
مرور خاطرات بهلول و آیتالله سبزواری از واقعه گوهرشاد
مرحوم میرزا محمدعلی معلمحبیبآبادی نویسنده، محقق و سرگذشتنگار (۱۳۰۸ ق تا ۱۳۹۶ ق) مولف کتاب «مکارمالآثار» در سال ۱۳۸۰ قمری به مشهد مشرف شده و از آیتالله میرزاحسین فقیهسبزواری (۱۳۸۶ ق تا ۱۳۴۶ ش) درخواست کرده است که شرح حالی از خود، برای وی بنویسد.
از آنجا که آیتا.. . سبزواری خود از وعاظ واقعه مسجد گوهرشاد بوده، میتوان گفت که نوشتهای که به مرحوم معلم داده، حاوی گزارش مهمی است درباره حرکت مردم مشهد در واقعه مسجد گوهرشاد. در سوی دیگر بهلول گنابادی (۱۲۷۹ ش تا ۱۳۸۴ ش) که اصلیترین چهره این ماجرا بوده، پیش از فوت خاطرات خود را با محور حوادث ۱۹ تا ۲۱ تیرماه مسجد گوهرشاد منتشر کرده است. در خطوط زیر بخشی از متنی را که فقیه سبزواری با عنوان «قضیه اتحاد شکل و قیام گوهرشاد» نوشته و گوشهای از خاطرات مرحوم بهلول را بهعنوان دو روایت از انقلاب خراسان به محضر شما پیشکش میکنیم.
عصر روز شنبه چنددسته از مردم بربری و دهات اطراف مشهد با بیل و تبر و داس و قمه و شمشیر به یاری ما آمدند. چندنفر از آنها تفنگچه و فشنگ هم داشتند. اینها به بنده خبر دادند که قرار اول طلوع آفتاب، دستههای بزرگ مسلح و مجهز از دهات دورتر به یاری ما خواهند آمد و هم خبر رسید که در قوچان، تربتحیدریه و نیشابور مردم برای یاری ما مسلح و مجهز میشوند.
دولتیها از این اخبار سخت هراسان شدند و تصمیم گرفتند که زودتر به این نهضت خاتمه دهند. شب یکشنبه رسید و تا نصف شب به آرامی گذشت.
ساعت ۱۲ شب یکشنبه خبر رسید که دولتیها برای یک جنگ بزرگ کاملا آماده شدهاند و تمام سربازان شیعه و متدین را از صحنه جنگ بیرون کردهاند. سربازان سنی و یهودی و بهایی و زردشتی و شیعههای بیعلاقه به مذهب را آماده جنگ ساختهاند و دورتادور شهر مشهد را برای جلوگیری از آمدن مردم جنگی، از بیرون سنگربندی کردهاند و طیارههای جنگی را در فرودگاه با بمبها مجهز کرده، برای پرواز و بمباران آماده ساختهاند و توپها و مسلسلها را در نقاطی که بر حرم و صحن و مسجد مسلط است، تمرکز دادهاند و قصد دارند نزدیک صبح به مسجد حمله کنند.
چون من از آمادگی مردم اطراف مشهد برای یاریمان خبر داشتم، تصمیم گرفتم که جا خالی نکنم و تا طلوع آفتاب به هر قیمت شده مقاومت کنم و مسجد را از دست ندهم. به این جهت به فراهم کردن مقدمات دفاع مشغول شدم و در هردری از درهای مسجد یکدسته از اطرافیان خود را فرستادم که بیدار و آماده مدافعه باشند. سهتفنگ و تفنگچه و چند قطار فشنگ در اختیار هردسته گذاشتم و برای هردسته، فرماندهی از کسانی که به آنها اعتماد بیشتری داشتم، انتخاب کردم.
حاضر به شکست نبودیم
دری را که به مستراحهای مسجد وصل بود و به فلکه منتهی میشد و از همه درها خطرناکتر بود -چون که به ایوان مقصوره و منبر صاحبالزمان که جای من بود، نزدیک بود- به نواب احتشام رضوی؟ مهیج انقلاب و اعتمادترین اصحاب بود، سپردم و از اینکه او بعد با دولتیها ساخته و خائن است، خبر نداشتم.
بنده میدانستم که این ترتیبات بنده در مقابل قوای دولتی به قدر پَر کاهی اهمیت ندارد، ولی غیر از این کار چاره نداشتم. اگر این کار را نمیکردم، باید یکی از این دوکار میکردم: یا قبل از شروع جنگ فرار میکردم یا با اتباع خود به شهربانی تسلیم میشدم! و این دوکار علاوه بر اینکه به مرگ بنده و دوستان بنده منتهی میشد، یک شکست بزرگ سیاسی هم بود، چون که حکومت پهلوی بعد از گرفتنها و کشتنها، اعلان میکرد که جمعی از روی اشتباه و غفلت علیه دولت شوریده و بعد به خطای خود پی برده، خود را به قوای دولتی تسلیم کردند، ولی این مقاومت بنده و اتباه بنده، اگرچه زود در هم شکست، آبروی بزرگی برای ما، بلکه برای شیعه و اسلام به جای گذاشت و نتایج مهمی از آن گرفته شد که از آن جمله حفظ حیات آیتا... قمی و پسافتادن اجرائیات خلاف شرع پهلوی و کند شدن ماشین بیدینی و انقلاب کامیاب عصر حاضر آیتا... العظمی نایبالامام خمینی است.
به علاوه اگر بنده به دست ماموران دولت میافتادم، بر اثر شکنجههای سختی که طاقت تحمل آنها را نداشتم، ممکن بود صدها نفر مومن را که در انقلاب داخل بوده یا نبودهاند، به دست میدادم. در عین حال اگرچه ترتیبات دفاع ما کوچک بود، شکست ما صدیصد حتمی نبود و پنجدرصد احتمال فتح میرفت؛ ممکن بود که در بین جنگ جمعی از نظامیان به ما پیوسته شوند و ما را یاری کنند. به علاوه اگر نواب احتشام رضوی خیانت نمیکرد، شاید جنگ تا طلوع آفتاب طول میکشید و به فتح منتهی میگردید.خلاصه آنچه خدا خواسته بود که واقع شود، واقع شد.
اگر بنده به دست ماموران دولت میافتادم، بر اثر شکنجههای سختی که تحملش را نداشتم، ممکن بود صدها مومن را به دست دهم
مشت و درفش برابر نیست
حمله بزرگ دولتیها چنانکه پیشبینی شده بود، نیمساعت قبل از اذان صبح با تفنگ و توپ و مسلسل شروع شد و طرفداران ما با اسلحههای ناقص خود مقاومتی را که در تاریخ دنیا سابقه ندارد، از خود نشان دادند.
در هردروازه مسجد و صحن نو و کهنه با فریادهای ا... اکبر و یاعلی، یاحسین، یاثامنالحجج، یاصاحبالزمان به محاربه پرداختند. حتی دیده شد که بعضی از آنها با دندان و مشت و سنگ و خشت به نظامیان مسلح حمله میکردند. از هیچ دروازه و راهی غیر از آن دروازه که به نواب احتشام رضوی سپرده شده بود، نظامیها نتوانستند بهزودی داخل مسجد شوند.
نواب احتشام رضوی هنگامی که برای مدافعه و محافظت دروازه سمت غربی ایوان مقصوره مقرر شد و از نزد من رفت، به افراد زیردست خود گفت: «شیخ و یارانش دیوانه هستند که با دولت مخالفت میکنند. مشت و درفش برابر نیست! من رفتم، شما هم بروید و جان خود را نجات دهید.» این حرف را گفت و فرار کرد.
این کسبهها را از مسجد بیرون کنید
فرار نواب احتشام راه را برای سربازها باز کرد و داخل ایوان مقصوره شدند و به نزدیک منبر رسیدند. بنده این وقت یقین کردم که ماندن در مسجد تا طلوع آفتاب برایم ممکن نیست. عزم کردم که از شهر مشهد خارج شوم و در صحرا به اشخاصی که از دهات به یاری ما میآیند، وصل گردم. برای رهبران سه جبهه دیگر جنگ خبر دادم که من از مسجد بیرون رفتم، شما هم خود را نجات دهید و اگر میخواهید همراه من باشید، من از دروازه پایینخیابان از مشهد خارج میشوم.
بعد فورا از منبر پایین آمدم و به اطرافیان خود گفتم: «این سگها را از مسجد بیرون کنید.» اطرافیانم به آنها حمله کردند و نظامیان از همان راهی که آمده بودند، به صورت عقبنشینی برگشتند.
مقصود نظامیان از عقبنشینی این بود که ما را از مسجد بیرون ببرند و در خارج مسجد دستگیر کنند و مقصود ما از تعقیب آنها این بود که از تنگنای مسجد به فلکه وسیع برسیم و از حلقه محاصره خارج شویم. هدف آنها و ما هردو خروج از مسجد و رسیدن به فلکه بود، ولی به دومقصد و هردو به هم، خلافِ اصل مقصود خود را نشان میدادیم. آنها به ما نشان میدادند که از ما فرار میکنند، در حالی که میخواستند ما را بگیرند و ما به آنها نشان میدادیم که آنها را تعقیب میکنیم و مقصد ما گریختن و فرار کردن از قضیه بود.
میگفتم: از این تیراندازیها نترسید، این گلولهها آدمکش نیست و اگر هم کشته شدیم، سعادتی از شهادت بهتر نیست
گلولهها ساختگیاست آدمکش نیست
وقتی که به فلکه رسیدیم، اصل مقصد همه واضح و آشکار شد. من و همراهانم که بیستوچهار نفر بودند، به طرف پایینخیابان فرار کردیم. نظامیان که عددشان معلوم نبود، از عقب ما تیراندازی میکردند، ولی تیرها را هوایی میزدند؛ مقصد آنها آدمکشی نبود، مقصدشان این بود که دست از فرار برداریم و خود را تسلیم کنیم.
بنده هدف آنها را فهمیده بودم و به همراهان خود دل میدادم و میگفتم: «از این تیراندازیها نترسید، این گلولهها ساختگی است و آدمکش نیست و اگر هم کشته شدیم، سعادتی از شهادت بهتر نیست و اگر موفق شدیم و از شهر بیرون رفتیم، به یاران صحرایی و دهاتی خود وصل میشویم و بازگشت کرده انتقام خود را میگیریم.» همراهان بنده که میشود آنها را بهترین مجاهدان آن عصر گفت، با ثبات عقیده هرگفتار مرا اطاعت میکردند و مرا در میان خود گرفته به طرف دروازه پایینخیابان در حرکت بودند. هفتنفرشان که تفنگ و تفنگچه داشتند، گاهگاه به طرف عقب برگشته و چند شلیک میکردند و نظامیها را فراری میدادند.
خیابان تهران و خیابان طبرسی در آن وقت نبود و راه خروج از فلکه به دو راه بالاخیابان و پایینخیابان منحصر بود. تیرهای نظامیان اگرچه هوایی بود، ولی همهاش هوایی نمیرفت و بعضی از آنها به طرفداران ما خورده، بعضی را مقتول و مجروح میکرد. همچنین انداختهای یاران بنده همهاش بینتیجه نمیماند و به بعضی سربازها میخورد. برای خود من حالی دست داده بود که ابدا پروای مرگ نداشتم و فقط میخواستم که زنده به دست دشمن نیفتم که محتاج به گفتن اسم همدستان خود نشوم. گلولهها مثل ژاله از پهلو و رو و سروگردن من رد میشد، من بدون واهمه و ترس گاهی بلند و گاهی آهسته به ذکر «سبحانا... و الحمدا... و لاالاا... و ا... اکبر» مشغول بودم و با یارانم مسیر خود را دنبال میکردیم.
در حالیکه ما به قدر پنجاه الی صدقدم در پایینخیابان پیش رفته بودیم، ششسرباز مسلح و یکسرجوخه از پیش ما پیدا شدند و خواستند را ه فرار ما را ببندند. سرجوخه رو به ما کرد و گفت: «پدرسوختهها، ... کجا فرار میکنید، برگردید بروید زندان! بروید زندان.» یک نفر جوان تنومند بلندبالا که پیش روی من حرکت میکرد و مرا در پشت سر خود میبرد و خود را سپر بنده کرده بود و چوب کلفتی در دست داشت، به او گفت: «سرجوخه! ما اهل جنگ نیستیم، زوار بیگناه هستیم، ما را رها کن که اهل و عیال ما در مسافرخانهها منتظر ما هستند، به آبروی ابوالفضلالعباس (ع) ما را به بخش.» سرجوخه که یک بلوچ سنی بود، با کمال بیشرمی گفت: «ابوالفضل هم مثل تو یک دزدی بوده که در کربلا دستش را بریدهاند.»
رفیق بنده مثل برق به او حمله کرده، یک چوب سخت بر بناگوشش زد و او را بر زمین غلطاند و بلافاصله پا بر گلویش گذاشت و گلویش را زیر پا مالید و کارش را تمام کرد. تفنگش را گرفت و به طرف سربازان که پا به فرار گذاشته بودند، تیراندازی کرده، دونفرشان را کشت و اگر من منع نمیکردم، چهارنفر دیگرشان هم کشته میشدند، ولی بنده منع کردم و گفتم: «کشتن فراری در حال فرار جایز نیست.»
راه پیش روی ما باز شد، ولی از پشت سر چنان بهشدت بر ما تیراندازی میشد که اگر صد قدم دیگر پیش میرفتیم، همه کشته و نابود میشدیم. متفرق شدیم در کوچهها که زنی به من و چند تن از یارانم پناه داد. بعد هم با کمک او و از طریق سیسآباد به سمت تربت رفتم و از آنجا به افغانستان وارد شدم که دستگیر و به مدت ۳۱ سال در این کشور زندانی شدم.
حقیر و مرحوم آیتا... آقا حاجی شیخ علیاکبر نهاوندی، چون میدانستیم که قضیه عادی نیست، لذا گاهی در منزلی از منازل دوستان پنهان بودیم، لکن، چون عموم علما در مسجد بودند مثل حاجی مرتضی آشتیانی، آقا شیخحسن پایینخیابانی، آقا سیدیونس اردبیلی و تمامی ائمه جماعت قریب سینفر جمع شده بودند، لذا ناچار با یکدیگر رفتیم به مسجد، لکن آثار عذاب هویدا بود.
مردم همه مضطرب و لاینقطع از دهات و اطراف، جمعیت با چوب و چماق به طرف شهر آمده و شهرت دادند که علما حکم جهاد دادند تا آنکه در مسجد، دیگر جای پا نبود. حقیر با آقای نهاوندی که به مسجد وارد شدیم، ملاحظه کردیم که علما همگی در ایوان مقصوره جمع و بهلول هم منبر رفته و مردم را تشویق میکند که بروند به طرف لشکر و لشکر را متصرف شوند و لشکر هم عازم شده که اگر مردم حمله به آنها بکنند، توپ و مسلسل بسته و همگی را بکشند.
حقیر حرکت کردم و رفتم و بهلول را از منبر به پله دوم قرار دادم و مردم همین که دیدند من به منبر رفتم، هجوم به طرف منبر نمودند
به اعلی حضرت رضاشاه تلگراف کنید
حقیر، چون این وضع را دیدم، به آقای نهاوندی گفتم که اوضاع خیلی بد شده. یا خود شما به منبر بروید و مردم را امر به سکوت کنید یا حقیر میروم. فرمودند: قلب من ضعیف است و نمیتوانم. گفتم شما استخاره کنید، چنانچه خوب باشد، حقیر منبر میروم.
استخاره کردند. بسیار خوب بود، لذا حقیر حرکت کردم و رفتم و بهلول را از منبر به پله دوم قرار دادم و مردم همین که دیدند من به منبر رفتم، هجوم به طرف منبر نمودند و حقیر با صدای رسا امر به سکوت کردم. مردم همگی ساکت شدند؛ کأن علی رؤوسهم الطیر.
بعد از آن ابلاغ کردم به عموم آنها که «ایهاالناس! این هیاهو نتیجه ندارد. اگر بنا دارید کار پیش برود، خوب است. البته شاه شما مسلمان است و تقاضای شما را قبول خواهد کرد.» از این قبیل مواعظ زیاد نمودم.
مثل اینکه پسند عقلا شد و قبول عموم قرار گرفت. پس از آن از منبر پایین آمدم و حضور علما که مجتمع بودند، آمدم و عرض کردم: دیگر نشستن شما در این مکان صلاح نیست. خوب است برویم به کشیکخانه مسجد و فکر چارهای کنیم که این هیاهو نتیجه خوبی ندارد.
قبول کردند و مجتمعا به کشیکخانه مسجد رفتیم و نتیجه گفتگوها بالاخره بر این قرار گرفت که تلگرافی توسط آیتا... حاجی شیخعبدالکریم حائری که در آن ایام فیالجمله مرجعیت داشت، به اعلیحضرت بزنند که او صرفنظر از پوشیدن کلاه دورهدار بنماید. حقیر با این تلگراف مخالف بودم و در آن تلگراف تهدید سختی نسبت به اعلیحضرت شده بود. آنچه اصرار کردم برای تغییر تلگراف اثری نکرد و تمامی علما تلگراف را امضا نمودند و این تلگراف که مخابره شد، آتش غیظ اعلیحضرت افروخته شد و تلگرافی از شخص او صادر شد که یا متفرق شوید یا آنکه با گلوله متفرق خواهم کرد.
آقای حاجیمیرزا احمد کفائی در لشکر بود و مسجد نیامده بود. از لشکر به حقیر تلفن کرد که قضیه وخیم شده و محتمل است که به ضرب گلوله مردم را متفرق کنند. هرچارهای دارید، بکنید و مردم را متفرق کنید. لکن به قدری آتش غیظ مردم مشتعل شده بود که کسی قدرت نداشت که اسم این معنا را ببرد.
به همین نحو بود و ناهاری مختصر حاضر شد و عموما خوردند. غروب شد. علما یکانیکان فرار کردند، چندنفری باقی ماند. یک ساعت از شب گذشته، آقای حاجیمیرزااحمد به حقیر تلفن کرد که هر نحو هست، مردم را متفرق کنید که حکم شدید صادر شده که به هر نحو هست، مردم را متفرق کنند و قشون هم با مسلسل دورتادور مسجد را محاصره کردند.
در این اثنا جمعی دور حقیر را گرفتند که باید منبر بروی و مردم را امر کنی که متفرق نشوند. حقیر ملاحظه کردم که اگر منبر نروم، خطر قتل دارم. در این گفتگو بودم، یک وقت ملاحظه کردم که حقیر را روی دوش گرفته و به طرف ایوان مقصوره میبرند. خواهی نخواهی منبر رفتم و بین محذورین گرفتار شدم.
بالاخره بالای منبر گفتم که من الان تب دارم و حال حرف زدن ندارم. ختمی گرفتم و روضه علیاصغر خواندم و از منبر پایین آمدم. لکن مخفی نباشد که در اثنای آن که مرا به طرف منبر میبردند، یک نفر ناشناس بال قبای مرا کشید و گفت: به مردم بگو اگر میخواهید آسوده شوید، پناهنده به قنصولخانه روس شوید! و من گوش به حرف او ندادم.
به هر تقدیر کوشش کردم در تفرقه مردم و شاید نُه قسمت از ده قسمت را متفرق کردم و علمایی که باقی مانده بودند، به دارالتولیه فرستادم؛ از جمله آقاشیخ مرتضی آشتیانی، حاجیشیخ علیاکبر نهاوندی، آقای ملایری و چند نفر دیگر از علما. وقتی که تمامی را فرستادم، مسجد مقداری خلوت شد و عدهای بربری و زوار در مسجد باقی ماند و آنچه شهری باقی بود، به خانه خود رفتند، لکن باقی باز هم بودند تا در آخر خودم رفتم به دارالتولیه.
ه هر تقدیر کوشش کردم در تفرقه مردم و شاید نُه قسمت از ده قسمت را متفرق کردم
آستانه در خطر است
به مجرد ورود حقیر، اسدی نیابت تولیت وارد اتاق شد و آمد روی زمین نشست و دست خود را به دامن حقیر زد که دستم به دامن تو. تو امروز شنیدم منبر رفتی و مردم را امر به آرامش کردی. حال هم چارهای بکن که آستانه در خطر است و تمام زحمات من هدر میشود و همان قضیه توپبندی روسها پیش خواهد آمد.
حقیر گفتم: آنچه از دست من برآید، حاضرم و جان فدایی خواهم کرد و آستانه محفوظ بماند ولو حقیر از بین بروم. بنای مشورت شد. رأی بر این قرار گرفت که دو نفر نزد استاندار بروند و از او کسب تکلیف بنمایند. قرار به استخاره شد. نهاوندی استخاره کرد، آیت آمد: ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة.
مردم را قانع کنید تا متفرق شوند
رأی بر این قرار گرفت که حقیر با آقای حاجیشیخمرتضی آشتیانی برویم نزد استاندار که در آنوقت پاکروان بود. درشکه حاضر شد و به اتفاق رفتیم، وارد استانداری شدیم. پاکروان، اتاق بالا بود و آن هنگام تقریبا ساعت شش از شب بود. آقای آشتیانی بدون هیچگونه توجهی از پلهها بالا رفت. اتفاقا پاکروان با همسر خود در حجره نشسته بودند. یکمرتبه آقای آشتیانی پرده بلند کرده، همسر پاکروان که از مملکت ایتالیا بود، وحشت میکند و فریاد میزند. آقای آشتیانی برگشت به محلی که حقیر بودم.
پاکروان زیاده غضبآلوده شد و به تعجیل آمد حجره پایین. گفت: شما این نصفشب آمدهاید چه کار دارید؟ آقای آشتیانی فرمودند: سهمطلب داریم:اول: آنکه دستور بدهید دسته سینهزن بیایند به بازار و صحن. دوم: آنکه دستور بدهید که مردم لباس فرنگی نپوشند و کلاه دورهدار، لباس کفر است. سوم: آنکه حجاب از سر زنها برداشته نشود.
پاکروان با کمال تعرض گفت: مسئله سینهزدن خودتان با آقای حاجیآقا حسین قمی. تقاضا کردید که در صحن سینه بزنند و حال هم بروند در ایام عاشورا در صحن سینه بزنند و، اما کلاه دورهدار جهت حفظ از آفتاب، ضرری ندارد. شما که کلاه پهلوی را قبول و دوره جلو را قبول کردید، خوب (است) که دوره عقب را هم قبول کنید و این اجتماع را شما آوردید متفرق کنید و، اما مسئله حجاب، اگر یک کلمه از پهلوی، شما مدرکی آوردید که حکم رفع حجاب نموده، هرچه بخواهید به شما داده خواهد شد.
حقیر ملاحظه کردم که آقای آشتیانی مثل اینکه مطلب را گم کرده، رو به پاکروان کردم و گفتم: دو عرض دارم. گفت: شما کیستید؟ گفتم: من آقای سبزواری. گفت: بسیار خوب، شنیدهام شما به منبر رفتید و مردم را امر به آرامش کردید. گفتم: بلی. گفت: بگو. گفتم: غرض از آمدن بنده و حضرت آشتیانی از این است که این مردم اجتماعی کردهاند، یا حق یا باطل. باید به هر نحو هست، آنها را قانع کرد تا متفرق شوند. جواب گفت: شما که اینها را جمع کردید، متفرق کنید.
جواب دادم که ما جمع نکردیم. گفت: شما برای چه مسجد آمدید؟ جواب دادم: برای اصلاح و شاید بتوانم نحوی کنم که خونریزی نشود. گفت: بکنید. جواب دادم: راه فکر ما مسدود است. شما استاندار هستید. گفت: فکری ندارم. من گفتم: یک راه داریم و آن، این است که صورت تلگرافی جعلی و دروغ الان به من بدهید که بروم مسجد و مردم را متفرق کنم. جواب داد: چه تلگراف باشد؟
گفتم: تلگراف آنکه اعلیحضرت عفو کرده و شما مردم متفرق شوید. جواب داد که بدرأیی نیست. اتفاق اسدی آمده بود و در حجره فوقانی با طهران به توسط بیسیم لشکر، مشغول مذاکره بود. پاکروان رفت حجره فوقانی نزد اسدی. فاصله نشد برگشت و گفت: کار از دست من و اسدی خارج شده و خود اعلیحضرت با لشکر مخابره میکند که دستور داده که به هر نحو هست، مردم را متفرق کنید و سه دقیقه دیگر وقت نداریم و پاکروان به اسدی گفته بود که فلانی رأی خوبی داد و به هر تقدیر شد، سهدقیقه گذشت که صدای مسلسل بلند شد و فریاد مردم به یاعلی یاعلی بلند شد، به نحوی که صدا به مسجد کاملا میرسید.
قریب نیمساعت طول کشید و صدا آرام شد و خردهخرده صبح طلوع کرد. برگشتیم به دارالتولیه و از آنجا متفرق شدیم و دو روز بود که به کلی صحن و مسجد و حرم بسته بود و معلوم نشد که چندنفرکشته شده و مردم متفرق شدند و دستور آمد که مسجد و صحن و حرم باز شود و سرتا سرشهر امن شد و قضیه کلاه هم بعد از چندروزی عملی شد و بعد از چندروز ششنفر از علما را به طهران تحتالحفظ بردند: حاجی سیدهاشم نجفآبادی، حاجیشیخ حبیب ملکی، آقاسید زینالعابدین سیستانی، شیخ آقابزرگ شاهرودی، حاجیشیخ هاشم قزوینی و مدتی زندان قجر زندانی بودند و بعد مرخص شدند و آقامیرزایونس اردبیلی در نوقان مخفی بود. او را هم گرفتند و طهران بردند و مدتی در زندان بود و بعد از بازرسیهای زیاد اسدی، نیابت تولیت محکوم به اعدام شد در شب ۲۶ ماه مبارک رمضان ۱۳۵۴ بعد از طلوع فجر. این خلاصه حادثه مسجد.
* این گزارش پنجشنبه ۲۱ تیـر ۱۳۹۳ در شماره ۱۰۴ در شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.