محمدعلی مسئلهگو و بانو ذاکری از قدیمیهای منطقه ما هستند. آنها که در محله سرشور زندگی میکنند، هر دو در این محله به دنیا آمده و همانجا رشد کرده و بعداز ازدواج هم همانجا ساکن شدهاند.
شاید کمتر پیش بیاید کسی در یک محله متولد شود، در همان محله به مدرسه برود و بعد هم که ازدواج کرد، در همان محله زندگی کند. آنچه باعث شده مسئلهگو و همسرش مورداحترام هممحله ایها و اطرافیانشان قرار بگیرند، صداقتشان است؛ آنچه این روزها کمتر در بین افراد جامعه مشاهده میکنیم. همراه این زوج سالمند و قدیمی محلهمان شدیم تا قصه زندگیشان را بشنویم.
محمدعلی مسئلهگو ساکن محله سرشور متولد سال۱۳۰۱، مدت ۶۰ سال امام جماعت مسجد سهله بوده و بازنشسته آستان قدس است، اما حالا بر اثر بیماری و کهولت سن دیگر نمیتواند امام جماعت باشد. پدرش هم از عالمان زمان قدیم بود و همین سبب شده بود تا نام فامیل آنها «مسئلهگو» باشد.
از همان دوران جوانی امام جماعت مسجد سهله بودم و صبح، ظهر و مغرب در این مسجد نماز میخواندم. بعداز فوت پدرم بهجای او صبحها در حرم بالای منبر میرفتم و مسئله میگفتم. پس از سکته خفیفی که کردم، دیگر نتوانستم نماز جماعت بخوانم. برای انتخاب امام جماعت سختگیر بودم و هنگامیکه به مکه یا کربلا میرفتم، تلاش میکردم فردی مطمئن را جایگزین خود کنم؛ اینطور شد که پیشنهاد دادم بعد از خودم پسر حاجآقامروارید، امام جماعت مسجد سهله شود.
هنگام واقعه گوهرشاد ۱۴ سال داشتم. روز حادثه پای منبر بهلول نشسته بودم که ناگهان حسی درونی، من را بهسمت خانه کشاند. به صدای قلبم گوش کردم و به خانه رفتم با این تصور که در خانه اتفاقی افتاده است، اما هنوز وارد خانه نشده بودم که صدای گلوله از سمت حرم میآمد. در جایم میخکوب شده بودم. نمیدانستم چکار میتوانم بکنم. سروصدایی بلند شده بود. با توجهبه جمعیت زیادی که در حرم دیده بودم، احتمال میدادم تیراندازی، تعداد زیادی کشته برجا گذاشته باشد. همیشه از خودم میپرسم چه نیرویی در آن لحظه من را از حرم به خانه آورد؟
جمیله ذاکری، متولد۱۳۰۹ همسر محمدعلی مسئلهگو، مهربان و زندهدل، به گفته فرزندانش تاکنون نماز جمعهاش ترک نشده است و تا جاییکه بتواند، هفتهای چند بار برای زیارت به حرم میرود.
پدرم روحانی بود و منبر میرفت. زمان واقعه گوهرشاد چهار سال بیشتر نداشتم. یادم هست پدرم آن شب میخواست به حرم برود، اما مادرم میگفت دلشوره دارم، نرو. از پدر اصرار که برود و مادرم مانع رفتنش بود. پدرم لباس میپوشد که برود، عطسه میکند و بهاصطلاح صبر میآید. مادرم میگوید، نرو، صبر آمد. مدتی میگذرد. دوباره صبر میآید.
مادرم بیشتر اصرار میکند که پدرم نرود. در همین گفتگو بودند که صدای گلوله بلند میشود و پدرم باعجله بهسمت حرم میرود و میفهمد چه اتفاقی افتاده است. خوب به خاطر دارم آن شب تا صبح پدر و مادرم گریه میکردند. من شنیدم شهدا و زخمیها را با هم داخل گودالی ریختند و خاک کردند؛ بدون آنکه زخمیها را نجات دهند. چند روز بعد از این ماجرا همراه مادرم از سمت پنجراه میگذشتیم.
باغچهای بزرگ بود که مانند تپهای کوچک درست کرده و دورتادورش آب ریخته بودند. آن زمان به ما میگفتند شهدا و زخمیها را داخل این گودال ریختهاند و به این شکل درست کردهاند.
یک روز نیروهای شاه به خانهمان آمدند. در یک سینی، یک دست کت و شلوار و کلاهشاپو گذاشته و برای پدرم آورده بودند. به او گفتند: این لباسها را برایت آوردهایم. عبا و عمامهات را کنار بگذار و اینها را بپوش. پدرم، کلاه را برداشت و بهسمت باغچه پرت کرد و گفت: من هرگز کلاه شاه را بر سرم نمیگذارم. آنها چیزی نگفتند و از خانه ما رفتند، اما روز بعد به جرم توهین به کلاه شاهنشاهی، دو نفر به خانه ما آمدند.
پدرم را تا لب باغچه کشاندند و رگ دستش را زدند. او را در همان حالت نگهداشتند تا خون بدنش تمام شد و بیحس و حال افتاد روی زمین. وقتی مطمئن شدند کارش تمام است، او را رها کردند و رفتند. روز بعد از این ماجرا پدرم از دنیا رفت. ما در خانه پدریام زندگی میکنیم.
شهید مسئلهگو در تاریخ ۸ مرداد۶۲ با اصابت گلولهای به سینه بهعنوان اولین شهید عملیات والفجر به شهادت رسید
هرچند همسرم دیگر توان ندارد که به مسجد برود و نماز جماعت برپا کند، هنوز هم برای خیلیها استخاره میگیرد. برایم عجیب است که چطور شماره ما را از ۱۱۸ یا اطرافیان میگیرند. گاهی از صدای تلفن خسته میشوم، اما حاج آقا حتی وقتی خواب باشد، اگر بگویم برای استخاره تماس گرفتهاند، بلند میشود و استخاره را میگیرد و هیچ وقت «نه» نمیگوید.
یکبار یک نفر خواست برایش استخاره بگیرد. به او گفت «انجام میدهی، اما در این کار سیلی میخوری». پساز چند روز با یک جعبه شیرینی آمد. از حاجآقا پرسید: شما که با تسبیح استخاره گرفتی، از کجا میدانستی من سیلی میخورم! همسرم به صورتش نگاهی کرد و خندید و چیزی نگفت.
خانه ما مانند حسینیه است. هر ماه به بهانههای مختلف مراسم روضهخوانی در آن برپا میشود؛ ماهی یکبار دعای ندبه، روضهخوانی هر سهشنبه شب، برپایی روضه در پنجشنبه دوم ماه، ۱۵ شب ماه رمضان، نیمه دوم صفر تا آخر ماه و دیگر روضههای روزانه به بهانههای مختلف. هر زمان هم که فامیل یا آشنایان، آمادگی برپایی روضه را نداشته باشند، به ما میگویند و روزه در منزل ما برپا میشود. هدف، ذکر مصیبت اهل بیت و جمعشدن فامیل دور هم است.
همسرم اعتقاد دارد خیر و برکت را خدا میدهد و نباید بهدنبال مالاندوزی باشیم. او همیشه در جیبش پول خرد میگذاشت و به گداهایی که در مسیر رفتن به حرم میدید، کمک میکرد. هر وقت از او میپرسیدیم مگر اینها مستحق هستند که به آنها پول میدهید، میگفت: اگر مستحق واقعی باشند که وای به حال ما...
همه ما میدانستیم او بهدنبال کار خیر است و به همه کمک میکند. تازه یکسال است که فهمیدهایم حقوقی را که از بنیاد شهید میگیرد، صرف هزینه آب و برق منزل طلبهها میکند. وقتی علتش را جویا شدم، گفت «وقتی کوچک بودم مادرم دوست داشت سقا شوم؛ حالا که ممکن نیست، بهخاطر دل او میخواهم هزینه آب و برق منزل طلبهها را بپردازم.»
شهید محمدمسعود مسئلهگو، فرزند محمدعلی متولد۱۳۴۰ مانند والدینش در خانوادهای روحانی چشم به جهان گشود. او از کودکی با مسجد سهله که پدرش امام جماعت آنجا بود، ارتباط نزدیکی داشت و در آنجا مکبری میکرد، از همان دوران با نماز اول وقت، نماز جماعت، جلسات قرآن، سوگواری ائمه اطهار، سینهزنی و... پیوندی ناگسستنی داشت بهطوریکه در هشتسالگی مقید بود در ماه مبارک رمضان، روزههایش را ترک نکند.
از همان ابتدا در فعالیتهای انقلابی حضور داشت و با فرمان امام خمینی (ره) در تمام تظاهرات شرکت میکرد. در مناسبتهای مختلف شبها بر بام خانه میرفت و ندای «ا... اکبر» سر میداد. او هیکل درشتی داشت؛ محکم پا بر زمین میکوبید و تکبیر میگفت برای همین در محله نامش را «بلندگو» گذاشته بودند. با پیروزی انقلاب اسلامی به بسیج پیوست و بهصورت فعال در گشتهای شبانه، جلسات، کلاسها و... حضور داشت.
مسعود از کودکی به هنر خوشنویسی علاقه بسیار داشت و در دوران جوانی، خطاطی را در حد بسیار عالی فراگرفته و مقامهای زیادی در این زمینه کسب کرده بود. او صادقانه این هنر را در خدمت انقلاب به کار گرفت بهشکلی که بارها و بارها شبها تا نزدیک صبح با چند قلممو و چند قوطی رنگ در کوچههای محله برای ترویج فرهنگ انقلاب شعار مینوشت. یک روز بر دیوار دبیرستان دخترانهای با خطی زیبا مینویسد «اگر بیحجابی نشانه تمدن است پس حیوانات از همه متمدنترند» و بر دیوار مسجدی هم مینویسد «خواهرم حجاب تو کوبندهتر از خون سرخ من است» و ...
خواهر مسعود برایمان میگوید: هنگامیکه مادرم، مسعود را حامله بود، یک روز همانطورکه از چاه آب بیرون میکشیده و در حوض میریخته درکنار حیاط مینشیند. ناگهان نوری را میبیند که از آسمان به زمین میآید و داخل حوض میرود. مادرم همسایههایی را که در حیاطمان مینشستند، صدا میزند و از آنها میپرسد آیا آنها هم این نور را دیدهاند؟ اما آنها پاسخ میدهند ما چیزی ندیدهایم و این ماجرا تمام میشود. بار آخری که مسعود آمده بود، خوابی میبیند که اطمینان پیدا میکند شهید خواهد شد.
او در خواب میبیند در مسجد سهله بههمراه شهید باهنر و رجایی پای سخنرانی دکتر بهشتی نشستهاند. از آنجا راه میافتند و به سمت بهشت رضا میروند. آنها به مسعود اشاره میکنند و میگویند بیا اینجا. روی قبرها را میخوانند.
همانطورکه راه میروند و نگاه میکنند، میبیند روی قبری نوشته شده است «شهید محمدمسعود مسئلهگو». داخل قبر را نگاه میکند و میبیند نوری از داخل قبر به آسمان میرود و آنجا مطمئن میشود که شهید خواهد شد.
مرداد۱۳۶۲ زمان عملیات والفجر۳ گروه ویژه شهدا برای شکستن خط دشمن تشکیل میشود. به لحاظ حساسیت زیاد و احتمال شهادت بیشتر افراد، اعضای این تیم بهصورت داوطلبانه انتخاب میشوند. شهید مسئلهگو مانند کسی که شانس با تمام وجودش به او روی آورده و میخواهد بهترین فرصت پیشآمده را غنیمت شمارد، بیدرنگ به تیم ویژه شهدا میپیوندد و در تاریخ ۸ مرداد۶۲ با اصابت گلولهای به سینه درحالیکه ندای «یا مهدی (عج) یا مهدی (عج)» سر میداد بهعنوان اولین شهید عملیات به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
دوست همرزمش میگوید: سرِ شهید بزرگوار روی زانوی من بود. او در آخرین لحظات حیاتش دائم تلاش میکرد از جایش بلند شود؛ مثل اینکه میخواهد بایستد و سلام بدهد. میخواست به کسی احترام بگذارد، گویا اربابش در آخرین لحظات به دیدارش آمده بود.
* این گزارش در شماره ۱۵۸ شهرآرا محله منطقه هشت مورخ ۳ شهریورماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.