کد خبر: ۱۷۹۴
۱۰ آبان ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

روایت پهلوان مهربان محله و پسرخاله‌اش

خاطرات مهم‌ترین عناصر این خانه هستند. خاطراتی که یاد 2عزیز را در دل ساکنان آن زنده نگه می‌دارند. این را می‌شود از یادگاری‌هایی که در گوشه و کنار خانه قرار دارند فهمید. اما بیشتر از هر چیز دیگری قاب عکس‌های 2شهید روی در و دیوار خانه به چشم می‌خورند. انگار تصویرشان از ازل روی این دیوار‌ها بوده و حالا توی تن و روح خانه ریشه دوانده است. ربابه خانم خواهر یکی از 2شهید این خانه است. ذهنش یک انبار مهمات پر از خاطرات است. کافی است نام سید احمد و اسماعیل را بشنود، پرت می‌شود به روزهای دور و همه چیز را واو به واو تعریف می‌کند. انگار که همین دیروز اتفاق افتاده باشند. از 2شهید خانه برایمان می‌گوید، اینکه مادربزرگ، مادر، پسرخاله‌ها و دخترخاله‌ها همگی توی یک خانه کنار هم زندگی می‌کردند و همگی مثل خواهر و برادر بودند.

خاطرات مهم‌ترین عناصر این خانه هستند. خاطراتی که یاد 2عزیز را در دل ساکنان آن زنده نگه می‌دارند. این را می‌شود از یادگاری‌هایی که در گوشه و کنار خانه قرار دارند فهمید. اما بیشتر از هر چیز دیگری قاب عکس‌های 2شهید روی در و دیوار خانه به چشم می‌خورند. انگار تصویرشان از ازل روی این دیوار‌ها بوده و حالا توی تن و روح خانه ریشه دوانده است. ربابه خانم خواهر یکی از 2شهید این خانه است. ذهنش یک انبار مهمات پر از خاطرات است. کافی است نام سید احمد و اسماعیل را بشنود، پرت می‌شود به روزهای دور و همه چیز را واو به واو تعریف می‌کند. انگار که همین دیروز اتفاق افتاده باشند. از 2شهید خانه برایمان می‌گوید، اینکه مادربزرگ، مادر، پسرخاله‌ها و دخترخاله‌ها همگی توی یک خانه کنار هم زندگی می‌کردند و همگی مثل خواهر و برادر بودند. 

سید احمد انگار نه‌تنها پسرخاله اسماعیل بود، حکم برادر بزرگ‌تر را برای او داشت. اسماعیل تمام دوران کودکی‌اش را کنار سید احمد به ورزش باستانی مشغول بود و در بحبوحه انقلاب همراه او اعلامیه پخش می‌کرد. سید احمد در یکشنبه خونین مشهد به شهادت می‌رسد و اسماعیل ادامه‌دهنده راه او می‌شود. تا اینکه 6سال بعد در جنگ تحمیلی در عملیات بدر چند روز مانده به عید نوروز به شهادت می‌رسد.
به خانه سکینه بیت‌اللهی در خیابان شهید رستمی در محله کارمندان دوم آمده‌ایم. ربابه بیت‌اللهی خواهر دیگر او هم از شهرستان به اینجا آمده تا از خاطرات برادرشان شهید اسماعیل بیت‌اللهی و پسرخاله‌شان سیداحمد احمدی برایمان بگوید. می‌گویند تا کنون هیچ رسانه‌ای سراغشان را نگرفته و روایت شهیدشان را نشنیده و منعکس نکرده است.

 

شهید اسماعیل بیت اللهی در حال ورزش باستانی

 

آن روزهای خوب

پیش از اینکه زبان به سخن باز کند لبخندی روی لبش می‌نشیند، انگار که خاطره‌ای را مزه مزه کرده باشد. می‌گوید که همیشه در حال شخم‌زدن روزهای شیرین گذشته است و آن روزهای خوب لحظه‌ای از خاطرش بیرون نمی‌رود. ربابه بیت‌اللهی متولد سال ١٣٣٦ بزرگ‌ترین فرزند خانواده است که از روزهای دور برایمان می‌گوید. از دوران کودکی که همگی در یک خانه زندگی می‌کردند و مثل خواهر و برادرهای تنی هم‌بازی و هم‌نفس هم بودند. دختر خاله و پسرخاله او سیداحمد و بی‌بی‌اقدس بودند که در همان دوران کودکی مادرشان را از دست می‌دهند.

 بعد از آن مادر، مادربزرگ، پسرخاله و دختر خاله و خواهر و برادرهای ربابه همه توی یک خانه در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند. پدرش هم مغازه‌دار بوده و بین روستا و شهر در رفت و آمد. گاهی پیش می‌آمده که پدر چند ماهی را تربت جام بماند اما مادر خیاط ماهری بوده و یک‌تنه خرجی خانه را در می‌آورده است. این میان رابطه سید احمد و اسماعیل از جنس دیگری بوده است. آن‌ها تنها 2پسرخاله نبودند. سیداحمد انگار برادر بزرگ‌تر اسماعیل بوده و او را همه جا با خود می‌برده است.

 

باستانی‌کار محله

ساکن کوچه سلامِ پایین خیابان بودند. کوچه‌ای باریک مابین کوچه حسن قلی و حاج ابرام. باشگاهی که سید احمد برای ورزش باستانی به آن می‌رفته چند خیابان با خانه بیشتر فاصله نداشته است. عشقش ورزش رزمی بود، اندام درشت و ورزیده‌ای هم داشت و کسی حریفش نمی‌شد. کمی که گذشت اسماعیل کوچک هم با او همراه شد. کارشان این شده بود که بعدازظهر‌ها بروند باشگاه رزمی توس و تمرین کنند. چیزی نگذشت که هر دو به باستانی‌کاران محله تبدیل شدند. آن‌ها با حسینیه پیروان دین نبوی در همان محله هم ارتباط داشتند. حسینیه‌ای پر از باستانی‌کاران محله که در حسینیه هم تمرین می‌کردند. سید احمد بعدتر که به کوچه قهوه‌خانه عرب نقل مکان می‌کنند هم ارتباطش را با آن حسینیه و آن محله قطع نمی‌کند.

 

 

بعد از مدرسه به سرکار می‌رفت

روحیه پهلوانی همیشه ضمیمه نام‌آوری‌های سید احمد بود. معروف بود به پهلوان چهارشانه مهربان محله که نمی‌گذارد حق کسی پایمال شود. این روحیه از همان کودکی همراه او بود. ربابه بیت‌اللهی خاطره‌ای را در این زمینه تعریف می‌کند: سید احمد سال پنجم دبستان بود که مادر دست او را گرفت و برد دم در مغازه نخ‌فروشی حاج آقا آشنا در حاشیه پایین خیابان. سیداحمد شاگرد مغازه او شده بود و هر بعدازظهر بعد از مدرسه سر کار می‌رفت تا به خواسته مادر بیکار نباشد. یک سال و اندی گذشت و هر وقت مادر از سیداحمد می‌پرسید که آیا حاج آقا برجی(پول ماهانه) هم به او می‌دهد یا نه جواب درستی نمی‌گرفت اما چون به پول احتیاجی نداشت دنبالش را نمی‌گرفت. از خود حاجی که ماجرا را جویا شد گفته بود که برجی هم به او می‌دهد. 

مادر تعجب کرده بود که چرا سیداحمد نه چیزی برای خودش خریده و نه اصلا پولی به او داده است. حاجی که از ماجرا باخبر می‌شود عزم می‌کند که ته و توی قضیه را دربیاورد. یک روز بعد از بستن مغازه سید احمد را دنبال می‌کند. می‌بیند که سید احمد به میوه‌فروشی می‌رود، میوه می‌خرد و بعد می‌رود بیمارستان معلولان. می‌بیند که سید احمد با آن‌ها خوش و بش می کند، میوه به دستشان می‌دهد و ساعتی را کنار آن‌ها می‌گذراند و بعد بر می‌گردد خانه. مادر که از ماجرا باخبر شد آمد با خوشحالی همه چیز را برای من تعریف کرد و دیگر به روی سید احمد هم نیاورد که با پول‌هایش چه می‌کند. ربابه خانم از این دست خاطره‌ها زیاد دارد. شرح خیلی از کمک‌های سید احمد به در و همسایه را هم اهل خانه بعد از شهادتش متوجه می‌شوند. اینکه همیشه کمک حال ضعفا بوده و دلش نمی‌خواسته حق کسی توی محله پایمال شود.

نیروهای ساواک به خانه آن‌ها می‌ریزند و همه چیز را زیر و رو می‌کنند اما به طرز معجزه‌آسایی اعلامیه‌ها را پیدا نمی‌کنند

 

همراهی اسماعیل با احمد

اسماعیل متولد ١٣٤٢ بود و 11سال با احمد اختلاف سنی داشت اما همیشه و همه جا همراه سید احمد بود و با همان حال و هوای کودکانه او را برادربزرگ‌تر و الگوی زندگی‌اش می‌دانست. حول و حوش سال‌های ٥٦ و ٥٧ که اوضاع تغییر می‌کند سید احمد هم فعالیت‌های انقلابی‌اش را شروع می‌کند. با آن جسارت و شجاعتی که داشته آدم یک جا نشستن نبوده. شروع می‌کند به پخش اعلامیه‌ها، نوارهای صوتی سخنان امام(ره)، شرکت در راهپیمایی‌ها و... اسماعیل هم با همان سن و سال کمی که داشته با او همراه می‌شود.
دست آخر نیروهای ساواک به خانه آن‌ها می‌ریزند و همه چیز را زیر و رو می‌کنند اما به طرز معجزه‌آسایی اعلامیه‌ها را پیدا نمی‌کنند. سید احمد هم چند باری توی راهپیمایی‌ها به دست نیروهای ساواک می‌افتد اما فرز و چابک و ورزشکار بوده و می‌تواند در برود.

 

آخرین دیدار شهید بیت اللهی با خانواده و دوستانش

 

آخرین دیدار

به این جای داستان که می‌رسیم ربابه نفسی عمیق می‌کشد و گرهی توی ابروهایش می‌اندازد. می‌فهمم که می‌خواهد از شهادت سید احمد بگوید: چند ماهی می‌شد که احمد شغل گچ‌کاری را رها کرده بود، موتور هندایی را خریده بود و دنبال انقلاب و کارهای انقلابی بود. مجالس می‌رفت، اعلامیه پخش می‌کرد و توی راهپیمایی‌ها جلودار بود. اسماعیل هم همیشه همراه او بود اما چند روز قبل از شهادتش او را به همراه پدر فرستاده بود تربت جام. انگار که از همه چیز خبر داشت! روز آخری که می‌خواست برود رفتارهایش با همیشه فرق داشت. نگران بودم. تا دم در دنبالش رفتم. اما او می‌خندید و شوخی می‌کرد. سوار موتور شد، کوچه خلوت بود و کسی نبود، موتور را روشن کرد و جانانه دو سه دور زد. با نگرانی داد زدم که مراقب خودت باش! دور سوم را که زد لبخند زنان دست تکان داد، دور شد و رفت. و این آخرین دیدار ما بود.

 

شهادت در یکشنبه خونین

سید احمد احمدی متولد سال ١٣٣١ در دهم دی‌ماه سال ١٣٥٧ در یکشنبه خونین مشهد مقابل منزل آیت‌ا... شیرازی به شهادت می‌رسد. حاضران بعد‌ها برای خانواده‌اش تعریف می‌کنند که سید احمد چهار دست و پا روی زمین مجروحان را به داخل خانه می‌کشیده اما در همان هنگام خودش هدف اصابت گلوله قرار می‌گیرد. تیر به پهلویش می‌خورد و از گردن خارج می‌شود. پیکر او دوشنبه ١١مهر در قطعه شهدای انقلاب بهشت رضا(ع) به خاک سپرده می‌شود.

بعد از شهادتش دوستانش تعریف کردند که اسماعیل مجروح شیمیایی شده بوده اما به همه سپرده بوده که ما چیزی متوجه نشویم

 

به رفتنش راضی نبودیم

اسماعیل خودش هم توی سپاه دوام نمی‌آورد. تصمیم می‌گیرد همه چیز را رها کند و برود توی دل جنگ و رو در رو با دشمن بجنگد. یک شب تصمیمش را به ربابه می‌گوید اینکه فردا صبح اعزام می‌شود و می‌رود، ربابه با گریه از او می‌خواهد که بماند اما به خرجش نمی‌رود. ربابه چیزی به اهالی خانه نمی‌گوید، چمدان سفر اسماعیل را می‌بندد و او صبح زود می‌رود. ربابه به پدر می‌گوید که اسماعیل برای انجام کاری رفته و دیر بر می‌گردد. تعریف می‌کند: به اصرار من شام را خوردیم و رختخواب را پهن کردیم و به پدر گفتم شما بخوابید من منتظر اسماعیل می‌مانم اما گفت که بیدار می‌ماند تا او بیاید. هنوز داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که چطور به او بگویم که اسماعیل رفته است به جبهه که ناگهان صدای در حیاط بلند شد. اسماعیل عصبانی و ناراحت وارد شد و موتور را پرت کرد یک گوشه. 

رفت توی رختخواب و پتور را کشید روی سرش و بنا کرد به گریه کردن. پدر مات و مبهوت مانده بود. هر چه از اسماعیل می‌پرسید جوابی نمی‌شنید. اسماعیل بعد از گریه‌ای طولانی توضیح داد که او را توی قطار از بین رزمنده‌ها جدا کرده‌اند و گفته‌اند که برگردد چون اینجا مسئولیت مهم‌تری دارد. پدر این‌ها را که شنید برافروخته شد. اسماعیل تنها پسر و عزیزدردانه‌اش بود. توپید به او که مگر توی جنگ نقل و نبات پخش می‌کنند که این‌قدر بی‌تابی می‌کند! آنجا فقط توپ است و گلوله. ولی این حرف‌ها به خرج اسماعیل نمی‌رفت که نمی‌رفت. آن شب تا صبح با ما صحبت کرد تا به رفتنش راضی شویم.

 

آقا اسماعیل در جمع رزمنده ها

 

به همه سپرده بوده که ما متوجه شیمیایی‌شدنش نشویم

اسماعیل کار خودش را می‌کند و 2،3ماه بعد اعزام می‌شود. سکینه بیت‌اللهی ادامه حرف خواهرش را می‌گیرد و تعریف می‌کند که اسماعیل به جبهه می‌رفته است، هر 40روز یک بار سری به آن‌ها می‌زده و دوباره برمی‌گشته است. یکی از همین بار‌ها اسماعیل حال خوشی نداشته اما سعی می‌کرده سرحال نشان بدهد تا کسی بویی نبرد. متوجه می‌شوند دور گردنش پر از دانه‌های بنفش شده، مدام سرفه می‌کرده و... سکینه بیت‌اللهی می‌گوید: متوجه شده بودیم که اتفاقی برایش افتاده اما هر چه اصرار می‌کردیم چیزی نمی‌گفت. بعد از شهادتش دوستانش تعریف کردند که اسماعیل مجروح شیمیایی شده بوده اما به همه سپرده بوده که ما چیزی متوجه نشویم.

 

عیدی که عزا شد

2خواهر آخرین دیدارشان را با برادر تعریف می‌کنند، با بغضی که توی صدایشان که هنوز بعد از این همه سال تازه است، انگار همین دیروز اسماعیل را دیده باشند همه چیز را با جزئیات تعریف می‌کنند. سکینه می‌گوید: آخرین بار اسماعیل تنها به راه‌آهن رفت. هر چه التماس کردیم نگذاشت بدرقه‌اش کنیم. خانه ما نزدیک راه‌آهن بود. رفتیم توی ایوان خانه و از دور با چشم‌های اشک‌بار رفتن قطار را تماشا کردیم. اسماعیل تا کمر از پنجره قطار بیرون آمده بود و برایمان دست تکان می‌داد. این آخرین تصویری بود که از او می‌دیدیم. 40روز بعد با ما تماس گرفت و گفت هنوز نمی‌آید. 

اما قول داد که تا عید نوروز خانه باشد و سال را کنار هم تحویل کنیم. 6سال از شهادت احمد گذشته بود و ما توی همه این سال‌ها عید نداشتیم. بعد از 6سال نشستن به عزای سید احمد می‌خواستیم رخت مشکی را از تن در بیاوریم تا بازگشت برادرمان را جشن بگیریم. خانه را نونوار کردیم، دیوار‌ها را رنگ می‌زدیم، قالیچه‌ها را می‌شستیم و... همه محله و همسایه‌ها هم جنب و جوش ما را می‌دیدند و از این تغییر ابراز خوشحالی می‌کردند. 
4روز مانده بود به عید خبر شهادت اسماعیل را به گوش همسایه‌ها رسانده بودند. نزدیک غروب بود اما کسی جرئت نکرده بود چیزی بگوید. برای خرید رفتم بیرون. به هر همسایه‌ای برمی‌خوردم راهش را کج می‌کرد. انگار همه از من فرار می‌کردند و هیچ‌کس نمی‌خواست با من رو به رو شود. یک چیزهایی را حس کرده بودم... رفتم سراغ مادر یکی از همسایه‌ها که به‌تازگی از شهرستان آمده بود و من را نمی‌شناخت. بعد از خوش و بش از او پرسیدم که چیزی شده؟ چرا همه گرفته و ناراحتند؟ گفت مگر نمی‌دانی؟ اسماعیل بیت‌اللهی شهید شده است. خداحافظی کردم. ساعت‌ها توی کوچه قدم زدم.تا رسیدم خانه بقیه هم خبر را شنیده بودند.
اسماعیل به آرزویش رسیده بود، راه سید احمد را دنبال کرده بود و سرانجام در سحرگاه ٢٣ اسفند ماه سال ١٣٦٣ در عملیات بدر و در حالی که ترکش خمپاره‌ای به پایش اصابت کرده بود در جزیره مجنون به شهادت رسید.

تو کشاورزی، کلی مسئولیت روی دوشت داری، گندم و نانی که به دست مردم می‌رسانی از جنگ تو مهم‌تر است

 

نمی‌خواست پرچم احمد روی زمین بماند

داستان زندگی 2شهید خانواده 2داستان مجزا نیست، به هم تنیده شده‌است و نمی‌توان یکی را از دیگری جدا کرد. به قول ربابه خانم داستان زندگی اسماعیل از سید احمد شروع می‌شد، وقتی که سیداحمد به شهادت می‌رسد تمام انگیزه اسماعیل می‌شود ادامه دادن راهی که او در آن قرار داشته است. می‌گفته نمی‌خواهد پرچم احمد روی زمین بماند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی پاتوق او می‌شود مسجد محله. بسیج محله را تشکیل می‌دهد و همه فعالیت‌ها را به گردن می‌گیرد. با شروع جنگ تحمیلی و تشکیل سپاه هنوز دیپلم را نگرفته بوده که عضو سپاه می‌شود. 

می‌شود مسئول اعزام نیروها. تمام فامیل و دوست و آشنا را او به جبهه می‌فرستد. همیشه خدا دفتر و خودکاری برای اسم‌نویسی نیروهای اعزامی توی جیبش بوده است. البته نیروهایی که خودشان مشتاق رفتن بودند و شرایط مناسب را داشتند. ربابه خانم از اشتیاق همسر خودش برای اعزام به جبهه می‌گوید و امتناع اسماعیل برای نوشتن نام او. هر وقت همسر ربابه خانم از اسماعیل می‌خواسته که نامش را بنویسد می‌گفته: تو کشاورزی، کلی مسئولیت روی دوشت داری، گندم و نانی که به دست مردم می‌رسانی از جنگ تو مهم‌تر است.

 

مراسم تشیع پیکر شهید اسماعیل بی اللهی - بهشت رضا

 

مرغ باغ ملکوتم

علی عصار همسر سکینه بیت‌اللهی و پسردایی اسماعیل بیت‌اللهی هم‌رزم او بود. او پاسدار سپاه کردستان بود. علی عصار از آخرین خاطراتش با اسماعیل می‌گوید: آخرین بار که شهید را دیدم در اهواز بودیم. ٢٤ساعت قبل از شهادتش. رفتیم شهر اهواز. دور میدان راه‌آهن یک رستوران بود. با هم ناهار خوردیم. در راه برگشت انگار روی زمین نبود. با خودش زمزمه می‌کرد: مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک، دو سه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم. انگار از قبل همه چیز را می‌دانست و حالات و روحیاتش فرق کرده بود. این آخرین دیدار ما بود. من برگشتم جایی که در پشت جبهه مستقر بودم و ایشان هم به جزیره مجنون.
او در پایان از مسئولیت شهید می‌گوید: سران گردان‌ها پاسدار بودند و بقیه بسیجی. ایشان فرمانده گردان پاسداران بود و بیشترین آمار شهدای پاسدار در همین عملیات بدر بود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44