کد خبر: ۹۰۸۰
۰۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
آنقدر زخم زبان خوردیم، می‌ترسیم بفهمند ما فرزند شهید هستیم!

آنقدر زخم زبان خوردیم، می‌ترسیم بفهمند ما فرزند شهید هستیم!

زمانی‌که پدر شهید شد، زهرا دوسال داشت؛ او هنوز هم همان باور کودکانه‌اش را دارد و منتظر است بابا از جبهه بر‌گردد، با اینکه ۳۶‌بهار و زمستان رفته است و خبری از شهید اصلیان نشده است.

جنگ، جنگ است؛ با کسی شوخی ندارد. همان میدان رزمی که خیلی‌ها چشم و پاهایشان را گذاشتند زیر آسمانش که پر از خمپاره بود؛ خمپاره‌ای که بی هیچ صدایی پایین می‌آمد و کار را تمام می‌کرد.

آنهایی که مجبور بودند زیر آتش دشمن، خوابی سبک داشته باشند تا اگر باران خمپاره باریدن گرفت، به‌سرعت برخیزند و آماده دفاع از ما شوند، بعضی‌هایشان بدون دست و پا برگشتند و حتی بدون چشم. بعضی‌هایشان هم شهید شدند و ما سنگ مرمر مزارشان را با گلاب شستیم و برایشان حجله و هفت‌سین و جانماز گذاشتیم.

نمی‌دانیم چند‌درصد از آنهایی که این گزارش را می‌خوانند، آن را نیمه‌کاره می‌گذارند و از ذهنشان می‌گذرد که لزومی ندارد که نزدیک بهار، دوباره از حال‌و‌هوای جنگ و خمپاره و آتش و دشمن بشنوند. اما یادمان نرود که حرف‌ها و گفته‌های فرزندان شهدا، هر فصل و هر زمانی که باشد، ارزش شنیدن دارد.

در جمع خانواده «اصلیان» هستیم. زهرا، دختر شهید کنار برادرش مجید، دومین فرزند خانواده نشسته که بعد‌از پدر، راه او را رفته و جانباز شیمیایی است. علی فتح‌آبادی هم هست، همسر زهرا که او هم پسر شهید و حرف‌هایش شبیه زهراست، با همان دلتنگی‌ها و دغدغه‌هایی که او دارد.

 

هیچ تصویری از پدر ندارم

مادر خانواده اصلیان، هشت‌سال است به رحمت خدا رفته، اما از شهادت پدر سال‌های زیادی می‌گذرد. زهرا هنوز هم همان باور کودکانه‌اش را دارد و منتظر است بابا از جبهه بر‌گردد، با اینکه ۳۶‌بهار و زمستان رفته است و خبری از بابا نشده.

زمانی‌که پدر شهید شده است، زهرا دوساله بوده؛ یعنی زهرا از پدر جز آنچه از اطرافیان شنیده است، هیچ تصویری ندارد. تنها یادگارش از آن روز‌ها آلبومی پر از عکس‌های ریز و درشت است که همیشه سراغش می‌رود و با بابا حرف می‌زند.

 

 زندگی‌اش وقف مردم بود

مجید اصلیان، فرزند دوم خانواده است و بعداز پدر در همان ایام نوجوانی، لباس رزم پوشیده و عازم خط مقدم شده است. شیمیایی‌بودنش را یادگار از همان روز‌های جنگ دارد. با حسرت می‌گوید: من مثل پدر نبودم که افتخار شهادت داشته باشم. بعد می‌رود سراغ زندگی حسن اصلیان که جوانمردی‌اش را از پدربزرگش، مش‌قنبر به ارث برده بود.

 تعریف می‌کند‌: قهوه‌خانه مش‌قنبر در مشهد بنام است و نیز نان و ماست او، در خانه‌ای که هیچ روزی بی‌میهمان نبوده است.

حالا نوبت زهراست که با یادآوری حرف‌های مادرش، لبخند بزند و بیاید وسط گفته برادرش و بگوید: خانه ما هم منزل مثل پدربزرگ، هیچ وقت بی‌میهمان نبوده است. مادر هر روز ظهر تدارک چندمهمان را می‌دید که اغلبشان همراهان پدر بودند و از بازار می‌آمدند.

 

بابای همیشه خوب من را بدهید

 

 

عرفانی از نوع دیگر

زهرا متولد سال‌۵۷ است و آنچه از زندگی پدر دستگیرش شده، خدمت به خلق است که آن را تعبیری دیگر از عرفان می‌داند. می‌گوید: پدر نه تحصیلات آکادمیک داشت و نه آن‌طور‌که فکر کنید، اهل سجده‌های طولانی و نماز‌های بلند بود، اما تا‌جایی‌که من از اطرافیان شنیده‌ام، زندگی‌اش را وقف مردم کرده بود.

مردم‌دار و مردم‌دوست بود. این را از آدم‌های مختلفی که با پدر مراوده و دوستی داشته‌اند، شنیده‌ام. برای هر کدام از آنها به‌نوعی کاری انجام می‌داد و از هیچ کمکی دریغ نداشت. معتقد بود که همیشه باید دلی به دست آورد.

بعد‌از شهادت پدر، اطرافیان به زهرا گفتند بابا رفته پیش خدا برایت عروسک بیاورد

مهمان‌نوازی و مهمان‌دوستی‌اش بعضی وقت‌ها باعث تعجب مادرم می‌شد؛ مثل اینکه بی‌خبر و سر ظهر چند نفر را میهمان به خانه می‌آورد و می‌خواست ناهار را هر چه هست، با هم شریک شوند.

شاید چیزی از آن روز‌ها به‌خاطر نیاورد، اما عکس‌های پدر را در ماجرا‌های قبل از انقلاب دیده است؛ از ماجرای کفن‌پوشان که او هم همراه پدر و مادر بوده است تا جریان جیره‌بندی نفت و صف‌های طولانی تقسیم آن، که پدر در آنها حضوری فعال داشته است.

زهرا اصلیان تعریف می‌کند: پدر روز‌های ابتدایی جنگ در سال‌۵۹ از‌طریق صنف آهنگران اعزام شد و اسفند همان سال و در‌حال تعمیر  خودرو به شهادت رسید.

او مکث می‌کند و برادر، ادامه حرفش را پی می‌گیرد: سابقه جوانمردی پدر، به سال‌ها قبل و اخلاق پدربزرگ می‌رسید.

مجید اصلیان، روحیه لوطی‌گری و بزرگ‌منشی پدر‌بزرگ را وصل به پدر شهیدش می‌کند که متولد سال ۱۳۱۹ و مکانیک بوده و آن هم به‌صورت تخصصی.

مجید، فرزند دوم خانواده است و نسبت به زهرا خاطرات بیشتری از پدر به یاد دارد و می‌تواند از آنها بگوید؛ اینکه پدر در جریان‌ها و تظاهرات قبل‌از پیروزی انقلاب فعال بوده است و بعداز پیروزی هم در سنگر دیگری حاضر شده است. همان سال‌های اول انقلاب، در اسلحه‌شناسی مهارت می‌یابد و از آن بهره می‌گیرد. اما در خط مقدم جبهه، حرفه‌اش را پی می‌گیرد و کار تعمیر ماشین‌های سنگین را انجام می‌دهد.

محل استقرارش، مدرسه رازی آبادان بوده است. آن‌طور‌که هم‌رزمانش تعریف کرده‌اند، در‌حال تعمیر یکی از خودرو‌های سنگین بوده است که چند خمپاره، اطرافش اصابت می‌کند و یکی هم به او می‌خورد که دو پایش را در‌جا قطع می‌کند و  یک دست و چشمش را از بین می‌برد.

پدر بیهوش می‌شود و پزشکان اعلام می‌کنند حتی در‌صورت زنده‌ماندن قطع‌نخاع خواهد شد... پا‌ها را در قبرستانی دفن می‌کنند. پدر خیلی دوام نمی‌آورد و شهید می‌شود. بعد‌از شهادتش، پاهایش را که دفن کرده بودند برمی گردانند و همراه پیکرش به مشهد می‌آورند.

 

از زخم‌زبان‌های آدم‌ها خسته هستند. زهرا می‌گوید: همیشه استرس داریم که در یک جمع بفهمند ما فرزند شهید هستیم

 بابا بدون عروسک بیاید

مجید می‌گوید: پدر که رفت، من شانزده‌ساله بودم و حسرت این را داشتم که مثل او شهید شوم. اما خیلی‌ها مانع می‌شدند و می‌گفتند هم سن‌و‌سالت کم است، هم جثه‌ات کوچک و نحیف. اما من مصصم‌تر از این بودم که بخواهم به این زودی منصرف شوم. اعتقاد داشتم دفاع بر همه واجب است به‌ویژه که ورزشکار هم بودم و علی‌رغم وزن کم، بنیه‌ای قوی داشتم.

 با همه مخالفت‌ها سال‌۶۱ به جبهه رفتم و بعد‌از عملیات والفجر برگشتم. این‌بار، اما مخالفت‌ها برای برگشتنم به خط مقدم، شدیدتر شده بود. زهرا، فرزند کوچک خانواده خیلی به پدرم، وابسته بود. بعد‌از شهادت پدر، اطرافیان به زهرا گفته بودند بابا رفته پیش خدا برایت عروسک بیاورد.

 بهانه‌گیری‌های زهرا زیاد شده بود. مادرم می‌گفت: من برای برگشتنت به خط مقدم حرفی ندارم؛ فقط باید او را راضی کنی.

یک روز ناراحت، دراز کشیده بودم که زهرا بالای سرم آمد و گفت: داداش مجید می‌خواهی بروی جبهه؟ با تعجب نگاهش کردم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.

هرگز این حرف زهرا از ذهنم پاک نمی‌شود. عجیب بود که دختری سه‌چهار‌ساله این حرف را بزند. زهرا گفت: برو، اما به بابا‌حسن بگو عروسک نمی‌خواهم؛ خودش برگردد.

بعد‌از این جریان، دوباره به خط مقدم برگشتم. در عملیات‌های مختلف حضور داشتم و در فاو و عملیات والفجر‌۸ شیمیایی شدم که حاصل آن، تاول‌های بزرگ بود و سرفه‌های پشت سر هم و حسرت بزرگی که چرا من شهید نشدم.

 

بابای همیشه خوب من را بدهید
 

 سهمیه‌های جنگ من مال شما

علی فتح‌آبادی، داماد خانواده هم که تا حالا سکوت کرده است، پسر شهید اصغر فتح‌آبادی است و مشترکات زیادی با همسرش دارد؛ ازجمله اینکه پدر او هم در عملیات حصر آبادان به شهادت رسیده است. زهرا مطمئن است پدران آنها همدیگر را دیده‌اند.

فتح‌آبادی می‌گوید در بخش فرهنگی دانشگاه با زهرا آشنا شده است و بعد‌از اینکه فهمیده او هم دختر شهید است، برای ازدواج با او مصمم شده است. او می‌گوید: شهادت، معرفت می‌خواهد و حتی ما هم به‌عنوان فرزندان شهید، آن همه شرافت را درک نکرده‌ایم.

دوست ندارند گلایه کنند، اما از زخم‌زبان‌های آدم‌ها خسته هستند. زهرا فرهنگی و معلم است و می‌گوید: همیشه استرس داریم که در یک جمع بفهمند که ما فرزند شهید هستیم. بعد حرف‌هایش را با بیتی که همیشه زمزمه می‌کند، تمام می‌کند:

این زندگی قشنگ من مال شما / ایام سپید‌رنگ من مال شما

بابای همیشه خوب من را بدهید /  این سهمیه‌های جنگ من مال شما

 

 
* این گزارش سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ در شماره ۲۳۱ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

 

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44