دوره آموزشی اش را در پادگان محمد رسول الله(ص) بیرجند به پایان رساند، سپس برای ادامه خدمت به هنگ مرزی زابل منتقل شد؛ جایی که حداقل میان نظامیان و سربازان وظیفه، به ناامنی و درگیری و تقدیم شهدای بسیار شناخته شده است. با این حال معین خم به ابرو نیاورد و بدون هیچ گلایه ای حتی به خانواده، مشغول خدمت شد تا اینکه سحرگاه چهارشنبه 16آذر در برجک نگهبانی مرز به دست اشرار به شهادت رسید.
جانباز یاش را کتمان میکند و میگوید: همین که ایثارگر نام بگیرم، برایم کافی است. من خادم شهدایم، همیشه خواستهام در مسیر آنها قدم بردارم و عمرم را وقف زندهنگهداشتن یاد شهدا میکنم. بکائیان، ایثارگر پنجاهوششساله محله شاهد، بیشتر سالهای جنگ را در خط مقدم حضور داشته و این روزها هم در سالن شهدای تبلیغات فرهنگوهنر خراسانرضوی، مشغول جمعآوری یادگاریها و اسناد مربوط به شهداست
آدمهایی که شبانهروز با جانباز ها سروکار دارند، این اضطراب و تشویش را خوب میفهمند. آنها که سالها همنفس و همراه جانباز ان بودهاند، با اشاره سر، با یک حرکت دست و یک نگاه به چشمها حرفهایشان را ترجمه میکنند و میفهمند. بهیاران و پرستاران جانباز ان اعصاب و روان مرکز روانپزشکی امام خمینی(ره) محله کارمندان دوم، حالا عضوی از خانواده جانباز ان هستند.
قصه شهادت رزمندگان دفاع مقدس را روی خاک ریزها شنیده ایم اما حاج محمود روایت تازه ای از شهادت هم رزمان خود دارد. تعریف میکند: گاهی ستون پنجم اطلاعات رفت وآمد نیروهای ایرانی را در اختیار دشمن می گذاشت. همین موضوع باعث بمباران مسیرهای پشت جبهه می شد که خودروهای سبک و سنگین مختلف پشتیبانی در آن تردد می کردند. به خاطر دارم در یکی از همین بمباران ها راننده آمبولانسی که مشغول جابه جایی نیروهای زخمی از خط مقدم بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و جلو چشم خودم به شهادت رسید.
هوا تاریک بود. چشم چشم را نمیدید. صدای افتادن بمب از آسمان شنیده میشد که دوروبرمان به زمین میخورد. فکر میکردیم مثل همیشه عراقیها دستبردار پاتک نیستند اما در تاریکی یکییکی به سرفه افتادیم. تا اینکه گفتند شیمیایی زدهاند و دود غلیطی فضا را پر کرد. ماسکهایمان را با عجله به صورت زدیم اما برای آنهایی که نزدیک بمب بودند دیگر دیر بود. بعضی همرزمانم همانجا از شدت تنفس گاز خردل شهید شدند.
در سالهای دفاع مقدس، کار سخت مردان، جنگیدن بود و کار دشوار زنها دلکندن؛ دلبریدن از همسر، فرزند، برادر، پدر... . چه دلهایی که از دیدن جنازه مثلهشده عزیز خون شد! جز اینها بسیاری از زنها خودشان را تاحدامکان به فضای جنگ کشاندند. آنها یا برای همراهی با شوهر، در مناطق جنگی ساکن شدند یا در آغاز جنگ، رویاروی دشمن ایستادند.روایتهای این زنان از روزهای دفاع مقدس، حقیقت سیاه جنگ را برهنهتر میکند و روایتهای کاملتری از این رویداد تلخ فراموشنشدنی، پیش روی ما میگذارد.
مردم در جنگ حاضر بودند. جنگ متعلق به آنها بود انگار. آنها جایی سرباز بودند و جایی فرمانده. جایی رزمنده بودند و جای دیگر مدافع. همهچیز بر گُرده آنها میچرخید تا درکنار نیروهای ارتشی بایستند و دفاع از مرزوبومشان را پیش ببرند؛ دفاعی مقدس از کشوری که برای حفظ هر متر از آن، خونی بر زمین ریخت و پیکری بر زمین افتاد. چهره جنگ برای ما، چهره مردمی بود که آموختهاند با جانشان از میهنشان دفاع کنند؛ گاهی اشک بریزند و گاهی بخندند.






