در دفتر نامگذاری معابر با او آشنا شدم. عشق به پدر را میتوان از چشمانش خواند، وقتی از پدرش صحبت میکند انگار تمام جملات عالم در همین چهار حرف برایش خلاصه میشود «بابا». از دختر «شهید امیر سرتیپ محمد ذاکرینسب» میگویم. از او که مدتها پیگیر بود تا یکی از معابر شهر را به نام و یاد پدرش نامگذاری کنند.
درنهایت براساس مصوبه نامگذاری معبر کنار مجتمع آیهها تصویب شد. آنقدر از پدرش و خاطراتش برایمان میگفت که دوست داشتیم ساعتی با او و خانوادهاش همصحبت شویم و از لحظات زندگیشان گزارشی تهیه کنیم، از ناگفتههای یک مجروح شیمیایی که هیچ وقت در مقابل مرگ کم نیاورد و تسلیم دردهایش نشد.
در دفتر خاطرات شهید اینچنین نوشته شده است: «اینجانب محمد ذاکرینسب یکی از جانبازان جبهههای نور علیه ظلمت میخواهم یکی از حساسترین خاطرههای بهیادماندنیام را برایتان بگویم. بعد از شرکت در بسیج سپاه پاسداران اسلامی و حضور در عملیاتهای مسلم ابن عقیل، والفجر مقدماتی و والفجر یک در تاریخ 62/۱۱/23 وارد آموزشگاه افسری نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی شدم و پس از ۴ ماه آموزش مقدماتی در رشته مخابرات ادامه تحصیل دادم.
پس از گذراندن این دوره وارد دانشکده رشته مخابرات الکترونیک شده و پس از ۶ ماه آموزش با اخذ فرماندهی مخابرات دوره را به پایان رساندم و به مشهد منتقل شدم. پس از سه ماه حضور در جبهه، 64/۱/18 ساعت ۵ بعدازظهر در جزیره مجنون بمب شیمیایی زدند. دود غلیظ و بوی نامطبوع همه جا را فراگرفته بود؛ به زحمت سرم را بالا آوردم؛ صحنههای دردناک و فراموشنشدنی را دیدم. سربازی در یک متری لاشه بمب، مغز سرش و محتویات شکمش بیرون ریخته بود.
بعد از تزریق آمپول بیهوشی و ضداستفراغ در حالی که هوشیاری نداشتم مرا به بیمارستان لبافچی تهران منتقل کردند؛ پس از سه روز دردناک در این بیمارستان به هوش آمدم
پایش از مچ قطع شده و به درجه رفیع شهادت رسیده بود. جسمهای زیادی را در اطرافم میدیدم که یکی پس از دیگری روی زمین میافتادند و دیگر توان راهرفتن نداشتند. من در دومتری بمب بودم گاز شیمیایی تأثیرش را گذاشته بود؛ سوزش لبها و چشمهایم مرا رنج میداد، اما چارهای نبود باید همرزمانم را از آن مطلع میکردم (تمام این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد) هرطور که بود ماسکم را زدم و به زحمت خودم را به عقب رساندم.
بچهها را از گاز شیمیایی آگاه کردم. حالم رو به وخامت بود؛ حالت تهوع شدید، دلدرد، استفراغ و قلنج داشتم. سوزش سرم هم مرا اذیت میکرد، اما دیگر گاز شیمیایی کار خودش را کرده بود. آمبولانس رسید و مرا با دیگر مجروحان به اهواز منتقل کردند؛ ساعت ۱۲ شب به بیمارستان تختی اهواز رسیدیم. بعد از تزریق آمپول بیهوشی و ضداستفراغ در حالی که هوشیاری نداشتم مرا به بیمارستان لبافچی تهران منتقل کردند؛ پس از سه روز دردناک در این بیمارستان به هوش آمدم.»
صورتش به کلی سوخته و سیاه شده بود. اندازه تاولهایش آنقدر بزرگ بود که برای ترکاندنش از بخار آب با فشار بالا استفاده میکردند. درحالیکه قدرت تحرکش را از دست داده و قادر به صحبت کردن نبود، باز هم برای زندهماندن تلاش میکرد. او که خدا را بهتر از هر چیزی میشناخت، ناامیدی برایش معنا نداشت، حتی در آن لحظات سخت و دردناک.
طبق گفته پزشکان دوبار تنفسش قطع میشود، اما از آنجایی که خواست خدا به دنیا ماندنش بود دوباره به دنیا برمیگردد. برای درمان او را به شهر وین اتریش میفرستند: «بعد از ورود به بیمارستان مرا بیهوش کردند و پس از یک ماه بیهوشی کامل و تنفس مصنوعی ریههایم به کار افتاد. پس از هوشیاری متوجه شدم توان بدنیام بهشدت کاهش یافته و دیگر قادر به حرکت نیستم. دستگاههای زیادی به من وصل بود و شاید بتوان گفت بدون دستگاهها قادر به تنفس هم نبودم.
در این مدت ۲۳ کیلوگرم وزن کم کرده بودم. دیگر ماهیچه و عضلهای برای تحرک نداشتم و مانند کودکی تازه به راه افتاده نیاز به دستگیری داشتم. بعد از بهبودی نسبی، مرا به خانه جانبازان بردند و پس از ۱۵ روز، دوباره مرا به بیمارستان فرستادند. آنجا زیرنظر بودم و وضعیت جسمیام بررسی میشد. در نهایت 15 خرداد سال 64 وارد ایران شدم. چقدر دلم برای خانوادهام تنگ شده بود.
هر چند سرفههای پیاپی و تنگی نفس مرا رنج میداد، اما خوشحال بودم که دوباره در کنارشان هستم. پس از ۷ ماه بهدلیل عدم بهبودی و شرایط سختم دوباره در تاریخ 26 دی طبق کمیسیون پزشکی با رفتن من به آلمان موافقت شد و در تاریخ 17 بهمن ایران را به مقصد فرانکفورد آلمان ترک کردم. به مدت سه هفته در این بیمارستان بستری شدم روزانه ۵ عدد سرم و ۴ عدد آمپول به من تزریق میشد. تا اینکه کمکم بهتر شدم و به ایران برگشتم.»
همانطور که دختر شهید خاطرات پدر را میخواند، همسر شهید آرام نشسته بود و چیزی نمیگفت. انگار خاطرات را در ذهنش مرور میکرد. او میگوید: «پس از شهادت همسرش دیگر حافظهاش مانند گذشته یاریاش نمیکند و سکوت را بر صحبت ترجیح میدهد.» او برایمان تعریف میکند:
من با محمدآقا نسبت فامیلی داشتم برای همین آن روزها را به خاطر دارم. وقتی به ما خبر دادند که محمد آقا مجروح شده برای ملاقات به بیمارستان تهران رفتیم. موهایش ریخته بود، دستها و صورتش تاول زده بود، شاید بتوان گفت چهرهاش شناخته نمیشد. او دیگر آن محمد سابق نبود. بعد از مدت کوتاهی شنیدم برای معالجه به اتریش اعزام شده است.
یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مرد ناشناسی در خانهمان بود بعد از احوالپرسی به اتاقم رفتم. از مادرم پرسیدم: «این آقا کیه؟» مادرم گفت: «آقا محمد است» با تعجب پرسیدم «چرا اینطور شده او که چهره دیگری داشت.» مادرم لبخندی تلخ بر صورتش نشست و گفت اثر همان بمب شیمیایی است که او را به این شکل درآورده است.
با تعجب پرسیدم «چرا اینطور شده او که چهره دیگری داشت.» مادرم لبخندی تلخ بر صورتش نشست و گفت اثر همان بمب شیمیایی است
بغض گلویم را گرفته بود، اما به روی خودم نیاوردم. دوباره وارد پذیرایی شدم و دوباره احوالپرسی کردم. بعد یک هفته که آنجا بود، پیشنهادی غیرمنتظره به من داد که خودم هم تعجب کردم، ولی باید فکر میکردم آخر امری بود که یک عمر باید با آن زندگی میکردم. از نظر ظاهری خیلی آشفته بود صورتی تیره با تاولهای روی آن و موهای سرش هم ریخته بود، اما جدای از ظاهرش مهربان، دلسوز و چشمان جذابی داشت.
این مسئله را با پدرم در میان گذاشتم او هم تصمیم نهایی را برعهده خودم گذاشت. من هم نه از روی دلسوزی بلکه بهدلیل اینکه واقعا به فداکاری و ایثار او نیاز داشتم جواب مثبت دادم. در اوایل ازدواجمان بهدلیل شدت مجروحیتش دوباره به کشور آلمان اعزام شد و بعد از سه ماه مداوا به ایران برگشت.
همسر شهید از نسبت فامیلیاش با محمد اینچنین برایمان میگوید: «پس از فوت مادرم، پدرم دوباره ازدواج کرد. همسرش یک دختر و یک پسر داشت. محمد نوه دختریاش بود. برای همین او به خانه ما رفتوآمد داشت. یادم هست زمانیکه درس میخواند میرفت در پارک زیر نور چراغها مینشست تا درس خواندنش برای دیگران زحمتی ایجاد نکند.
رفتارهایش را که در ذهنم مرور میکردم جز خوبی چیزی نبود برای همین «بله» را گفتم. از طرفی زمان جنگ بود و من هم دوست داشتم کاری انجام دهم و سودی برای کشورم داشته باشم. وقتی من قبول کردم برادرم گفت: «چرا قبول میکنی؟!» پدرم گفت: «بگذارید خودش تصمیم بگیرد. حرف یک عمر زندگی است، نباید چیزی را به او تحمیل کنید.»
پس از ازدواج و درمانهای محمد، کم کم ظاهرش به قبل برگشت، موهایش دوباره درآمد و چهرهاش مثل گذشته زیبا شد. همیشه میگفتم، او یوسف من است. گاهی هم به شوخی به زنهای فامیل میگفتم: «شوهرهای شما مو داشتند و بی مو شدند، اما همسر من بی مو بود و مودار شد.»
«حدود ۳۰ سال از جنگ گذشته بود، محمد ظاهر خوبی داشت، کسی متوجه مجروحیتش نمیشد، اما او از درون شکسته شده بود نفسکشیدن و طرز خوابیدنش آن را نشان میداد. کسی سیگار میکشید حالش بد میشد، چون ریههایش مشکل داشت. به نظرم شیمیاییبودن مانند کرمی است که به جان درخت میافتد و او را از درون میخورد. هر روز صبح که صدایش میکردیم قبل از هر چیز بسمالله میگفتم که مطمئن شوم او بیدار میشود.»
همسر شهید بعد از گفتن این جملات یاد خاطرات گذشتهاش میافتد و از روزهای سخت گذشته برایمان میگوید: «وقتی با یک جانباز زندگی کنید، آن وقت است که میتوانید او را درک کرده و از آن زمان بگویید و بنویسید. اگر جانباز را درک نکنید محال است بتوانید از روزگارش سخن بگویید. اول ازدواج نمیدانستم محدودیتهای غذایی محمد چیست برای همین گاهی با خوردن غذاهایی مانند انگور یا تخممرغ حسابی حالش بد میشد.
من هم نمیفهمیدم بعد از خوردن این مواد خوراکی حالش وخیم میشود. کم کم متوجه شدم چه چیزهایی برایش خوب است و چه چیزهایی مناسب حالش نیست. آنقدر آزمون و خطا کردم تا متوجه شدم چه چیزهایی برایش بد است یا نه، از زمانی که حواسم به خوراکش بود کمتر حالش بد میشد و کم کم بهبود یافت، اما همیشه وضعیت اینطور نبود، گاهی آنقدر حالش بد میشد که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.»
او ادامه میدهد: «هیچ وقت دورههای کمکهای اولیه و امداد را ندیدم، اما از زمانی که با محمد ازدواج کردم آمپولزدن، ماساژ قلبی و تنفس دهان به دهان را یاد گرفتم. او همیشه به من میگفت، اگر حالم بد شود چهکارهایی را انجام بده، من میگفتم تو را به خدا اینها را به من نگو، او میگفت مرگ حق است و باید یاد بگیرید که به دیگران کمک کنید.
تمام اینها را همسرم به من یاد داد. یادم هست روزهای اول وقتی حالش بد میشد مجال اینکه بخواهیم بگوییم کسی بیاید نبود بلافاصله خودم باید آمپول را به او میزدم. دستم میلرزید و با اشک آمپول را میزدم، اما با گذشت زمان آنقدر زدم که دیگر چشم بسته هم میتوانستم بزنم. شرایط زندگیام همین بود. همیشه آماده باش.
هر چه گذشت وابستگی ما هم بیشتر شد. حواسم به خورد و خوراکش بود. وقتی سرفهاش میگرفت باید مایعات زیادی میخورد تا خلطهای سینهاش برطرف شود. شبها که سرفه میکرد آب میآوردم سرش را بلند میکردم و آب میدادم. سپس اکسیژن را به او وصل میکردم در غیر این صورت کبود میشد.»
همسر شهید هم مانند بسیاری از ما چیزی از عوارض بمبهای شیمیایی نمیدانست، اما پس از ازدواجش و دیدن این عوارض از نزدیک تازه متوجه شد بین گفتهها و واقعیت فاصلهای از زمین تا آسمان است. قطعا زندگی با مجروح شیمیایی سختیهای بسیاری دارد و، چون میدانند این سختیها برای خداست آن را با اشتیاق تحمل میکنند.
همسر شهید نگاهش را به قاب عکس شوهرش میدوزد و با صدایی آرام و دلنشین از تلخیها و شیرینیهای زندگی مشترکش برایمان میگوید: «یک شب ناگهان نالهای مرا از خواب بیدار کرد. دیدم حال همسرم به هم خورده برایش آب آوردم حالش خیلی بد بود به اورژانس زنگ زدم. بعد از اینکه آدرس را گرفتند گوشی را گذاشتم آنها دیر کردند، به آژانس نزدیک خانه زنگ زدم.
آژانس رسید زیر بغل همسرم را گرفتم و به راننده هم گفتم حاج آقا بیا کمک، تا همسرم را سوار خودرو کنیم. همین که همسرم را از در اتاق بیرون آوردیم کنار ایوان نشست هر چه تلاش کردم که بلند شود از جایش تکان نخورد. گفت: «من دارم از این دنیا میروم بنشین و وصیت مرا گوش بده.»
ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد. «ای مرد بلند شو، خدا خیرت بدهد، شما قرار است عروس بیاورید داماد داشته باشید. هنوز نوه و نتیجههایمان را هم که ندیدهاید. شوخی نکن تو تا مرا نکشی دست برنمیداری.»، اما از نگاههایش فهمیدم خیلی حالش بد است. سعی کردیم او را بلند کنیم.
او هم میگفت: «نه من از اینجا تکان نمیخورم من دارم میروم، بنشین و وصیت مرا گوش کن.» رو به قبله شد، زبانش بیرون آمد، رنگ چشمانش عوض شده بود، دست به بدنش زدم دیدم یخ کرده، گوشم را روی قلبش گذاشتم هیچ صدایی نمیآمد، نبضش را گرفتم، نبضش هم دیگر نمیزد.
یک دستم را لای دندانهایش گذاشتم و تنفس میدادم و با دست دیگر ماساژ قلبی. کاری از پیش نمیرفت
به راننده که با دیدن این صحنه شوکه شده بود گفتم: «آقا کمک کن.» گفت: «چهکار کنم، چه کاری از دست ما برمیآید که بخواهم انجام دهم او که جان در بدن ندارد.» فرزندانم هم خانه پدربزرگشان بودند. اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد درست مانند آدمی که تب داشته باشد پرت و پلا میگفتم. ناگهان به خودم آمدم گفتنم، نه نمیشود ما این قرارها را با هم نداشتیم.
هنوز اول زندگیمان است هنوز هیچ کاری انجام ندادهایم نه عروس و نه دامادی داریم. یک دستم را لای دندانهایش گذاشتم و تنفس میدادم و با دست دیگر ماساژ قلبی. کاری از پیش نمیرفت. به راننده گفتم: «تو ماساژ قلب بده و من تنفس» او گفت: «من یاد ندارم، دندههایش میشکند.»
گفتم: «دندههایش بشکند مسئلهای نیست بهتر از این است که برود. تو را به خدا ماساژ قلبی بده.» همانطور ادامه دادیم تا اینکه صدای خرخری در گلوی همسرم افتاد و تنفس پیدا کرد. بهخیر گذشت و او به زندگی برگشت. حس خوبی بود که او را دوباره در کنارم داشتم. هر چند وقت یکبار این اتفاق را تجربه میکردم، اما با وجود تکرارش برایم عادی نشده بود و هر بار همان اضطراب و ترس را داشتم.
سال ۹۴ میخواستیم به مکه برویم و حاجی شویم. حواسمان به یادگیری اعمال و گذراندن کلاسها بود. تا اینکه یک روز با شوهرم تماس گرفتند و گفتند پرفسوری از آلمان به ایران میآید تا جانبازان شیمیایی را ویزیت کند شما هم به تهران بیایید که ویزیت شوید. همسرم هم گفت: «باشد به شرطی میآیم که همان پرفسور مرا معاینه کند.»
ساعت ۶ بعدازظهر محمد آقا به من گفت: «بلند شو برویم تهران و یک روز آنجا هستیم و برمیگردیم.» بعد هم به دنبال یکی از دوستانش رفت و هر سه نفر راهی تهران شدیم. ساعت ۸ صبح به تهران رسیدیم. مرا به خانه یکی از اقوام برد و به همراه دوستش به بیمارستان رفتند.
فردای آن روز با محمد تماس گرفتم و او به من گفت: امروز مرا برونکوسکوپی (نایژهبینی) نکردند. بعدازظهر روز بعد آقایی با من تماس گرفت و گفت: «من یکی از دوستان شوهرتان هستم.» گفتم: «چه خوب از حالش خبر دارید» گفت: «حالش خوب است.» کوتاه با من صحبت کرد، سپس پرسید: «کسی کنارتان هست، گوشی را به او بدهید.»
حس کردم اتفاقی افتاده، دیدم فامیلمان هنگام صحبت رنگ و رویش تغییر میکند. پس از پایان مکالمه کنارم نشست، حرفهایش نوعی دلداری بود. بعد از یکی دو ساعت همان آقا دوباره تماس گرفت و گفت: «شماره فامیلهایتان در مشهد را به من بدهید.»
پرسیدم: «چیزی شده چرا به خودم نمیگویید من شماره کسی را به شما نمیدهم. بگذارید خودم بیایم. گفتند که صبح میآییم دنبالتان. من هم شماره پسرداییام را که مشهد بود به آنها دادم. ما به کسی نگفته بودیم که تهران رفتهایم. فردای آن روز مرا به بیمارستان بردند. انگار بر روی ابرها راه میرفتم چیزی نمیفهمیدم. مگر میشود، محمد بارها در کنارم جان میداد، اما هر بار برمیگشت. او که رفیق نیمهراه نبود، نه او تنهایم نمیگذارد.
همانطور که در این سالها تنهایم نگذاشته بود. ما میخواهیم با هم به مکه برویم، مگر میشود به خانه خدا نیاید، تمام اینها حرف است. هر قدم که در بیمارستان برمیداشتم این حرفها را با خودم میگفتم و نهیب میزدم که محمد حالش خوب است، اما گویا کار از این حرفها گذشته بود و او دور از من رفته بود، بدون خداحافظی.
دیگر چیزی نفهمیدم. هر چه میگفتند مغزم تهیتر از آن بود که بفهمد، آخر محمد در کنارم نبود. زبانم بسته شده بود فقط خیره نگاه میکردم باورم نمیشد. آن سال به همراه پسرم راهی مکه شدم. بدون محمد برایم سخت بود حال و روز خوبی نداشتم. هنوز هم باورش برایم مشکل است او فقط برای ویزیت به آن بیمارستان رفته بود پس چرا از پیش ما رفت.
یکی از همسفران که حال و روز مرا میدید به من گفت: «برو زیر ناودان طلا و از خدا حاجتت را بخواه.» من هم رفتم آنجا و از خدا خواستم خواب همسرم را ببینم که البته همان شب هم خوابش را دیدم. گفتم: «محمد آقا اینجا چهکار میکنی» گفت: «برو من هوای تو را دارم.» و واقعا همیشه هوای مرا دارد.
دختر شهید آرام نشسته بود و به حرفهای مادرش گوش میداد و گاهی هم خاطرات پدر را از روی دفترچه برایمان میخواند. از او خواستیم از پدرش برایمان بگوید، آخر آنطور که میگفتند او بعد از دو برادرش به دنیا آمده بود و نازدانه پدر بود. او برایمان تعریف میکند: «روحیه خانواده برای پدرم مهمتر از هر چیزی بود. برای همین بیشتر وقتها درد و رنجش را از ما پنهان میکرد مبادا غصه بخوریم.
همیشه میگفت: «هر اتفاقی افتاد تو درست را بخوان. دوست دارم پزشک موفقی بشوی.» من هم حرفش را گوش میکردم. روزی که قرار بود برای معاینه به بیمارستان برود مثل همیشه با همان مهربانیاش گفت: «هر اتفاقی که افتاد تو درست را بخوان و تلاش کن، نگران من نباش.» او خاطرات بسیاری از پدر، مهربانیهایش و تلاشهایش دارد، اما گویا عشق او به پدرش مانند دیگر دختران به اندازهای هست که هر بار بخواهد از او بگوید بغض مجالش نمیدهد.