رشتهای بر گردنم افکنده دوست/ میکشد هرجا که خاطرخواه اوست. این بیت آغازگر صحبتهای علیرضا اکرامی است؛ مردی که همه اتفاقات زندگیاش را مدیون اهلبیت (ع) میداند، از شغلش گرفته تا آرزوهای ریزودرشتش. میگوید «همه را با حکمت خدا و لطف اهلبیت (ع) دارم.»
او در چهلسالگی خادم حرم مطهر شده و زندگیاش از آن روز رنگوبوی نوکری گرفته است؛ نوکری افتخارآمیز امامرضا (ع) و زائرانش.
علیرضا اکرامی متولد اولین سال از دهه ۵۰ خورشیدی است. اولین چیزی که در مواجهه با او و داستانش توجه آدم را جلب میکند، شمایل و حال و هوای محل کسبش است. او از سال۱۳۷۰ تا حالا آرایشگری میکند، اما در فضایی متفاوت. دورتادور آرایشگاهش پر است از تابلوها و پردههای منقوش به نام ائمه اطهار (ع)، اذکار و ادعیه.
مقابل مغازهاش هم کلمنی قرار دارد که آب سرد را با ذکر «یاحسین (ع)» به عابران تعارف میکند. مشتریهایش معمولا آدمهایی هستند که به احکام دین مقیدتر و بهدنبال ظاهری مطابق دستور شرع هستند.
با این چیزهاست که علیرضا آرایشگاهش را آمیخته با فضای معنوی میداند و اصلا سراغ مدلهای بهاصطلاح غربی نمیرود؛ همین چیزها مقدمهای میشود تا آرایشگری، چون او دوازدهسال پیش بهواسطه شغلش، خادم حرم مطهر شود.
آقا علیرضا از شروع خدمتش تا یک سال بعد را در بخش آرایشگری حرم میگذراند و همزمان برای کمک به افراد ناتوان و دارای مشکل جسمی محله که مشتاق زیارت هستند، پیشقدم میشد. تعریف میکند که «برای معرفی تعدادی از این افراد به بخش معینالضعفای حرم رفتم. من را میشناختند و مسئولیت همکاری با نماینده معینالضعفا در این منطقه را به من سپردند.
اول از خیابان نوروزی محله ثامن شروع کردیم و در ادامه مسئولیت زیارت افراد ناتوان و دارای مشکل جسمی خیابان سخاوت و سیمتری یعقوبی و درمجموع گلشهر را برعهدهام گذاشتند. علاوهبراین، افراد ناتوان روستاهای اطراف را هم به زیارت حرم مطهر میبردیم.»
بعضی از این افراد ناتوان، خانواده و آشنایی نداشتهاند و آقاعلیرضا خودش شب قبل آنها را استحمام میکرده است تا برای زیارت فردا پاکیزه باشند. کمک به بانوان ناتوان هم برعهده همسر و دختر او بوده است. پنجسالی که از خدمتش در حرم امامرضا (ع) میگذرد، به زیارت حرم حضرت زینب (س) میرود.
میان دعاهایش آرزو میکند یا شهید شود یا بهشکل بهتری بتواند به زائران امامرضا (ع) خدمت کند. بعداز اینکه از سوریه بازمیگردد، خبر میدهند که خادم بخش ویلچر شده است. علیرضا مشتاقانه اطاعت میکند و بهاینترتیب از سال۱۳۹۶ افتخار پیدا میکند که خادم این بخش باشد.
آقاعلیرضا طبقه پایین منزل دوطبقهاش را تبدیل به حسینیهای کوچک کرده است و تلاش میکند که در هر مناسبت مذهبی در اینجا روضه و مداحی برپا کند. این فضا البته در مواقعی هم مثل ایام عید نوروز یا دهه آخر صفر که زائر زیاد میشود، به رایگان دراختیار مهمانان امامرضا (ع) قرار میگیرد.
او از این میزبانی، خاطرات فراوانی دارد و در این سالها با زائران بسیاری که مهمانش بودهاند، دوست شده است. همه اینها را از برکت خادمی امام میداند و میگوید: از وقتی خادم شدهام، همهچیز زندگیام بهتر شده است، از بصیرت گرفته تا شور و دلدادگی و برکت زندگی.
او با تأکید بر اینکه «عنایت امام رضا (ع) را در لحظهلحظه زندگیام احساس میکنم» وصف حالش را به نقل از حافظ شیرازی اینطور میخواند: «من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود/ وعده فردای زاهد را کجا باور کنم».
از کودکی میخواستم خادم امامرضا (ع) باشم. هر بار که خادمی را با لباس خدمت میدیدم، ناخودآگاه لبخند میزدم و به حالش غبطه میخوردم. ازطرفی همیشه کنجکاو بودم بدانم چرا تا این حد علاقهمند به آرایشگری هستم. چون مداح هم هستم، بارها برای عزاداران داستان پیرمرد سلمانی نیشابوری را که سروصورت مبارک امامرضا (ع) را اصلاح میکند، روایت کرده بودم.
لیلةالرغائب سال۱۳۹۰ که مصادف با چهلسالهشدنم بود، آرزو کردم و از امامرضا (ع) خواستم که توفیق خدمت را بدهد. رو کردم به گنبد طلا و گفتم «یا امامرضا (ع)! چرا در حرم مطهر شما آرایشگاهی نباشد تا خادمانتان راحت سر و صورتشان را اصلاح کنند؟ آقاجان خادم آرایشگر نمیخواهی؟»
از وقتی خادم شدهام، همهچیز زندگیام بهتر شده است، از بصیرت گرفته تا شور و دلدادگی و برکت زندگی
پانزدهروز از این شب گذشت تا اینکه خانم سالمندی از همسایهها در مغازهام آمد و گفت که پسرش شمارهام را خواسته است و با من کار دارد. پسرش، عباس برگنیل، خادم حرم بود. چندساعت بعد، از شماره ثابت که نمره خاصی داشت، تماس گرفتند.
آن طرف خط، فردی خودش را ایروانی معرفی کرد؛ گفت در یکی از بخشهای ورزشی آستان قدس رضوی مشغول است و اضافه کرد «من آرایشگر آیتالله طبسی هستم و از جوانی در حرم مطهر خدمت میکنم. حالا که اواخر خدمتم است، به دلم افتاده در حرم یک آرایشگاه افتتاح کنم. با دوستان صحبت کردهام و شما را معرفی کردهاند.»
همان ساعت بدون معطلی به سمت حرم مطهر رفتم و رودررو با آقای ایروانی صحبت کردم. محل آرایشگاه حرم مطهر در بقعه پیر پالاندوز بود و من باید ساعت ۸ تا ۱۲ آنجا خدمت میکردم. آرزویم برآورده شده بود؛ برای همین نهتنها یک ساعت زودتر میرفتم، که چندساعت هم بیشتر میماندم.
هر خادمی که برای اصلاح میآمد، موها و محاسنش را بهطور ویژه و بادقت اصلاح میکردم؛ چون در چشم من او نماینده امامرضا (ع) بود. زیر دستم که مینشستند، همانطورکه اصلاح میشدند، برایشان مداحی میکردم و در مدح و ثنای امامرضا (ع) میخواندم. اینطور هم ظاهرشان و هم دلشان صفایی پیدا میکرد.
روایتی از یک صبح سهشنبه و خادمی که زائران کمتوان را به حرم مطهر امامرضا (ع) میرساند
حدود ساعت۷صبح نخستین سهشنبه مرداد در خیابان دادگر گلشهر، علیرضا اکرامی با لباس خادمی از خانه بیرون میزند. در یکدستش تلفن همراه و در دست دیگرش برگهای است که روی آن، اسامی دعوتشدگان زیارت نوشته شده است؛ همانها که بهدلیل ضعف یا بیماری، نیازمند حمایت و کمک هستند تا به زیارت امامرضا (ع) بروند. مشغول هماهنگی است و خبر میدهد که زائران امروز آماده باشند و تا چنددقیقه دیگر به منزلشان میرسد. همراه او سوار ماشین میشویم و بهسمت اولین نشانی در خیابان شهیدآوینی۴۱ حرکت میکنیم.
خیابانها و کوچههای گلشهر هنوز همهمه همیشگی را پیدا نکرده و صدای پرندههای بازیگوش درختان شنیده میشود. وارد کوچه که میشویم، مادر سالمندی جلو در خانهای، انتظارمان را میکشد.
او که بهسبب ضعف و معلولیت بهسختی راه میرود، یکی از زائران امروز طرح معینالضعفاست. یکسالی میشود که به سبب بیماری نتوانسته است به زیارت آقا امامرضا (ع) برود. حالا سر از پا نمیشناسد و خوشحال است. با تکریم فراوان بههمراه دخترش سوار ماشین آقاعلیرضا میشود.
بهسمت گلبوی۴ میرویم. دومین زائر امروز، پیرمردی سید و فرتوت است که آخرینبار یکسالونیم پیش، حرم مطهر را زیارت کرده و امروز بالاخره توفیق زیارت دارد. او با همراهی عصای چوبیاش و کمک آقاعلیرضا سوار خودرو میشود. لبخندی به لب دارد و میگوید که برای زیارت امامرضا (ع) حسابی خودش را آراسته است. لبخند میآید روی لب آقا علیرضا. او هم از این حس رضایت پیرمرد سر ذوق آمده است.
ماشین آقاعلیرضا دیگر جا ندارد و خودرو دوم با همراهی یکی از خدام امامرضا (ع) از راه میرسد. همراه او راهی خیابان دادگر۱۶ میشویم. زائر این کوچه، پیرمردی است که آهسته و با واکر از انتهای کوچهای یکمتری به سمت ما میآید. چشمان پیرمرد از شوق زیارت میدرخشد و قدمهایش سرعت میگیرد. این پیرمرد یک سال پیش سکته کرده است و بهدلیل بیحسی و بیرمقی دستوپایش، نمیتواند مثل گذشته هر وقت که دلش خواست، راهی زیارت شود.
آقاعلیرضا پیاده میشود و خودش را میرساند به او و زیر بازویش را میگیرد، سپس بهسمت خیابان سخاوت۲۹ میرویم. آنجا که میرسیم، سید جوانی روی ویلچر نشسته است و انتظارمان را میکشد. میگوید از ساعت۷ در کوچه منتظر است. علیرضا و همکارش او را با زحمت بلند میکنند و روی صندلی جلو خودرو دوم مینشانند. دستها و پاهایش حس ندارد و برای حفظ تعادلش باید علاوهبر بستن کمربند، با کمک نوار دیگری به صندلی خودرو بسته شود.
با خودم اینطور میگویم که اگر قرار است آسایش و راحتی آدم برهم بخورد، بهتر است در راه کمک به دیگران باشد
او ماه رمضان گذشته همراه یکی از افراد خانوادهاش بهزحمت فراوان خودش را رسانده نزدیک حرم، اما بهدلیل شلوغی حرم و ضعف و ناتوانی خودش مجبور شده است قید زیارت را بزند تا امروز که بههمت آقا علیرضا قسمتش شده است. میگوید: آقا علیرضا یک فرستاده ازسوی امامرضا (ع) است.
زائران بعدی هم یک زن و شوهر سنوسالدار هستند که بهسبب ضعفشان قدمهای کوچک و سست برمیدارند. آقاعلیرضا زیر بازوی پیرمرد را میگیرد و آنها را هم باعزت سوار ماشین همکارش میکند. پیرمرد و همسرش هم از یک سال پیش چشمبهراه زیارت هستند، اما هیچکسی نبوده است که آنها را از این چشمانتظاری دربیاورد. آقاعلیرضا به آنها هم همان حرفی را میزند که امروز به همه زائران قبلی گفته است؛ «امامرضا (ع) چقدر شما را دوست داشته که امروز زائرش هستید.»
مریم شاد، همسر آقا علیرضا و همیار او در طرح معینالضعفا
همین که همسرم خدمت در طرح معینالضعفا را شروع کرد، من هم در حد توانم او را همراهی کردم. گاهی پیش میآید که بانوان معلول یا کمتوان حتی در پوشیدن لباس و آمادهشدن زیارت مشکل دارند. هر موقع این موارد پیش میآید، برای کمک میروم. در بقیه موارد هم روزهایی که ون حرم مطهر بهدنبال زائران میآید، همراهشان میروم تا کمکشان کنم تعادل داشته باشند یا از روی صندلی نیفتند. گاهی هم در سوارشدن و بلندشدن از روی ویلچر همراهیشان میکنم.
کمک به دیگران را خیلی دوست دارم. با خودم اینطور میگویم که اگر قرار است آسایش و راحتی آدم برهم بخورد، بهتر است در راه کمک به دیگران باشد. زمانیکه علیرضا برای مبارزه با دشمن تکفیری به سوریه رفته بود، از طرف بسیاری از نزدیکان مؤاخذه شدم که «چطور اجازه دادی!» ولی همان موقع در پاسخشان میگفتم «سالها قبل خانمهای بسیاری گذشت کردند و با دلی بزرگ، همسرشان را راهی میدان جنگ کردند؛ من هم مثل همانها. باید برای امنیت و آسایش دیگران، کمی از آسایش خودمان بزنیم.»
* این گزارش دوشنبه ۸ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۶ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.