کد خبر: ۳۷۹۵
۰۵ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

داستان برگشت خوردن اولین نامه شهید نورابی

بهمن که بیاید چهل سال از شهادت شهید رمضانعلی نورابی می‌گذرد. چهل ‌سالی که چهارده سالش به انتظار‌ و‌ امید بازگشتش گذشت. بزرگ‌ترین حسرت عصمت‌خانم حرف‌های ناگفته با کسی است که در دل بسیار دوستش می‌داشت، اما علاقه‌اش را هیچ‌وقت به زبان نیاورد: در‌ همه آن سال‌هایی که فکر می‌‌کردیم اسیر است، وقتی دل‌گیر و غمگین بودم، گوشه‌ای دنج پیدا می‌کردم و ساعت‌ها با او حرف می‌زدم. حتی بعد از پیداشدنش ‌هروقت ‌ناراحتم، بازهم راهی بهشت‌رضا(ع) می‌شوم تا با حرف‌زدن با شهیدم دلم آرام بگیرد.

سن و سالی نداشت که پای سفره عقد می‌نشیند و   همسر یکی از اقوام پدرش می‌شود. عروسی خجالتی‌ که حسرت دو کلام حرف دونفره را بر دل دامادش می‌گذارد تا سال‌ها چشم‌انتظاری بکشد،‌ مردش از اسارت برگردد و یک دل سیر برایش از تنهایی‌ها و دل‌تنگی‌هایش بگوید. چهارده سال‌ چشم‌انتظاری که در انتها به آمدن مشتی استخوان ختم می‌شود و برای او ناامیدی از آرزوهایش است. 

حسرت حرف‌های نگفته و داغی به‌وسعت همه داغ‌های دنیا که بر دلش سنگینی می‌کند. عصمت راضی، همسر بسیجی شهید رمضانعلی نورابی که همه روزهای زندگی مشترکشان زیر یک سقف به یک‌ماه هم نکشید. پس از رفتن رمضانعلی او ماند‌ و تنهایی‌ و فرزندی که در راه  داشت.

 

خجالت می‌کشیدم بله بگویم

قرار گفت‌وگو را در منزل همسر شهید نورابی می‌‌گذاریم. تنها دختر شهید و چهار فرزند او هم خانه مادر‌ در محله کوی امیرالمؤمنین هستند تا حسابی دوروبرش شلوغ باشد. عصمت‌خانم کلا کم‌حرف است و این موضوع کار را برای ما‌ کمی سخت می‌کند. زینب، دخترش، در جای‌جای گفت‌وگو به کمک مادر می‌آید و با‌‌ نقل خاطراتی که مادربزرگ و عمو و عمه‌ها برایش تعریف کرده‌اند، به ما کمک می‌کند تا کم‌کم دهان مادر به گفت‌وگو گرم شود.

روز و ماهش را نمی‌داند. در روستا‌یشان، کلاته‌مناره‌ شهرستان سرخس، بودند که برایشان از مشهد مهمان آمد؛ چند مرد و چند زن. جوانی خوش‌قدوبالا هم همراهشان بود. غریبه نبودند، اما او تا آن روز ندیده بودشان. یکی‌دو روز که گذشت، یکی از زن‌ها ‌‌راهی مشهد شد. وقتی برگشت، یک کله‌قند و پارچه ‌چادری و ‌یک انگشتر‌ همراهش بود.‌   

قرار بود او عروس‌ دایی پدرش‌ شود.‌ روایت خواستگاری عصمت‌خانم شنیدن دارد. دختری خجالتی و کم‌رو که بله‌گفتن برایش سخت بود: «‌وقتی برای عقد به مشهد آمدیم، به محضری در پنجراه پایین‌خیابان رفتیم. چندبار صیغه عقد خوانده شد، اما من خجالت می‌کشیدم بله بگویم. نه اینکه نخواهم یا ناز کنم، از بزرگ‌ترها خجالت می‌کشیدم؛ اما به هر جان‌کندنی بود بله را گفتم و من و رمضانعلی شدیم زن و شوهر.‌‌»

 

رؤیای صادقه عروس

یک‌سال عقد هم ‌در سکوت عصمت‌خانم می‌گذرد. مراسم عروسی برگزار می‌شود و عروس و داماد به خانه بخت که یکی از اتاق‌های خانه مادرشوهر بود، می‌روند: «‌شوهرم یتیم بزرگ شده بود. به همین دلیل از بچگی کار می‌کرد. آن سال‌ها در بنایی و گچ‌کاری برای خودش استادی شده بود.‌ 

از صبح زود تا غروب و گاه تا تاریکی شب سر کار می‌رفت. نمی‌دانم چرا اما به‌قدری کم‌رو بودم که حتی وقتی از سر کار برمی‌گشت و به من سلام می‌کرد، تا بناگوش سرخ می‌شدم و سرم را پایین می‌انداختم.‌ دریغ از ‌دو کلمه حرف یا درددل.‌ از اطرافیان شنیده بودم از این ‌قضیه ناراحت است، ‌اما به‌قدری‌‌ صبور‌ی می‌کند که چیزی بروز نمی‌دهد.»

از داستان جبهه‌رفتنش که‌ می‌پرسم، عصمت‌خانم از خوابی می‌گوید که رؤیای صادقه بوده است: «یک شب خواب دیدم شوهرم یک‌جایی است‌ که تا آن روز ندیده بودم. او می‌خواست برای رفتن به جبهه خداحافظی کند و من بازهم در سکوت فقط بلند‌بلند گریه می‌کردم تا مانع رفتنش شوم. روزی که برای بدرقه‌اش به راه‌آهن رفتیم، جایی که من ایستاده بودم، دقیقا همان‌جایی بود که در خواب دیده بودم؛ درحالی‌که اولین‌بار بود راه‌آهن‌ ‌را می‌دیدم.»

 

خبری در راه بود

رمضانعلی بعد از مأموریت چهل‌و‌پنج‌روزه‌‌ به خانه برمی‌گردد. روز ‌آخر مرخصی، ‌همه خانواده برای‌ رفتن به راه‌آهن و بدرقه ‌مسافرشان دورهم جمع شده بودند‌‌. آن روز را عصمت‌خانم خوب به‌خاطر دارد: «ناهار آبگوشت بار گذاشته بودند، اما موقع ناهار من نرفتم پای سفره. حتی بوی غذا هم حالم را بد می‌کرد. فکر می‌کردم گوشت‌‌ها فاسد است. این را به مادرم هم گفتم. او قضیه را فهمید و  مژدگانی را از همسرم گرفته و گفته بود احتمالا خبری در راه است. آن روز در راه‌آهن با او خداحافظی کردم و این آخرین دیدار و صحبت ما باهم بود.»

روزی که برای بدرقه‌اش به راه‌آهن رفتیم، جایی که من ایستاده بودم، دقیقا همان‌جایی بود که در خواب دیده بودم

عصمت‌خانم از نامه‌‌هایی می‌گوید که از جبهه می‌آمد و آخرین نامه‌ای که  کارت‌پستالی در آن بود. کارت‌پستال تصویر دخترکی چادری بود که روی سجاده‌ای نشسته بود. پشت کارت هم با خودکار آبی نوشته شده‌ بود اهدایی رمضانعلی نورابی.

 

 

زندگی بین خوف و رجا

«اولین نامه که برگشت خورد، دلم پر از آشوب و اضطراب شد. یعنی چه شده که نامه به‌دست شوهرم نرسیده است. از اینجا داستان سرگردانی و دل‌پریشانی‌های ما هم شروع شد.» این‌ها را عصمت‌خانم با آه و افسوس می‌گوید. از روزهایی که برادر و مادرشوهرش هر روز راهی بنیاد شهید می‌شدند تا مگر خبری از عزیزشان پیدا کنند، اما تنها دل‌خوشی این بود که احتمالا اسیر شده است و فعلا در فهرست مفقودالاثرهاست: «‌سخت‌ترین روزهای ما ‌وقت آزادی اسرا بود؛ روز و شب‌هایی که بین خوف و رجا‌ گذراندم.  

آن‌قدر به اسارتش امیدوار بودیم که من یک کوبلن بزرگ پولک‌دوزی دوخته بودم با این متن که علی‌جان آزادی‌‌ات مبارک و خواهرشوهرم یکی‌‌دیگر. آن زمان من با دخترم در شهرک شهید بهشتی در آپارتمان‌های مخصوص خانواده شهدا زندگی می‌کردیم. هربار که خبر‌دار می‌شدم اسیری آزاد شده و به شهر برگشته است، در آن شلوغی و هیاهو می‌زدم به دل جمعیت و خودم را به اسیر تازه‌آزادشده می‌رساندم. عکس شوهرم را نشانش می‌دادم و می‌گفتم ببین این رمضانعلی نورابی است. ‌از اسم و رسمش‌ می‌گفتم و شکل و ظاهرش‌، اما هربار دست‌خالی و با پاهای سنگین به خانه برمی‌‌گشتیم.»

 

‌قربانی برای رمضانعلی

زینب، دختر شهید، درحالی‌که پسر کوچکش را در بغل جا‌به‌جا می‌کند، می‌گوید: «‌چهارپنج سال بیشتر نداشتم که مادربزرگم دستم را می‌گرفت باهم ‌می‌رفتیم‌ سراغ یکی از‌ گوسفندفروش‌های نزدیک خانه‌شان‌‌. بی‌بی پروارترین گوسفند را انتخاب می‌کرد و می‌گفت این گوسفند را برای قربانی جلو پای پسر اسیرش می‌برد. 

کار بی‌بی ‌همین بود. از آن‌طرف عموبراتعلی می‌رفت با خواهش و تمنا ‌‌از‌ همسایه می‌خواست گوسفند را پس بگیرد. آخرین‌بار که باهم ‌دوباره رفتیم، پیرمرد بزرگ‌ترین گوسفند را به بی‌بی نشان داد و گفت این مال پسر توست، به کسی هم نمی‌دهم. ‌هر وقت آمد، بیا ببرش. آن روز بی‌بی خاطر جمع‌ از گوسفند قربانی بین راه از بقالی محل نقل و شکلات هم ‌‌خرید‌.»

خاطرات کودکی زینب نورابی با آرزوهای محال مادر و مادربزرگ عجین شده است: «حتی یک روز باهم به بزازی محله رفتیم و ‌یک پارچه آبی راه‌راه برای دوختن شلوار برای بابا خریدیم. بعد هم به مغازه خیاطی رفتیم، اما آنجا بی‌بی به خیاط گفت نه احمدآقا، فعلا ندوز،‌ علی‌مان وقتی رفت لاغر بود، شاید الان استخوان ترکانده و چاق شده باشد. ‌اجازه بده برای دوخت شلوار خودش بیاید. حتی خاله‌ام روزی برای مادرم کفش پاشنه‌دار خریده بود تا وقتی بابا آمد، مامان‌عصمت وقت بیرون‌رفتن با او به پا کند.»

 

نمره‌های 20 هم اثر نکرد

زینب بین جنب‌وجوش بی‌حاصل مادر و خانواده پدری مانده بود: «مامان جدا لباس نو برای بابا تهیه کرده بود، بی‌بی جدا. فقط خرید کفش را به عمو که کفاشی داشت، واگذار کرده بودند که قد پای خودش برای پدرم کفش بیاورد.»

دختر شهید ‌این‌ها را درحالی می‌گوید که حسرت آرزوهای بربادرفته و امیدهای به‌ثمرننشسته آه از نهادش بلند می‌کند و گوشه چشمانش به اشک می‌نشیند: «‌هروقت از بنیاد شهید می‌آمدند، می‌گفتند خوب درس‌ بخوانم و نمره بیست بگیرم تا پدرم که آمد، به او نشان بدهم.‌ من هم‌ همه نمره‌های بیستم را از سال اول دبستان در اتاقم قایم کرده بودم تا به بابا نشان دهم.»

 

 

مشتی استخوان و یک پلاک

همه به برگشت رمضانعلی نورابی امیدوار بودند. حتی بعد از‌ آمدن آخرین اسیر، باز‌هم گفته بودند ‌ناامید نباشند که‌ هنوز اسرایی در بند هستند که نامشان هیچ‌کجا ثبت نشده‌ است؛ اما دریغ که یک روز سرد پربرف زمستانی خبرش آمد؛ خبر پیداشدن مشتی استخوان و یک پلاک: «سال سوم راهنمایی بودم که  وقتی از مدرسه به خانه آمدم، مادرم گفت لباس سیاه بپوشم تا به خانه بی‌بی برویم. هر خبر تلخی از مرگ به ذهنم رسید، به‌جز اینکه خبری از بابا‌یم شده باشد. 

دوست داشتم برای اولین و آخرین‌بار فقط یک‌بار صورتش را ببینم و ببوسم

بالاخره آن روز ‌خبردار شدم؛ اما با وجود آن‌همه سال انتظار در شوک بودم. حتی روز تشییع جنازه وقتی در میان سیل جمعیت پشت تابوت بابا می‌دویدم و اشک می‌ریختم، می‌گفتم فقط بگذارید یک‌بار صورت بابای ندیده‌ام را ببینم. دوست داشتم برای اولین و آخرین‌بار فقط یک‌بار صورتش را ببینم و ببوسم. تابوت که به زمین نشست و جمعیت که راه باز کرد، خودم را به بابا رساندم؛ اما در تابوت فقط یک بقچه سفیدرنگ در حجمی کوچک بود. مات ایستاده بودم. دستان مردانه‌ای گره‌های بقچه را باز کرد و ‌چند تکه استخوان نمایان شد. دنیا جلو چشمانم تار شد و از هوش رفتم.»

 

حفظ آیت‌الکرسی با پدر

زینب با وجود نبود پدر انگار با او زندگی کرده است: «سال سوم یا چهارم دبستان بودم که معلممان گفت هرکسی تا فردا آیت‌الکرسی را حفظ کند، جایزه دارد. دختر دفتردار ‌مدرسه هم‌کلاسی ما بود. همه گفتند حتما او اول می‌شود. خانم معلم فقط یک‌بار آیات را خواند و قرار شد تا فردا ما همه آن را حفظ کنیم. 

من یکی‌دو بار در خانه تمرین کردم اما خیلی سخت بود. شب در عالم خواب بابا علی را دیدم؛ همان‌طور جوان و مهربان مثل عکسش. ‌در عالم خواب دیدم که بابا را به ستونی بسته‌اند و یک عراقی تنومند دارد او را با کابل می‌زند. من هم با فاصله دومتری به ستونی دیگر بسته شده ‌بودم و با هر ضربه فریاد می‌کشیدم. در چنین حالتی او آیت‌الکرسی را آیه‌به‌آیه می‌خواند و من تکرار می‌کردم. صبح از خواب بیدار شدم، آیت‌الکرسی را  یک‌بار دیگر خواندم و حفظ شدم . وقتی سر کلاس اولین داوطلب شدم، همه با تعجب نگاه می‌کردند.»

 

تلخی سکوت

بهمن که بیاید چهل سال از شهادت شهید رمضانعلی نورابی می‌گذرد. چهل ‌سالی که چهارده سالش به انتظار‌ و‌ امید بازگشتش گذشت.  بزرگ‌ترین حسرت عصمت‌خانم حرف‌های ناگفته با کسی است که در دل بسیار دوستش می‌داشت، اما علاقه‌اش را هیچ‌وقت به زبان نیاورد: «در‌ همه آن سال‌هایی که فکر می‌‌کردیم اسیر است، وقتی دل‌گیر و غمگین بودم، گوشه‌ای دنج پیدا می‌کردم و ساعت‌ها با او حرف می‌زدم. حتی بعد از پیداشدنش ‌هروقت ‌ناراحتم، بازهم راهی بهشت‌رضا(ع) می‌شوم تا با حرف‌زدن با شهیدم دلم آرام بگیرد. اما این افسوس همیشه با من بود و هست که چرا آن روزها که همسرم بود، با او صحبت نمی‌کردم.»


 

بخشی از دستخط وصیت نامه شهید نورابی که  ریز مبالغ بدهکاری بابت خرج کرد عرئسی اش را آورده است

من نورم و شما شور

برای اینکه بیشتر شهید رمضانعلی نورابی را بشناسیم، با برادرش، براتعلی شورابی، تلفنی گفت‌وگو می‌کنیم. او نیز از خاطراتش برایمان می‌گوید: «بگذارید درباره تفاوت نام‌خانوادگی‌مان برایتان بگویم. قدیم‌ها که از اداره ثبت به منزل ما آمده ‌بودند، مأمور به اشتباه نام‌خانوادگی برادرم را نورابی می‌نویسد. 

شناسنامه‌ها در صندوق بود. بعد که ما پسرها‌ بزرگ شدیم و به مدرسه رفتیم و سواددار شدیم، متوجه این اشتباه مأمور ثبت‌احوال شدیم. برادرم رمضانعلی اولین‌بار که متوجه این تفاوت نام‌خانوادگی شده بود، شناسنامه را روی دست گرفته دور خانه دور می‌زد و می‌گفت ببینید من نورم شما شور. حتی بعدها هم که خواستیم او برود و نام‌خانوادگی‌اش را اصلاح کند، زیر بار نرفت و می‌گفت نور از شور بهتر است.»

هرچه دوستانش گفتند بیا دست‌کم یک‌ساعتی استراحت کن، قبول نکرد و رفت و به شهادت رسید

او درباره نحوه شهادت رمضانعلی می‌گوید: «یکی از خاطراتی که هم‌رزمان برادرم تعریف می‌کنند، به شب عملیات والفجریک مربوط است. رمضانعلی تخریبچی بود. روز عملیات تا نیمه‌شب مشغول پاک‌سازی میدان مین بودند. دوستانش تعریف کردند ما تازه به عقب برگشته بودیم که از فرماندهی اعلام شد دشمن درحال قیچی‌کردن بچه‌هاست   ونیاز به نیروی تازه نفس است. علی که درحال بازکردن پوتین‌هایش بود، دوباره بندهایش را بست. هرچه دوستانش گفتند بیا دست‌کم یک‌ساعتی استراحت کن، قبول نکرد و رفت و به شهادت رسید.»

 

آماده رفتن بود

در ادامه آشنایی با شهید نورابی با خواهرش، مریم  خانم ، گفت‌وگو می‌کنیم: «برادرم فرزند چهارم اما پسر بزرگ خانواده بود. ما یتیم بزرگ شده بودیم و زندگی سختی داشتیم. رمضانعلی با آنکه سن‌وسالی نداشت، از همان پنج‌شش‌سالگی می‌نشست پای‌‌ دار قالی و با خواهرهای دیگرم قالی می‌بافت. از هشت‌نه‌سالگی هم رفت دنبال کار بنایی و کاشی‌کاری، به‌طوری‌که در نوجوانی استادی شده بود برای خودش.»

آن‌طور که مریم می‌گوید: «رمضانعلی بسیار دل‌سوز و مهربان بود. جمعه‌ها هم که روز تعطیلی و استراحتش بود، از صبح زود می‌رفت میدان شهدا تا با دیگر جهادی‌ها گندم درو کنند یا به کمک روستاییانی بروند که مردان و پسرانشان در جبهه بودند. او از همان روزهای اول ساز رفتن برداشت. مادرم ‌‌راضی به رفتنش نبود؛ اما او می‌گفت دشمن وارد خاک ما شده است، اگر من و امثال من برای ایستادن در برابر دشمن نرویم، فردا ناموسمان در امان نیست. 

من برای دفاع از این خاک و ناموس کشور می‌روم. مادرم برای اینکه  او را از جبهه‌رفتن دل‌سرد کند، برایش یکی از دخترهای اقوام را نامزد کرد؛ اما درست روزی که در مغازه مشغول خرید سر عقد بودند، از تلویزیون مغازه اطلاعیه اعزام به جبهه پخش شد. همان کافی بود تا برادرم از وسط خرید عقد به‌سمت پایگاه بسیج مسجد محله برود.»


دل مادر آرام گرفت

چهارده سال چشم‌انتظاری برای یک مادر  کم نبود. رمقی در تن مرحوم  قمرخانم نمانده بود. بعد آمدن اسرا و ناامیدشدنش، پشت‌سرهم پلک‌ می‌زد. دکترها می‌گفتند عضلات پلکش فلج شده است. وقتی چندتکه استخوان همراه با پلاکی متعلق به رمضانعلی پیدا شد، آن‌هم در بیابان‌ و بدون سر و بعد از اینکه مادر رمضانعلی را در دستمالی سفید می‌بیند، آرام می‌گیرد. دیگر چشمان مادر پشت‌سرهم پلک نمی‌زند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44