه هایش که داغدار حمله های ناجوانمردانه بعثی ها بودند در آب و هوای این محله تاب بیاورند.
هنا متولد نجف، دختر خرمشهر و خانم مشهد
فارغ از همهمه تمام هفته‌های گذشته کنار مادرش نشسته بود و با دقت حرکات دست او را نگاه می‌کرد که چگونه اتو را روی لباس مدرسه می‌کشد، سه ماه تعطیلی تمام شده بود و تا چند روز دیگر دوباره همکلاسی‌هایش را می‌دید، دلش می‌خواست مثل سال قبل کنار پنجره کلاس بنشیند تا بتواند رفت و آمد کشتی‌ها را از رود کارون ببیند، همان شب منتظر پدرش بود تا عکسی را که برای رفتن به مدرسه در عکاسخانه گرفته است همراه بیاورد، اما انگار خبری نبود و او چهره غمگین پدر را می‌دید که آرام درباره رفتن با مادرش زمزمه می‌کرد. ماه مهر از راه رسید ولی بمباران‌های متناوب اجازه حضور در کلاس درس را نداد و ذوق و شوق رفتن به مدرسه در هراس جنگ گم شد. خانواده شش نفره آن‌ها هم مانند بقیه خرمشهری‌ها سال 1359مجبور به ترک شهر شدند. «هنا مسکین» ساکن محله کوشش زمان خارج شدن از خرمشهر ده‌ساله بود ولی روزگار سخت ماه‌ها قبل از جنگ و نیز طعم غربت را به‌خوبی به یاد دارد.
حافظ میراث پدر؛ ساعتی با امیر اسعدزاده فرمانده بازنشسته ارتش
روزهای پایانی جنگ و خدمت در ارتفاعات کردستان باعث می‌شود تا علاوه بر ترکش‌های زیادی که از 8سال حضور در جنگ در بدنش به یادگار دارد، شیمیایی نیز شود. یکی از خاطراتش را این‌گونه روایت می‌کند: بعد از سرنگونی صدام و باز شدن راه کربلا برای زیارت بارگاه حضرت اباعبدالله(ع) به کربلا رفته بودم و همان طور که مشغول زیارت بودم مردی عراقی به سراغم آمد. چهره او بسیار برایم آشنا بود اما به خاطر نمی‌آوردم تا اینکه خودش را معرفی کرد و گفت در یکی از عملیات‌ها اسیر شده است و با وجودی که می‌توانستیم آن‌ها را بکشیم اما این کار را نکردیم و جان خود را مدیون من که فرمانده عملیات بودم، می‌دانست!
مهمات ما‌ ایمان بچه‌ها بود
رزمنده‌های ایرانی قصد کرده بودند در عملیات والفجر8 پیروز شوند و همین هم شد، اما آن نبرد نابرابر سخت پیش می‌رفت. باران آن شب به دادشان رسید. رطوبت، گازهای شیمیایی عراق را خنثی می‌کرد. فرمانده‌ها می‌گفتند بزرگ‌ترین عملیات جنگ همین عملیات بود که تا 29فروردین1365 یعنی 75روز ادامه داشت. گلوله‌ها و ترکش‌های زیادی به رزمندگان ایرانی شلیک شد. حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات،‌ یعنی 20بهمن‌ماه، یکی از آن گلوله‌ها بر سینه‌ علی کاشانی محمدی اصابت کرد.
مقاومت تا پای جان
کم‌سن و سال‌ترین اسیر اردوگاه پسری 10 ساله به نام علیرضا بود که به همراه پدرش برای دفاع از کشور عازم جبهه شده و در نهایت اسیر شده بودند. در ابتدا نگذاشتند که دشمن بفهمد با هم نسبتی دارند زیرا شکنجه‌هایشان بیشتر می‌شد اما کم‌کم این موضوع لو رفت. یکی از تلخ‌ترین خاطراتم برمی‌گردد به همین کودک! آن‌هم زمانی که پدرش را جلو چشمانش به شکل وحشیانه‌ای کتک می‌زدند و آن پسر کاری از دستش برنمی‌آمد و فقط غصه می‌خورد.