کد خبر: ۸۳۲
۱۲ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

دختر انقلاب و زن رزمنده

طاهره زیبایی پیش از انقلاب یعنی از زمانی که کلاس سوم یا چهارم بود به پدر نشان داد که «جَنَمِ» فرزند اولِ خانواده بودن را دارد. اعلامیه‌ها را در جوراب یا کفش هایش می‌گذاشت و جابه جا می‌کرد. پدر به او آموخته بود که این کار‌ها را باید مانند رازی بین او و خودش پنهان نگه دارد. حتی طاهره را برای این موضوع آماده کرده بود که اگر او را دستگیر کردند و کتک خورد، باز هم چیزی نگوید و فقط سکوت کند. طاهره حتی زمانی که نوجوان شده بود بازهم از این کار‌ها دست برنداشت و از «ب» بسم ا... جنگ تا پایان آن، از هر کاری که از دستش برمی آمد دریغ نکرد.

طاهره پیش از انقلاب یعنی از زمانی که کلاس سوم یا چهارم بود به پدر نشان داد که «جَنَمِ» فرزند اولِ خانواده بودن را دارد. اعلامیه‌ها را در جوراب یا کفش هایش می‌گذاشت و جابه جا می‌کرد. پدر به او آموخته بود که این کار‌ها را باید مانند رازی بین او و خودش پنهان نگه دارد. حتی طاهره را برای این موضوع آماده کرده بود که اگر او را دستگیر کردند و کتک خورد، باز هم چیزی نگوید و فقط سکوت کند. طاهره حتی زمانی که نوجوان شده بود بازهم از این کار‌ها دست برنداشت و از «ب» بسم ا... جنگ تا پایان آن، از هر کاری که از دستش برمی آمد دریغ نکرد؛ از پرستاری و پانسمان زخم رزمنده‌های مجروح گرفته تا سرکشی به خانواده رزمنده ها، دوختن پشه بند و بافت لباس گرم برای رزمنده‌هایی که در خط مقدم بودند و حتی رساندن خبر شهادت پسر، برادر، پدر و همسر به خانواده شان؛ انگار شده بود آچار فرانسه جبهه ها!

پیش از انقلاب، مردم نوار صحبت‌های امام (ره) را در زیرزمین یا پناهگاه گوش می‌کردند و می‌نوشتند. بعد از آن اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند. من و پدرم هم اعلامیه پخش می‌کردبم

صحنه به صحنه روز‌های پیش از انقلاب و جنگ در ذهنش نقش بسته است. اتفاقات را طوری با جزئیات تعریف می‌کند انگار که همین دیروز رخ داده است. او و خانواده اش ساکن محله مشهدقلی هستند؛ محله‌ای که به گفته طاهره زیبایی، آن زمان به کلاته مشهدقلی معروف بوده است؛ بیابانی که چند قلعه داشته و درِ قلعه را شب‌ها می‌بستند. یادش می‌آید زمانی که شاه قرار بود از این مسیر به آرامگاه فردوسی برود، زنان و دختران روستا باید از ابتدا تا انتهای جاده را آب و جارو می‌کردند.

محاصره خانه زیبایی‌ها

طاهره دلیل تمام کار‌های انقلابی اش را، از دوران دبستان تا زمانی که پا به سن گذاشت و به «مامان زیبا» معروف شد، شیوه تربیتی پدرش می‌داند. تا ابتدایی درس خوانده است و بعد از آن در بحبوحه جنگ دیگر درس را ادامه نداد. حالا طاهره در سن پنجاه و هفت سالگی قرار است راوی حرف‌هایی باشد که بیشتر دوست داشت آن‌ها را بین خود و خدای خود نگه دارد. اما ما اصرار کردیم و بالاخره او هم راضی شد خاطرات آن روز‌ها را برایمان روایت کند تا نسل جوان بیشتر از آن روز‌ها بدانند. 

او با همان لهجه شیرین مشهدی، می‌گوید: پیش از انقلاب، مردم نوار صحبت‌های امام (ره) را در زیرزمین یا پناهگاه گوش می‌کردند و می‌نوشتند. بعد از آن اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند. هم پدر من اعلامیه پخش می‌کرد هم من این کار را انجام می‌دادم. یک بار به گوشِ پاسگاه رسانده بودند که خانواده زیبایی اعلامیه پخش می‌کنند.

 چند شب دور تا دور خانه ما را محاصره کرده بودند. پدرم نامه‌ای برای حاج صفر، یکی از همسایه‌ها و بزرگان محل نوشت. نامه را در کفشم پنهان کردم و به بهانه خرید آب نبات به مغازه رفتم و نامه را تحویل دادم. وقتی به خانه برگشتم مأموران می‌خواستند من را بازرسی کنند؛ آن قدر داد و بیداد کردم که بی خیال این کار شدند و من را به خانه فرستادند. طولی نکشید که با وساطت حاج صفر خانه ما از محاصره درآمد.

 ۳۱ شهریور جنگ شروع شد. طاهره هنوز نوعروس بود، اما نه تنها از اینکه شوهرش به جبهه برود، دم نزد؛ بلکه خودش هم راهی دوره آموزشی شد تا هر کاری از دستش برمی آید در پشت جبهه انجام بدهد

از ازدواج تا جبهه

طاهره همین طور که روز به روز قد می‌کشید، آرمانی که پدرش از انقلاب برای او گفته بود هم بیشتر در وجودش رشد می‌کرد؛ به همین دلیل با پدرش همکاری می‌کرد تا به اندازه خودش سهمی در انقلاب داشته باشد. حالا نوجوان شده بود و به رسمِ قدیمی‌ها دختر باید زود شوهر می‌کرد. ۱۵ سال بیشتر نداشت که عروس خانواده یکی از اقوام شد. 

اوایل خرداد زندگی مشترکشان شروع شد. به قول خودش، همسرش از انقلابی‌های سرسخت بود. عروسی شان خیلی مختصر برگزار شد و خانواده با سلام و صلوات، او را به خانه بخت فرستادند. درست ۳ ماه بعد، ۳۱ شهریور جنگ شروع شد. طاهره هنوز نوعروس بود، اما نه تنها از اینکه شوهرش به جبهه برود، دم نزد؛ بلکه خودش هم راهی دوره آموزشی شد تا هر کاری از دستش برمی آید در پشت جبهه انجام بدهد. انگار قسمت طاهره با جنگ گره خورده بود.

طاهره می‌گوید: پدرم هم به جبهه رفته بود. من در بسیج ثبت نام کردم تا هر کاری می‌توانم انجام بدهم. تشویق پدر و مادرم باعث شد پا به این راه بگذارم. ما بچه دار نمی‌شدیم و دکتر‌ها هم گفته بودند هیچ راهی نیست، مگر اینکه معجزه رخ بدهد. مادرم می‌گفت هر مادری که بچه دارد باید سرباز تربیت کند و هرکس که ندارد حتما خدا صلاح دانسته است که در راه کمک به جبهه و رزمنده‌ها قدم بردارد.

 

آموزش کار با کلاش 

در یک دوره سه ماهه مجموع آموزش‌های نظامی را آموخت تا در صورت نیاز آمادگی اعزام به جبهه داشته باشد. زیر‌و بمِ تمام سلاح‌ها از کلاشنیکف گرفته تا کلت و ژ ۳ و کار با سی ۴ و پرتاب نارنجک را یاد گرفت. طاهره می‌گوید: زمانی که پدرم از جبهه به مرخصی آمده بود، در حد دیداری کوتاه او را دیدم و خودم راهی جبهه شدم.

 ۱۵ روز از طریق سپاه مشهد به سوسنگرد، پل کرخه و بستان رفتیم. اوضاع خیلی بد بود. از بستان چیزی جز بیابان باقی نمانده بود. پلدختر بودیم که آژیر به صدا درآمد. وضعیت قرمز شده بود. به پناهگاه رفتیم و ۲۴ ساعت تا زمانی که وضعیت سفید شود در آنجا ماندیم.

پرستاری تمام وقت از مجروحان

طاهره بعد از آن ۱۵ روز به مشهد آمد و در بیمارستان امدادی، قائم (عج) و امام رضا (ع) پرستاری از مجروحان را آغاز کرد. او می‌گوید: آن زمان خبری از تلفن و پیغام نبود. دیگر شب و روز معنا نداشت و هر وقت سربازی درِ خانه ما را می‌زد، باید آماده رفتن به بیمارستان و پرستاری از رزمندگان مجروح می‌شدم. شوهرم هیچ وقت مانع از رفتنم نشد.

شب‌هایی که قرار بود در جبهه عملیات شود، سرباز دنبال ما می‌فرستادند؛ نیمه‌های شب مجروح می‌آوردند و باید بیماران ۳ بیمارستان در مشهد تخلیه می ‎شدند و بیمارستان آماده پذیرش مجروحان می‌شد. آن شب‌ها تا جایی که امکان داشت بیمارانی را که حال مساعدتری داشتند، مرخص می‌کردند؛ چون برای مجروحان تخت و جا کم بود. هنوز تصویرش جلو چشمانم است؛ آن قدر تخت کم داشتیم که مجبور بودیم خیلی از مجروحان را روی زمین بخوابانیم.

 

حاجت روایی با اشک رزمنده

«یک مرتبه در بیمارستان یکی از رزمنده‌ها صدایم زد و گفت: خواهر، من و همه این بچه‌ها از اینکه پرستاران ملافه‌های ما را تعویض می‌کنند، معذب هستیم؛ اگر بتوانی لباسی برای ما بیاوری که پوشش بیشتری داشته باشد، خیلی خوب می‌شود. همان روز در مسیر برگشت به خانه دو طاق پارچه خریدم و تعدادی شلوار راحتی دوختم و برای آن‌ها بردم. آن مجروح وقتی شلوار را دید، همان طور که از گوشه چشم هایش اشک می‌ریخت برایم دعا کرد؛ گفت: امیدوارم هرچه از خدا می‌خواهی به تو بدهد. آن دعای خیر خیلی به دلم نشست و احساس کردم با این دعا حتما حاجت روا می‌شوم.» با گذشت سال‌ها از این خاطره، طاهره خانم با یادآوری آنچه بر او گذشته، حس خوبی در وجودش می‌شکفد و لبخند می‌زند.

 

قاصدخبرِ شهادت

روز‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت و آتشِ حمله دشمن روز به روز بیشتر می‌شد. طاهره، عضو گروه انصارالمجاهدین هم بود. اعضای این گروه آمار رزمنده‌های هر منطقه را در دست داشتند، به خانواده آن‌ها سرکشی می‌کردند و اگر کم و کسری داشتند برای آن‌ها فراهم می‌کردند. طاهره در آن سال‌ها از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد، به حدی که به گفته خودش، آن مواقع انگار زمان برای خودش هم نداشت و همیشه در حال کار بود. اما وقتی کار به اینجا رسید که باید خبر شهادت رزمنده‌ها را به خانواده هایشان برساند، خیلی برایش سخت بود. نمی‌دانست چطور باید خبر شهادت را به خانواده‌ها بدهد. این بود که گاهی چندبار به سراغ یک خانواده می‌رفت تا دستِ آخر خبر شهادت را بگوید.

 

روزی که همسرم اسیر شد

آن روز‌ها برای طاهره هم خبر آورده بودند که شوهرش در عملیات کربلای ۵ اسیر یا مفقودالاثر شده است. او در این سال‌ها به قدری قوی شده بود که با شنیدن این خبر خم به ابرو نیاورد و همه چیز را به خدا و تقدیر الهی حواله کرد. او می‌گوید: آن روز به خودم بالیدم. خدا را شکر کردم که شوهرم در مسیر درستی حرکت کرده است و دعا کردم که خدا من را نیز در این مسیر هدایت کند. همین حالا هم آرزو می‌کنم در تصادف و بستر بیماری از این دنیا نروم.

طاهره ادامه می‌دهد: همان روز‌هایی که نمی‌دانستم شوهرم اسیر یا مفقودالاثر شده است باید خبر شهادت پسری را به مادرش می‌رساندم. مرتبه اولی که رفتم، نتوانستم چیزی بگویم. بار دوم گفتم محمد، پسرت مجروح شده و حالش زیاد خوب نیست. دفعه آخری که پیش مادرش رفتم، چاره‌ای جز گفتن نداشتم؛ به این دلیل که فردای آن روز، شهید را به معراج شهدا می‌آوردند. شهادت پسر را که به مادر گفتم، اول شوکه شد و فقط مرا نگاه می‌کرد، اما کمی بعد گفت «خدا را شکر که پسرم به راه بدی نرفت.» این آخری‌ها به هر خانه‌ای که می‌رفتم، همسایه‌ها می‌گفتند «مامان زیبا» هر جا برود یعنی رزمنده شان شهید شده است.

همان روز‌هایی که نمی‌دانستم شوهرم اسیر یا مفقودالاثر شده است باید خبر شهادت پسری را به مادرش می‌رساندم. مرتبه اولی که رفتم، نتوانستم چیزی بگویم

معراج، آخرین دیدار

مامان زیبا می‌گوید: هنوز چهره شهدا در معراج شهدا از خاطرم نرفته است. شهدا خیلی زیبا بودند؛ چشمان بعضی از آن‌ها نیمه باز مانده بود. رزمنده‌هایی که در بیمارستان شهید می‌شدند، به دلیل اینکه به آن‌ها رسیدگی می‌شد‌تر و تمیزتر بودند، اما آن‌هایی که در جبهه شهید شده بودند سر و صورتشان خاکی و خونی بود. کمی صورت و دست‌های آن‌ها را تمیز می‌کردیم و هر بار چند خانواده را به داخل معراج راه می‌دادیم تا دیدار آخر را با شهید خود داشته باشند. خانواده‌ها را تسکین می‌دادیم یا آب به دست آن‌ها می‌دادیم. در معراج شهدا، شهید زیاد دیدم، اما هیچ وقت گریه نکردم، غصه نخوردم؛ البته حسرت می‌خوردم که چرا من نباید یکی از آن شهدا می‌بودم.

کار‌های مامان زیبا در پشت جبهه به همین‌ها محدود نمی‌شد. یک بار به او گفته بودند که پشه‌های اهواز مانند موشک رزمنده‌ها را نیش می‌زنند و باید برای آن‌ها پشه بند برد. نیش پشه‌ها آن قدر گزنده بود که پماد هم افاقه نمی‌کرد و تا مدت‌ها رزمنده‌ها اذیت می‌شدند. این بود که طاهره به خانه برگشت و شروع به برش زدن پارچه‌های توری و دوخت آن‌ها کرد. 

آن قدر پارچه برش زد و برید که به قول خودش انگشت سبابه اش از شدت زخم، به استخوان رسید. اما او انگشتانش را با دستمال و باند می‌بست و باز هم کار می‌کرد. چند نفری از همسایه‌ها هم در دوخت ودوز‌ها به او کمک کردند. مامان زیبا می‌گوید: انگار آن موقع همبستگی مردم بیشتر بود. همه یکرنگ بودند. کسی به درخواست‌ها و تدارکات جبهه نه نمی‌گفت. خانه ما دیگر خانه نبود؛ یک مکان عمومی بود. خانم‌های همسایه می‌آمدند و کاموا باز می‌کردند تا برای رزمنده‌ها پلیور، کلاه و شال گردن ببافیم.

گاهی رزمنده‌های مجروح در بیمارستان از طاهره می‌خواستند که به خانه شان زنگ بزند و به مادر یا همسرشان خبر بدهد که آن‌ها کجا هستند. طاهره آن قدر پیگیری می‌کرد تا خبر را به گوش خانواده‌ها برساند؛ به قول خودش تا این کار‌ها را به سرانجام نمی‌رساند، آرام نمی‌گرفت.

نه طاهره و نه همسرش که بر اثر جنگ پرده گوشش پاره و دچار موج انفجار شد، زحمت‌های شبانه روزی و استرس‌های زمان جنگ را با هیچ چیز معامله نمی‌کنند

دعای خیری که معجزه کرد

بعد از جنگ بود که آرزو کوچولو، اولین فرزند طاهره و همسرش به دنیا آمد؛ بعد از آن هم به ترتیب مریم و محمدجواد را از خدا هدیه گرفتند و طاهره پشتوانه سبز شدنِ دامنش را در دعای خیر همان مجروحی می‌داند که در بیمارستان برایش دعا کرد. حالا پس از گذشت سال‌ها نوه دار هم شده است. با اینکه طاهره دهه ششم زندگی اش را سپری می‌کند، باز هم از کار‌های خیرخواهانه اش دست برنداشته است؛ از نظر او همیشه راهی هست که بتوان به مردم خدمت کرد.

 نه طاهره و نه همسرش که بر اثر جنگ پرده گوشش پاره و دچار موج انفجار شد، زحمت‌های شبانه روزی و استرس‌های زمان جنگ را با هیچ چیز معامله نمی‌کنند. تا به حال نیز سعی نکرده اند مزیت و رابطه‌ای را از این طریق به دست آورند و هیچ توقعی از هم نداشته اند و ندارند. طاهره ۲۳ سالی می‌شود که در حرم امام رضا (ع) خادم است و ۱۴ سال است که به زائران پیاده هم خدمت می‌کند. امسال هم قرار است از فردا در پنج کیلومتری ملک آباد برای خدمت رسانی مستقر شود.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
محمد جواد
|
United States of America
|
۲۳:۰۲ - ۱۴۰۳/۰۷/۰۷
0
0
مادرم شیر زنی بوده و هیت
آوا و نمــــــای شهر
03:44