کد خبر: ۳۳۴۳
۲۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

استقبال از اسرا به سبک کوفیان

او که یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج بود، در سال1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد. نزدیک به هفت سال اسارت و 45درصد جانبازی، سهم «محمد عالم رودمعجنی» متولد 1345 در شهرستان تربت حیدریه از روزهای دفاع و مبارزه است. هم‌زمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی که بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه «رمادیه» زیر بار شکنجه بعثی‌ها گذراند، هم‌کلام شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم.

خبر شهادت پسرخاله هفده‌ساله‌اش را که شنید دلش تاب نیاورد، می‌خواست برای کشورش کم نگذراد. سن و سال چندانی نداشت اما عرق به وطن باعث شد تا در شانزده‌سالگی برای گذراندن دوره آموزشی به کاشمر برود و از آنجا به مدت سه ماه به جبهه جنوب و منطقه کوشک عازم شود. این اولین‌بار بود که پا به میدان نبرد می‌گذاشت، فضایی که دوبار دیگر هم تجربه کرد. او که یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج بود، در سال1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد.

نزدیک به هفت سال اسارت و 45درصد جانبازی، سهم «محمد عالم رودمعجنی» متولد 1345 در شهرستان تربت حیدریه از روزهای دفاع و مبارزه است. هم‌زمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی که بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه «رمادیه» زیر بار شکنجه بعثی‌ها گذراند، هم‌کلام شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم.

 

اعزام به جبهه

چهره‌ای جدی دارد. در نوجوانی رزمندگی، جانبازی و اسارت را با هم تجربه کرده است. در میانسالی هم از طریق موسسه نورآوران سلامت به کار جهادی در مناطق محروم مشغول است.  مرور خاطرات قدیمی برایش دلچسب نیست. روزگاری که هر روزش به اندازه یک ماه و هر ماهش به اندازه یک سال طول کشید. 

سال62 جنگ از حالت دفاعی خارج شده بود و قرار بود عملیات خیبر در منطقه هورالهویزه شکل بگیرد

تابستان1361 درست بعد از عملیات رمضان به منطقه کوشک می‌رود و بعد از دیدن آموزش‌های رزم شبانه به عنوان نیروی پشتیبان خط مقدم در همین منطقه مستقر می‌شود. بعد از سه‌ماه به تربت حیدریه بازمی‌گردد و در مقطع سوم دبیرستان تحصیلات خود را دنبال می‌کند. 

بهمن‌ماه با شنیدن خبر نیاز به نیرو دوباره داوطلب حضور در جبهه می‌شود اما این‌بار به شهرستان بوکان در کردستان اعزام و بعد از سه‌ماه دوباره به زادگاهش برمی‌گردد. سال62 جنگ از حالت دفاعی خارج شده بود و قرار بود عملیات خیبر در منطقه هورالهویزه شکل بگیرد.

 پدر و برادرش در جبهه بودند و مادر تمایل چندانی به رفتن محمد نداشت اما او توانست با جلب رضایت مادر برای سومین‌بار عازم جبهه شود. می‌گوید: «من به همراه  دومحمد دیگر(معصومی و تقی‌زاده)  که از کودکی با هم بزرگ شده بودیم با هم از گردان یاسین تیپ امام رضا(ع) به جنوب اعزام و در عملیات خیبر حضور داشتیم آشنایی قدیم ما حالا به دوستی رسیده بود.»

 

اسارت در یک قدمی دشمن

گردان یاسین به عنوان نیروهای خط‌شکن همان روز اول با قایق به منطقه هورالهویزه می‌روند و می‌توانند شهر «القرنه» عراق را تا حدودی بگیرند اما آتش دشمن آن‌قدر زیاد است که در روز دوم عملیات نبرد  سختی در کرانه‌های هور بین دو طرف به وقوع پیوست، عالم توضیح می‌دهد:«پشت سرمان باتلاق بود و چون  در اصطلاح خط آتش گرفته بود امکان اینکه نیروهای کمکی و سلاح به ما برسد وجود نداشت. بسیاری از بچه‌ها به شهادت رسیده و بقیه زخمی شده بودند من نیز هر دو پایم ترکش خورده بود و نیم‌ساعتی به دلیل خونریزی بیهوش شده بودم که فرمانده گفت تسلیم شویم.»

محمد که نمی‌تواند حرکت کند دوستش محمد تقی‌زاده را صدا می‌زند تا به او کمک کند اما به دلیل موج انفجار و صدای خمپاره گوش‌های دوستش به‌درستی نمی‌شنود تا اینکه با اشاره دست او را متوجه می‌کند. با کمک تقی‌زاده برای عبور از کانال تلاش می‌کند اما نزدیک است غرق شوند.

 سرباز عراقی مرتب به آن‌ها می‌گوید بیایند، اما محمد نمی‌تواند راه برود. اینجاست که سرباز نزدیک او می‌شود و با دیدن خونریزی و زخم پاهای محمد کوله پشتی‌اش را باز می‌کند و با باندی که دارد، زخم او را می‌بندد. سپس خم می‌شود تا محمد روی کولش برود و او را تا 200متر جلوتر مکانی که همه اسرا جمع شده بودند می‌برد.»

محمد که رفتار خوب این سرباز عراقی را می‌بیند، تصور می‌کند این روند ادامه داشته باشد اما چشمتان روز بد نبیند از همان لحظه‌ای که از پشت سرباز به پایین گذاشته می‌شود وضعیت تغییر می‌کند. او که توان راه رفتن ندارد دست‌ها و پاهایش توسط نیروهای عراقی گرفته و به داخل خودرویی که برای حمل اسراست پرتاب ‌می‌شود، محمد حرف‌های سرباز را به یاد می‌آورد که در همین مسیر 200متری به او گفته بود نگران نباشد به زیارت کربلا و نجف خواهد رفت اما این سکه روی دیگری داشت.
 

روی دیگر سکه

اولین مسیر شهر «القرنه» بود پایگاه نظامی در این شهر قرار داشت که اسرا را در آن چرخاندند، شادمانی و پایکوبی نظامیان عراقی برای محمد تعجب‌آور بود اینکه چطور دشمن از به اسارت درآوردن آن‌ها تا به این اندازه خوشحال است. در استخبارات بازجویی شدند. چون عملیات خیبر ادامه داشت می‌خواستند از آن‌ها به هر شکلی که شده اطلاعات این عملیات را بگیرند اگر در بازجویی جواب سؤالی را با تأخیر می‌دادند ضرباتی بود که با سیم، کابل و باتوم نثار آن‌ها می‌شد.

محمد هنوز هم زمانی را که پشت پنجره نشسته و به بیرون زل زده بود به یادمی‌آورد عکس‌العمل تجمع کنندگان را، بعضی‌ها هراسان و مغموم نظاره‌گر بودند

بعد از بازجویی به شهر بصره منتقل شدند در مسیر محمد مدام به این فکر می‌کرد چه چیزی در انتظار آن‌هاست، او می‌گوید: «حدود 200نفر در یک فضای کوچک محبوس شده بودیم، دو شبانه‌روز به همین شکل بدون آب و غذا و رسیدگی به زخمی‌ها گذشت، دیدن دردی که هم‌رزمان‌ ما می‌کشیدند باعث شد تا بچه‌ها سر و صدا کنند شاید کسی برای کمک به زخمی‌ها بیاید.»

عالم ادامه می‌دهد: «مقدار کمی آب و غذا داده شد و زخمی‌ها نیز به بهداری منتقل شدند اما این همه مهربانی فقط یک دلیل داشت، قرار بود در مقابل دوربین خبرنگاران قرار بگیریم. خبرنگاران خارجی در مقابل ما بودند و مرتب سؤال می‌کردند، بعثی‌ها از این‌کار هدف داشتند و می‌خواستنداین‌طور تبلیغ کنند که گویا عراق موفق شده بیشتر نیروهای ایرانی را در منطقه عملیاتی به اسارت درآورده و در عوض نیروهای عراقی با آن‌ها خوش رفتاری می‌کنند.»

روز بعد آن‌ها را با اتوبوس به داخل شهر بصره می‌برند تا به مردم نشان دهند. محمد هنوز هم زمانی را که پشت پنجره نشسته و به بیرون زل زده بود به یادمی‌آورد عکس‌العمل تجمع کنندگان را، بعضی‌ها هراسان و مغموم نظاره‌گر بودند و گروهی ناسزا می‌گفتند و به طرف اسرا  اشیایی پرتاب می‌کردند. همه و همه اسارت حضرت زینب(س) و واقعه کربلا را برای او زنده می‌کرد حال می‌توانست با گوشت و پوست خود آنچه به اسرای کربلا گذشته بود را حس کند.

 

دالان مرگ

در بغداد یک گاوداری برای نگهداری اسرا آماده کرده بودند. از خودرو که پیاده شدند نظامیان عراقی با کابل، قنداق تفنگ، باتوم در دو طرف ایستاده و منتظر آن‌ها بودند حال باید با بدن‌های زخمی‌ای که داشتند از این دالان عبور می‌کردند، رحمی در کار نبود و ضرباتی بود که به سر و صورت و بدن بچه‌ها وارد می‌شد، عالم خنده تلخی می‌کند و می‌گوید: «همان موقع یاد حرف سربازی افتادم که گفته بود به زیارت کربلا و نجف می‌روی! استقبال آن‌قدر گرم بود که لباس‌های اسرا دوباره خونی شد.»

دوباره بازجویی پشت بازجویی تا اینکه بالأخره آن‌ها را به اردوگاه موصل می‌برند. اردوگاهی که افسرهای اطلاعاتی و سربازهای بعثی آن به‌طور دست‌چین انتخاب شده بودند. نیروهایی خشن که کاملا ضدایرانی بودند و علاوه‌بر شکنجه جسمی با حرف‌های توهین‌آمیز اسرای ایرانی را آزار و اذیت می‌کردند.

 عالم از حال و هوای اردوگاه برایمان می‌گوید: «اردوگاه موصل 14آسایشگاه و یک محوطه باز داشت، در آسایشگاه شماره3 مستقر شدیم. با دیدن دست‌خط‌های مختلفی که روی دیوار به زبان فارسی خاطراتی نوشته بودند تازه فهمیدیم که باید با این شرایط کنار بیاییم و خواه‌ناخواه آن را بپذیریم.»

 

رنج دوران اسارت

زندگی در آسایشگاه بسیار سخت بود؛ نظامیان عراقی با هر بهانه کوچکی اسرا را زیر مشت و لگد می‌گرفتند، اجازه جمع شدن بیش از سه نفر وجود نداشت، اجازه برپایی نماز جماعت و مراسم‌ عزاداری محرم و صفر یا مناجات دسته‌جمعی به آن‌ها داده نمی‌شد. این فقط گوشه‌ای از رنجی است که عالم در دوران اسارت کشیده است.

 او که هنوز صدای سرباز عراقی را که با لهجه عربی و به زبان فارسی می‌گفت سر پایین به یاد دارد، توضیح می‌دهد: «صبح زود برای آمارگیری که می‌آمدند با لهجه عربی می‌گفتند«دنیک روسکم» یعنی  سر پایین و شاید حدود دو ساعتی طول می‌کشید تا 14آسایشگاه را دور بزنند اما در تمام این مدت باید سرهایمان را پایین نگه می‌داشتیم تا آزادباش بدهند سر و گردن کامل بی‌حس می‌شد.»

 پی حرفش را می‌گیرد و می‌گوید: «غذا به اندازه کافی نبود و یک سینی غذا که شاید دو نفر را می‌توانست سیر کند باید بین 10تا 12نفر تقسیم می‌شد سهم هر کدام از ما فقط یک لقمه و یا یک قاشق بود. البته قاشقی در کار نبود و با دست غذا می‌خوردیم. نان عراقی «صمون» تکه خمیر که فقط سطح خارجی آن سرخ شده بود به ما می‌دادند. 

 به خاطر دارم سرباز عراقی سؤال می‌کرد چه کسی نان می‌خواهد و اگر دستت را بالا می‌بردی یک نان بیات و خشک‌شده را که مانند سنگ بود به طرفت پرتاب می‌کرد نانی که اگر به سر و صورت می‌خورد امکان آسیب دیدن وجود داشت.»

 

هدف شست‌وشوی مغزی اسرا بود

محمد با دیگر اسرا چند ماهی را در اردوگاه موصل می‌گذراند تا اینکه عراقی‌ها تصمیم می‌گیرند اسرای کم‌سن و سال‌تر را انتقال دهند. افسر عراقی با تعداد زیادی سرباز وارد آسایشگاه شد و حدود 300نفر از اسرا را با این توجیه که می‌خواهند آزاد کنند جدا کردند. محمد که 17سال داشت به امید آزادی به جمع آن‌ها پیوست. 

اتوبوس آن‌ها به‌جای مرز به سمت اردوگاه «رمادیه» رفت. آنجا اسرا متوجه شدند عراقی‌ها نقشه جدیدی در سر دارند. هدف اصلی نیروهای بعثی از جداکردن اسرایی که سن و سال کمتری داشتند این بود که بتوانند با تبلیغات و شست‌وشوی مغزی آن‌ها را به سمت خود جذب کنند.

 برای این‌کار برنامه‌ریزی کرده بودند آموزش‌های رژه نظامی، ساخت مدرسه، گذاشتن کلاس درس و برنامه‌های تبلیغی از جمله کارهایی بود که برای جذب بچه‌ها انجام می‌دادند اما همین نوجوان‌های کم‌سن و سال توانسته بودند گروه‌های سیاسی و فرهنگی تشکیل دهند و به‌طور مخفیانه با فعالیت‌هایی که داشتند جلو تبلیغات بعثی‌ها را بگیرند.

 عالم بیان می‌کند: «زمانی که نیروهای بعثی نتوانستند با برنامه‌های تبلیغاتی ما را جذب کنند از راه دیگری وارد شدند و با فرستادن نیروهای منافقین به عنوان رزمنده به داخل آسایشگاه می‌خواستند از ما به عنوان یک ابزار استفاده و با خودشان هم‌مسیر کنند ولی هیچ‌وقت به این هدف خود نرسیدند.

عالم که تا حدودی به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت از روزنامه‌هایی که برای آن‌ها می‌آوردند اخبار انگلیسی را ترجمه می‌کرد و در اختیار بقیه بچه‌ها می‌گذاشت: «فضای آسایشگاه به خودی خود بسیار سخت بود باید کاری می‌کردیم تا روحیه بچه‌ها حفظ شود برای همین پنهانی گروه سرود، تئاتر و دکلمه‌خوانی تشکیل داده بودیم و شب‌ها مخفیانه و برای گروه‌های مختلف اجرا داشتیم.»

 

خبر آزادی

از همان خبرهای جسته و گریخته روزنامه‌های انگلیسی متوجه شدم که قرار است اسرا آزاد شوند تا زمانی که از سوی فرمانده بعثی‌ها این موضوع گفته شد و نماینده‌ای از صلیب سرخ آمد و سؤالاتی کرد که آیا می‌خواهید به کشور خود بازگردید یا پناهنده کشورهای اروپایی شوید؟ ما از همان زمان که پا به جبهه گذاشته بودیم وطن خود را انتخاب کرده بودیم.

دفترچه کوچکی را نشانمان می‌دهد که در همان سال‌های اسارت در اردوگاه رمادیه برای خودش درست کرده بود تا چند خطی از خاطراتش را بنویسد

آن شب بعد از هفت سال به اسرا اجازه داده شد تا از آسایشگاه بیرون آمده و به داخل محوطه بروند: «در تمام مدت هفت سال به‌دلیل اینکه کسی فرار نکند با چراغ روشن در آسایشگاه می‌خوابیدیم بعد از این همه سال آسمان شب را می‌دیدم ستاره‌هایی که انگار بیشتر از قبل می‌درخشیدند حس و حال عجیبی بود که در کلمات گفتنی نیست.»

دفترچه کوچکی را نشانمان می‌دهد که در همان سال‌های اسارت در اردوگاه رمادیه برای خودش درست کرده بود تا چند خطی از خاطراتش را بنویسد، شب آخر اسارت چند نفر از دوستانش برایش متنی به یادگار نوشته‌اند یکی از آن‌ها شهید علی حسین‌زاده است. او که از ابتدای مصاحبه بسیار جدی است و کمتر لبخند می‌زند و کاملا مراقب است تا از گفتن حاشیه‌ها پرهیز کند و واقعیت‌های اسارت را با ما درمیان بگذارد با خواندن فقط دو جمله از متن علی بغض فروخورده‌اش می‌ترکد و قطرات اشک روی صورتش جاری می‌شود.

 

روز موعود

از روزی می‌گوید که دوباره به آغوش وطن بازگشته است: «روز موعود فرارسید و به مرز رسیدیم عده‌ای به استقبالمان آمده بودند اما من روی زمین نبودم انگار که روحم پرواز می‌کرد، آهنگ «اندک اندک جمع مستان می‌رسد» با صدای شهرام ناظری از اتوبوسی که سوار شدیم پخش می‌شد. حال غریبی بود خیلی از بچه‌ها اشک می‌ریختند و برایمان باورنکردنی بود که دوباره رنگ وطن را می‌دیدیم.»

دو سه روز بعد به مشهد و خانه خواهرش می‌رود اما این‌بار مثل قبل نیست او با بدنی آزرده که ترکش‌های زیادی به یادگار دارد بازگشته است. خانواده‌اش به استقبال محمد می‌روند خانه خواهرش چراغانی شده بود و دوستان و آشنایان به دیدن او می‌آیند.

 اولین شب در خانه پدری از خوشحالی خوابش نمی‌برد اما از شب بعد با کوچک‌ترین صدایی از خواب می‌پرد و نگاهش به دنبال نیروهای بعثی است که برای آمارگیری یا بردن یکی از اسرا برای بازجویی و شکنجه آمده باشند. مدتی می‌گذرد تا بتواند به فضای خانه انس بگیرد و خاطرات تلخ آسایشگاه را فراموش کند اما این فراموشی هیچ‌گاه اتفاق نیفتاد و این خاطرات همیشه در گوشه‌ای از ذهن او باقی مانده است.

محمد عالم رودمعجنی دیپلم خود را می‌گیرد و در رشته بینایی‌سنجی از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شود، چند سال بعد به دلیل علاقه‌ای که به فعالیت‌های سیاسی داشت و در زمان اسارت نیز در این زمینه فعال بود تحصیلاتش را در رشته علوم سیاسی ادامه می‌دهد و در حال حاضر به عنوان اپتومتریست در یکی از درمانگاه‌های شهر مشغول خدمت است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44