شهید

شهید هاشمی مهنه؛ مبارز انقلابی و رزمنده دفاع مقدس
جعفر پانزده‌ساله که شد، دلش هوای رفتن کرد. چندبار تا مسجد محله رفت و اصرار می‌کرد که اعزامش کنند. همان شروع جنگ بود. هربار که می‌رفت، چون ریش و سبیل نداشت، دست رد به سینه‌اش می‌زدند.
عباس رحیمیان سال ۶۰ در راه حفظ امنیت محله به شهادت رسید
همراه همسرم به سردخانه رفتم. پیکر چند شهید را دیدم. خواستم سمت آن‌ها بروم که گفتند پسر شما سمت دیگر است. پارچه روی صورتش را کنار زدم. مو‌های بورش آب و شانه شده بود. بغلش کردم و بوسیدمش. انگار خواب بود. هیچ رد خونی روی لباسش نبود؛ فقط از کنار بینی یک قطره خون جاری شده بود. همان‌طور‌که گریه و شیون می‌کردم، دامادم آمد و نگذاشت بیشتر بمانم.
شهید گمنام در "ارم" آرام گرفت
همه اهل محله برای آمدنش به تکاپو افتاده‌اند؛ بیشتر از همه مادران و پدران چشم‌انتظار شهدا. یک روز و دور روز که نیست؛ چند سال است که دنبال این موضوع هستند. همه دارند برای آمدن شهید تازه‌وارد آب و جارو می‌کنند. خیلی‌ها یاد خداحافظی‌های وقت‌وبی‌وقت نوجوانان محله در زمان جنگ می‌افتند‌، یاد جماعتی که در محله شور می‌انداخت.
۳۵ سال چشم انتظاری «مامان زری»
مامان زری سناباد یکی از همان هاست که 35سال هر روز روی یک صندلی جلوی در خانه اش نشست و منتظر ماند. گواه این قصه هم اهالی سناباد هستند که 12هزار و‌775 روز چشم انتظاری او را تماشا کرده اند. روایت این صفحه، سطر به سطرش حکایت او و دلتنگی ناتمامش است که در آستانه سالروز وفات حضرت ام البنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا در گفت وگو با اصغر مجربی دیگر پسر مامان زری و دخترش مرضیه شکل گرفته است.
شهید اسفندیاری، معلمی که دانش‌آموزانش به جبهه نامه می‌فرستادند
گاهی به مدرسه علی‌آقا می‌رفتم و از نزدیک، برخورد خوب او را با دانش‌آموزان می‌دیدم. آن‌قدر خوش برخورد بود و کارش را خوب انجام می‌داد که مسئولان آموزش‌وپرورش از او خواستند در مقطع راهنمایی نیز تدریس کند. مدرسه راهنمایی در محدوده پنج‌تن بود. بچه‌ها خیلی دوستش داشتند و انتظار می‌کشیدند ساعت تدریس علی برسد. این علاقه را از نامه‌هایی که شاگردانش برایش می‌نوشتند و به جبهه می‌فرستادند، می‌توان فهمید. نامه‌هایی بود سرشار از اشتیاق، احساسات و عشق به معلمی که انتظار دیدنش را می‌کشیدند.
شهادت علی‌محمد حسین‌پور آرزوهای مادر را ناکام گذاشت
عصمت حسین‌پور متولد1321 و ساکن محله کوی پلیس، چهل‌سال است که با حسرت دیدار دوباره فرزندش زندگی می‌کند. گوش‌هایش سنگین شده است و به‌درستی نمی‌شنود، اما تا نام «علی‌محمد» می‌آید، ضربان قلبش تندتر می‌شود و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. دلش می‌خواهد از پسر جوان و رشیدش بگوید، دردانه‌ای که راهی جبهه شد و با خبر شهادتش آرزوهای مادر را ناکام گذاشت.
برای حاج قاسم «نمی‌شود» معنا نداشت
او در جنگ کربلایی‌وار می‌جنگید و در کارها محکم و استوار بود. «نمی‌شود» را قبول نمی‌کرد و همه اطرافیانش تلاش می‌کردند کارها به نحو احسن انجام شود. سردار همواره در خط مقدم حضور داشت و جلوتر از نیروهایش قدم برمی‌داشت. همین حضورش سبب ارتقای روحیه نیروها بود. هر زمان که بین بچه‌ها حضور می‌یافت، با آن‌ها شوخی می‌کرد و خنده را روی لب‌هایشان می‌آورد.خاطرم هست تازه آشپزخانه‌ای در مقر پایگاهمان درست کرده بودیم. بچه‌ها می‌دانستند که غذای مورد‌علاقه حاج قاسم، میرزاقاسمی است. سفره پهن شد.