جانباز

یادگار شهید وحدت
ساخت بنای جامعه الحسین(ع) برمی‌گردد به سال‌ها پیش. به روزهایی که خبری از شلوغ بازار راسته مصلی در محله شیرودی نبود، خیابان مصلی یک جاده خشک و خالی و بی‌آب و علف بیشتر نبود و پرنده اینجا پر نمی‌زد. اعضای هیئت رزمندگان جامعه الحسین(ع) در همان روزها تصمیم گرفتند که پایگاه خودشان را اینجا بسازند. آن سال‌ها اعضای هیئت برای اجرای مراسمشان از این مسجد به آن مسجد کوچ می‌کردند. مکان واحدی نداشتند و دلشان می‌خواست فعالیت متمرکز داشته باشند.شهید نورعلی شوشتری که مؤسس این هیئت است همان سال‌ها پیشنهاد ساخت بنای جامعه الحسین(ع) را می‌دهد. یکی 2نفر واقف پیدا می‌شوند که زمین‌های ملکی خودشان را وقف می‌کنند. زمین‌های اطراف هم توسط رزمندگان و خیران خریده می‌شوند. این می‌شود که بنای جامعه الحسین(ع) ساخته می‌شود.
همسایه با آفتاب
مریم دربندی 52ساله و متولد تهران است، او همسر جانباز و آزاده سرافراز«سید امیر فرخ فرحمند» است و به دنبال حضور موفق درمسابقات قرآنی همسران جانباز ان و آزادگان حفظ قرآن را نیز شروع می‌کند: من و سید امیر در سال 1362 با یکدیگر ازدواج کردیم. او یک‌سال بعد از ازدواج و درحالی که دختر بزرگ ما به دنیا آمده بود یعنی در سال 1363 به اسارت نیروهای بعثی درآمد. اسارتی که 4سال طول کشید و امیر را بیمار و نحیف به خانه فرستاد. او درگیر بیماری سختی شده بود اما با توسل به قرآن، امام رضا(ع) و البته تلاش پزشکان بیماری همسرم بهبود پیدا کرد. بسیار خوشحال بودم و تصمیم گرفتم به شکرانه سلامتی‌اش حفظ قرآن را آغاز کنم.
نوجوان رفت و جوان برگشت
وقتی نیروهای عراقی به من رسیدند شهادتین را گفتم و با خودم عهد کردم دستم را بالا نمی‌برم. یک سرباز عراقی سیه‌چرده و لاغر اندام به من رسید گفت: انا شیعه کربلا. متوجه شده بود که نوجوان هستم و منظورش این بود که نترسم. از جیب من عکس حرم امام رضا(ع) و امام خمینی(ره) را درآورد. عکس امام را با احترام زیر یک تکه سنگ گذاشت و عکس حرم را بوسید و در جیبش گذاشت.
داوطلب کتاب‌خوان
پدرم با تحصیلات امروزی خیلی موافق نبود، اما من خاطرات شیرینی از تحصیل کنار پدرم به یاد دارم، زیرا نزد او به شیوه مکتب‌خانه‌ای درس خواندم و نوشتن را هم از پدرم یاد گرفتم. شیوه مکتب‌خانه به این شکل نیست که از همان نخست حروف الفبا را آموزش دهند. ابتدا قرآن را فرا می‌گرفتیم و سپس هجی، روان‌خوانی و تجوید آموزش داده می‌شد و در نهایت فارسی‌خوانی شروع می‌شد. من کتاب‌های زیادی از جمله عاق والدین، شاهنامه، هفت پیکر نظامی‌گنجوی و ... را با پدرم خواندم، یعنی او این کتاب‌ها را درس می‌داد. او می‌خواند و ما تکرار می‌کردیم. آن‌قدر می‌خواند که ما در خواندن آن‌ها روان می‌شدیم. بعد از خواندن، نوشتن را به من یاد داد که آن هم به شیوه سرمشق بود.
دید‌بان شدن آژیر خطر محله
غلامرضا محمدزاده، فرمانده سابق پایگاه بسیج شهیدمحقق مسجد فقیه سبزواری، از روزهای ابتدایی جنگ در جبهه حضور داشته است. به گفته خودش به‌دلیل شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های او و دوستانش، یک محله روز اعزامشان نفس راحت کشید. محمدزاده از خرداد سال1360 تا 70روز بعد از امضای قطع‌نامه در جبهه‌های جنوب بود و امروز روایتگر و سند زنده روزهای آتش و خون است.
غم دوری از خانه
جانباز ی داشتیم که علاوه‌بر مشکلات خانوادگی، گرفتاری حقوقی(قضایی) داشت. یک بار صدایم زد. وقتی نزدش رفتم و گفتم چه چیزی لازم دارد گفت هیچی نمی‌خواهم فقط دوست دارم بنشینی و به حرف‌هایم گوش دهی. ماه صفر بود. کارهایم را انجام دادم و به کنارش رفتم. شروع به گریه و درددل کرد. بین حرف‌هایش گفت خواب دیده‌ام و می‌دانم که ماندنی نیستم. دعا کن در همین ماه صفر عمرم تمام شود. آن‌قدر سوزناک حرف می‌زد که من هم منقلب شده بودم. ۱۰روز نشد که خبر فوتش را آوردند. هنوز صدای گریه‌هایش در گوشم است و به‌ویژه ماه صفر خیلی یادش می‌کنم. این را سیداحمد حسینی از کارکنان بخش اداری آسایشگاه جانباز ان امام خمینی روایت می‌کند.
سهم 2خواهر از دفاع مقدس
زندگی با جانباز 70درصد سخت است، برخی از آن‌ها نیاز به کمک فراوان دارند. باید به‌طور مداوم پیشش بود تا کارهایش را انجام داد. بالأخره من هم انسان هستم و ظرفیتم محدود، بعضی وقت‌ها خسته می‌شوم اما پشیمان هرگز! آسیه خانم با بیان این جملات می‌گوید: چرا دروغ! گاهی اوقات خسته می‌شوم، اما خدا خودش کمک می‌کند و صبر تحمل مشکلات را می‌دهد. 38سال با هم زندگی کردیم و تلاش کردیم روحیه خودمان را حفظ کنیم. سعی کردیم همیشه شاد و صبور باشیم، خیلی غر نزنیم. سعی می‌کنیم با امکانات خودمان بسازیم و نمی‌خواهیم زندگی را تلخ کنیم.