کد خبر: ۱۳۴۱
۱۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شهید «بهاری» در جبهه بزرگ شد

محمد بهاری، در سال 1343 در سی متری طلاب مشهد متولد شد. عزیز خانواده بود زیرا که پسر قبل از او در کودکی از دنیا رفته بود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شاوکن به پایان رساند، اما پس از آن درس را رها کرد. در پانزده‌سالگی وارد سپاه و با شروع جنگ، روانه میادین جنگ شد. در سال‌های حضورش شکسته بسته درسش را تا پایان مقطع راهنمایی ادامه داد. او که خادم و مؤذن مسجد بود، بیشتر دوران جوانی‌اش را در جبهه به سر برد. در عملیات والفجر مقدماتى هر دو پایش به شدت مجروح شد، و چند ماه در تهران بسترى شد.

 محمد بهاری، در سال 1343 در مشهد متولد شد. عزیز خانواده بود زیرا که پسر قبل از او در کودکی از دنیا رفته بود. کودکی‌اش را در سی متری طلاب گذراند و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شاوکن به پایان رساند، اما پس از آن درس را رها کرد. در پانزده‌سالگی وارد سپاه و با شروع جنگ، روانه میادین جنگ شد. در سال‌های حضورش شکسته بسته درسش را تا پایان مقطع راهنمایی ادامه داد. او که خادم و مؤذن مسجد بود، بیشتر دوران جوانی‌اش را در جبهه به سر برد. در عملیات والفجر مقدماتى هر دو پایش به شدت مجروح شد، و چند ماه در تهران بسترى شد.

بزرگ‌ترین آرزویش شهادت بود و تنها هدفش جنگ و جبهه. مادرش می‌گوید «از جبهه آمده بود. یک شب متوجه شدم از خواب بلند شده و گریه می‌کند. یا زهرا، یا زهرا می‌گوید. گفتم چه شده؟ گفت: خواب دیدم دستم را توى دست امام گذاشتم. مادر! من شهید می‌شوم.» محمد بهاری در نهایت پس از 6 سال حضور مستمر در جبهه‌ها، 10شهریور1365 در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران، در بیست‌ودو سالگی به هنگام اجرای متهورانه این عملیات، با انفجار گلوله توپ به مقام رفیع شهادت رسید. پیکر مطهرش در مزار شهدای بهشت‌رضا مشهد، در کنار شهید محمود کاوه به خاک سپرده شد.

 

فضه داروغه، مادر شهید

می‌گفت من سیاهی لشکرم

همسایه‌مان با خوش‌حالی آمد و گفت: محمد آقا تلفن زدند، می‌خواهند با شما صحبت کنند. با عجله خودم را رساندم و گوشی را برداشتم. حین صحبت گفت: ببین مادر یک ترکش کوچولویی خورده پشت پام، ولی حالم خوبه الان هم دارم آماده می‌شوم تا بروم قم زیارت و از آنجا هم بروم اهواز.
گفتم: تو کسی نیستی که به خاطر یک ترکش ریز بیایی تهران، حتما طوری شده و تو نمی‌خواهی بگویی. 

در بیمارستان اختر تهران بستری بود. پدرش تنهایی رفت و 2روز بعد برگشت. گفت: حالش خوب است، ولی به پاهایش وزنه بسته‌اند. اصلا باور نمی‌کردم. بی‌تاب شده بودم و می‌خواستم هر چه زودتر ببینمش. با برادرش محسن رفتیم تهران. تا وارد اتاقش شدم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. پاهایش تا کمر در گچ بود. محمد تا چشمش به من افتاد و اشک‌هایم را دید شروع کرد به تعریف و تمجید از من که «مادر من مثل مادر وهب است، فوق‌العاده است. روزی که مرا از زیر آینه و قرآن رد کرد، گفت: برو به امان خدا، اگر شهید شدی مرا شفاعت کن و اگر هم زنده ماندی خدا اجر شهید را به تو بدهد.» و از این حرف‌ها. 

می‌گفت و می‌خندید. هم اتاقی‌هایش هم می‌خندیدند. آن‌قدر گفت و خندید تا اشکم خشک شد. دیگر شرمم آمد گریه کنم. سی، چهل روز بستری بود. حالش که بهتر شد، مرخصش کردند، اما با عصا راه می‌رفت. دکترها گفته بودند باید استراحت کنی، اما اصلا گوشش بدهکار نبود. همان روزها عملیاتی شده بود. توی خانه راه می‌رفت، شعر می‌خواند و گریه می‌کرد. انگار آتش به جانش افتاده بود، می‌گفت «خدا من لیاقت شهادت نداشتم.» مدام بی‌تابی می‌کرد، با رسیدگی خوبی که از او داشتیم خیلی زود سر حال آمد، اما همچنان راه رفتن برایش مشکل بود.

 با همین پای ناقص از ما خداحافظی کرد و رفت منطقه. می‌گفت: من را که خط مقدم نمی برند، برای سیاهی لشکر می‌روم. می‌دانستم این حرف‌ها را برای دلخوشی من می‌زند. یک ماه بعد برگشت در حالی که پای دیگرش هم بر اثر سقوط از کوه شکسته بود. محمد تا آخرین روز حیات پر بارش دست از جبهه و جنگ برنداشت تا اینکه در عملیات کربلای 2 به فیض شهادت نائل آمد.

 آن‌قدر گفت و خندید تا اشکم خشک شد. دیگر شرمم آمد گریه کنم. سی، چهل روز بستری بود. حالش که بهتر شد، مرخصش کردند

 

مجید ایافت، هم‌رزم شهید

یکی از جلوداران دفاع مقدس

اسفند سال 64 بود، بنا بود لشکر 55 ویژه شهدا به فرماندهی محمود کاوه در منطقه عمومی شهرک چوارته عراق عملیات والفجر 9 را انجام دهد. شب عملیات فرا رسید. محمد بهاری به عنوان فرمانده تخریب خودش به سخت‌ترین و خطرناک‌ترین محور عملیات رفت. رزمندگان به 50 متری مواضع عراقی‌ها رسیده بودند و نیروهای اطلاعات شناسایی و تخریب در حال زدن معبر به پایگاه شماره 2 ارتفاعات موبرا بودند، ولی هنوز رمز آغاز عملیات گفته نشده بود. محمد بهاری از جمع دوگروهانی که منتظر دستور حمله بودند، جدا شد و به سمت پایگاه دشمن رفت. چند لحظه بعد دوان دوان و با شور و هیجان بازگشت. گفت: ما پایگاه دشمن را گرفتیم، سریع حرکت کنید و وارد پایگاه شوید!؟
در ظاهر شهید بهاری به همراه جانباز سرافراز حسین سرباز، معاون وقت اطلاعات و عملیات و چند تن دیگر از بچه‌های تخریب و اطلاعات، در دل میدان مین معبری باز کرده بودند و از آنجا به سرعت به داخل پایگاه دشمن وارد شده و با انهدام سنگرهای خط و اجتماعی دشمن، پایگاه را گرفته بودند! آن شب از همان پایگاه 21 نفر اسیر گرفتیم و آن‌‎هایی هم که به اسارت در نیامدند، هلاک شدند. با این عملیات سریع و غافلگیر کننده حتی یک نفر از پایگاه دشمن به فرار موفق نشد.
این خاطره برای من تداعی‌کننده حرف یکی از فرماندهان سپاه بود که می‌فرمود «در دفاع مقدس، سرنوشت عملیات‌ها را همان تعداد معدودی رقم می‌زنند که اولین گلوله را به سمت دشمن شلیک می‌کنند و بقیه سیاهی لشکر هستند.» و بی‌شک محمد بهاری یکی از همین معدود جلوداران دفاع مقدس است.

شب عملیات فرا رسید. محمد بهاری به عنوان فرمانده تخریب خودش به سخت‌ترین و خطرناک‌ترین محور عملیات رفت

 

اﻣﺮوز روز ﻋﻤﻞ ﻛﺮدن اﺳﺖ

ﺷﻬﻴﺪ در وﺻﻴﺖﻧﺎﻣﻪاش ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ: اﻣﺮوز روز ﻋﻤﻞ ﻛﺮدن اﺳﺖ ﺑﺎﻳﺪ دﺳﺖ از ﺟﺎن ﺷﺴﺖ و ﺑﺎ راه او ﻛﻪ راه اﺳﻼم اﺳـﺖ ﺑـﺮوﻳﻢ و ﺑـﺪاﻧﻴﻢ ‫ﻛﻪ ﺳﻌﺎدت اﺑﺪى در اﻳﻦ راه اﺳﺖ و ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﺘﻌﺎل ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﮔﻤﺮاﻫﺎن ﻣﻰﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: از ﻋﺬاﺑﻰ ﺑﺘﺮﺳﻴﺪ ﻛﻪ ‫ﺑﻪ ﺳﺘﻤﮕﺮان ﺗﻨﻬﺎ اﺧﺘﺼﺎص ﻧﺪارد و آن‌ها را ﻛﻪ ﺳـﺘﻢ ﻧﻜﺮدﻧـﺪ و ﺳـﻜﻮت اﺧﺘﻴـﺎر ﻛﺮدﻧـﺪ ﻧﻴـﺰ ﺷـﺎﻣﻞ ﻣﻰﺷﻮد.(ﻗﺮآن ﻛﺮﻳﻢ ﺳﻮره اﻧﻔﺎل آﻳﻪ 92)

 

نوحه لبیک

زائران آماده باشید، کربلا در انتظار است / یا زیارت، یا شهادت؛ هر چه باشد، افتخار است
این بیت شعر، شروع نوحه‌ای بود که شهید محمد بهاری می‌خواند. این نوحه در واقع نماد رزمندگان گردان تخریب بود و هر زمان این نوحه خوانده می‌شد، اعضای گروه تخریب برمی‌خاستند و به فرمانده خود برای اجرای عملیات لبیک می‌گفتند.

 

خنثی‌ کردن مین با امداد غیبی

شهید جعفر رجب‏‌زاده که دوست و هم‌رزم محمدبهارى بود، جایی در دفتر خاطراتش نوشته است: «محمد قبل از رفتن به میدان، پس از توسل، کارش را شروع می کرد، بنابراین امدادهاى الهى یار و مددکار او بودند.» خود شهید بهاری نیز اولین تجربه‌اش را در خنثی‌سازی مین این‌گونه روایت کرده است: در عملیات رمضان بعد از مدت‌ها تلاش، مرا براى خنثى کردن مین به منطقه فرستادند. دو شب قبل از عملیات با گروه اطلاعات جلو رفتیم. وقتى به میدان رسیدیم، من جلو رفتم و چند مین را خنثى کردم. متوجه شدم مین‌ها را قیر زده‏‌اند و چاشنى آن‌ها در نمی‌آید. 

خیلى مى‏ ترسیدم، این اولین کارم بود. شیطان مرا وسوسه کرد که «خب برگرد و بگو مین‌ها خنثى نمى‌شوند.» برگشتم. چند قدمى دور نشده بودم که باز به فکر فرو رفتم؛ «جواب فرمانده را چه مى‌دهى؟ او نمی‌گوید مین‌ها قیر داشت، می‌گوید تو به درد تخریب نمی‌خورى.» ناچار در آن شب تاریک، سر روى خاک گذاشتم و شروع به گریه کردم. گفتم «مهدى(عج) جان! تو مگر فرمانده من نیستى؟ چرا کمکم نمی‌کنى؟ یا زهرا(س)، کارى از دست من بر نمى‌‏آید، باید مرا کمک کنى.» 

آنجا احساس کردم کسى شانه‌ام را گرفت و بلندم کرد. به سوى میدان مین رفتم، مین‌ها تند خنثى مى‏‌شدند. آن شب قرار بود دو ساعت کار کنم و برگردم، وقتى متوجه شدم که دیدم روز زده و تمام دست‌ها و پاهایم خونى است. برگشتم. شب دوم توسلى کردم و وارد میدان مین شدم. به آخر میدان که رسیدم. متوجه چند عراقى شدم که با چراغ قوه مشغول بازدید میدان بودند. رسیدند به یک مترى من. دستپاچه شدم. خواستم آیه «وجعلنا» را بخوانم، زبانم گرفت. فقط می‌گفتم:«سد... سد... سد» آن‌ها جلو آمدند و نور چراغ‌قوه‌شان افتاد توى صورتم، ولى متوجه من نشدند.»


برادران، اگر می خواهید پیش‌مرگ دیگر رزمندگان باشید، قبل از همه وارد عملیات شوید و بعد از همه از عملیات خارج شوید. تخریب جاى شماست

 

عارف بالى لاشک، دوست و هم‌رزم شهید

تخریبچی یعنی پیش‌مرگ بودن

بى پیرایگى و صداقت از وجود بهارى می‌بارید. چهره مهربان او جاذبه خاصى به وى بخشیده بود. به یاد دارم در آذر سال 1362 که بسیجیان مقر تیپ ویژه شهدا در مهاباد را پر کرده بودند و فرماندهان گردان‌ها و واحدها براى جذب نیرو به مسجد مقر مى‌آمدند، بهارى اولین مسئولى بود که به پشت میکروفن رفت تا واحد تحت امر خود را دست‏چین کند.

او بر کلامش مسلط بود طورى که همه را تا عمق وجود تحت‌تأثیر قرار مى‌‏داد. گفت «برادران، اگر می خواهید پیش‌مرگ دیگر رزمندگان باشید، قبل از همه وارد عملیات شوید و بعد از همه از عملیات خارج شوید. تخریب جاى شماست.» و از داوطلبان خواست تا در گوشه‌اى تجمع کنند. تعداد زیادى از بسیجیان برخاستند و به او پیوستند.
عوارض ناشى از جراحت‌هاى پیاپى را با خود به همراه داشت؛ ناراحتى پایش به هنگام سجده‏‌هاى نماز مشخص بود با این حال قبل از همه خودش این کار را انجام می‌داد. هنگام حفر کانال و سنگرزنى با در دست گرفتن دیلم و کلنگ از همه جلوتر بود و همه را به شوق می‌آورد و بقیه به او تأسى می‌کردند. او با وجود این‏که پاسدار بود همیشه لباس بسیجى برتن داشت و تنها در عملیات‌ها با لباس فرم سپاه روبه‌روى دشمن قرار می‌گرفت.
شهید، باورخاصى به خانم فاطمه زهرا(س) داشت و همه توسلاتش را از وجود مبارک بانوى بزرگ عالم می‌خواست. همین‌طور به دعاى امام زمان(عج) عقیده داشت و هنگام قرائت سوره واقعه در آیه «لایمسه الاالمطهرون» تأمل می‌کرد و دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. شهید از وسوسه‏‌ها می‌گفت که سد راه می‌شوند.
خودش نقل می‌کرد که «در عملیاتى به همراه سه نفر دیگر از رزمندگان براى اجراى مأموریت به سمت مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. آتش شدیدى روى سر ما بود. یکى از همراهان که روحیه مناسبى نداشت و دچار ترس شدیدى شده بود، گفت من دیگر جلو نمى‌آیم. در آن ناحیه پناهگاهى طبیعى به شکل غار وجود داشت، به آنجا خزید و ما جلو رفتیم. مأموریت را با موفقیت انجام دادیم. در راه بازگشت دیدیم خمپاره بر روى پناهگاه او عمل کرده است و او از دنیا رفته بود.» بهاری تأکید داشت: «عمر دست خداست و شخص هرجایى باشد، می‌میرد.» او همه چیز را از زاویه انجام تکلیف می‌دید.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44