ظهر پنجشنبه ۱۴ مرداد1395 بود. تیک تاک ساعت، ۱۲:۴۵ دقیقه را نشان میداد؛ و حاج رجب محمدزاده بعد از ۲۹ سال درد و رنج جسمی، بر اثر ایست قلبی و تنفسی به مرگ لبخند زد و به هم رزمان شهیدش پیوست.
حاج رجب محمدزاده را خیلیها تا روزی که مستندش را ندیدند، نشناختند. مستندی که حمید یادروج با نام «پسر را ببین، پدر را تصویر کن» از زندگی او ساخت، خیلیها را انگشت به دهان گذاشت. رزمنده بی ادعای دوران دفاع مقدس ۳۲ سال پیش در منطقه ماووت و بر اثر اصابت خمپاره، صورتش را به طور کامل از دست داد. تصور حتی یک عمل جراحی ترمیمی روی صورت هریک از ما هم پر از رنج است؛ حاج رجب ۳۰ بار صورتش را به تیغ جراحی سپرد. چهاردهم مرداد 5 سال قبل، وقتی به یاران شهیدش پیوست، خیلیها از او نوشتند؛ از سیدحسن خمینی گرفته تا محمدباقر قالیباف، علی لاریجانی، مجید صالحی، عزت ا... ضرغامی و .... سادهتر بگوییم؛ حاج رجب دو بار متولد شد؛ یک بار بعد از آنکه پا به دنیا گذاشت و یک بار بعداز پخش این مستند بود که همه او را شناختند و خیلیها برای قدردانی از او پیش قدم شدند؛ با این حال نانوای مشهدی تا آخرین روز زندگی اش، بی ادعا و بی تکبر بود.
یک بار که از آرزوی حاج رجب پرسیدند گفته بود آرزو دارد رهبر معظم انقلاب را ببیند؛ آرزویی که ۲۶ سال بعد بالاخره سال ۹۴ و در تالار آیینه حرم مطهر رضوی محقق شد.
به فاصله کمتر از یک ماه از شهادت نیز خانواده او با رهبر معظم انقلاب دیدار کردند و در این دیدار «رهبری» فرمودند: «در طول این سالها هر لحظه و ساعتی که این شهید عزیز درد و رنج ناشی از جانبازی را تحمل کرد، نزد خداوند متعال محفوظ و برخوردار از اجر و حسنه است و در نهایت نیز با فوز شهادت، تفضلات بی حدوحصر الهی شامل حال آن شهید بزرگوار شد. شما خانوادههای شهدا مظهر انقلاب اسلامی هستید و ما با دیدن شما عزیزان، روحیه مضاعف میگیریم.»
در بیمارستان وقتی صورت حاج آقا را دیدم، گفتم این چهره زیبایی حاج آقا بود. حاج آقا هر لحظه در زندگی شهید میشد. بینی و حنجره نداشت. به سختی نفس میکشید
خانم زرندی، همسر این شهید گران قدر که در بیست سالگی زندگی مشترکش را با حاج رجب آغاز کرد، میگوید: با هم نسبت فامیلی داشتیم. برادر شوهر خواهرم بودند. واسطه ازدواج ما هم خواهرم بود. مهریه ام ۷ هزارتومان تعیین شد. حاصل زندگی ما ۴ پسر و ۲ دختر است.
از او میخواهیم ما را به روزهای دفاع ببرد، روزهایی که با قرآن او را بدرقه میکرد و با بی قراری چشم انتظار آمدنش مینشست. میگوید: از سال ۶۳ داوطلبانه راهی جبهه شد. ۵ بار به جبهه رفت و آخرین بار در ماووت عراق به شدت مجروح شد، به گونهای که فک، بینی و چشمش متلاشی شد. همسرم نیروی تیپ ویژه شهدا و تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بود و در نقش تک تیرانداز و خمپاره زن فعالیت میکرد.
او ادامه میدهد: او که نبود سختی و رنج نبودنش از یک سو و هزینههای زیاد زندگی از دیگر سو، بدجور عرصه را بر ما تنگ کرد. وقتی مجروح شد ۲۰ روز در بیمارستان تبریز بود و بعد هم بدون اینکه هوش و حواس داشته باشد، او را به بیمارستان فاطمه زهرا (س) منتقل کردند. ما که او را دیدیم، هیچ چیز از سر و صورتش مشخص نبود و از روی دست و پایش او را شناختیم.
پدر در این ۲۷ سال، ۲۵ بار جراحی شد. از بازو و بدن پدرم گوشت جدا میکردند و در نقاط دیگر بدنشان پیوند میزدند. در نهایت یک پزشک فرانسوی پدرم را عمل کرد، اما استخوانهایی که برای صورت پدرم پیش بینی کرده بود پیوند نخورد و صورت پدرم ۸، ۷ ماه عفونت داشت
برایم سخت بود ببینم رجب به این حال و روز درآمده است. خیلی غصه میخوردم، اما به خدا توکل کردم. برای بچه هایم هم سخت بود که همسرم را با آن وضعیت ببینند. قبل از اینکه خبر مجروحیت حاج آقا را به من بدهند، خواب دیدم که در حیاط نشسته ام. پدر و مادرم میخواستند بروند مکه که یک تابوت شهید مقابل من گذاشتند و گفتند پیکر حاج رجب است.
یک بار هم خواب دیدم که در اتاق کنار سماور نشسته ام. حاج آقا آن قدر قشنگ و نورانی شده بود که چهره اش مشخص بود. گفتم «حاج آقا چقدر قشنگ شده اید.» ایشان گفتند «واقعا قشنگ شده ام.» صبح خواب را برای مادرم تعریف کردم. ایشان گفت «صدقه بدهید.» بعداز ۴ روز خبر مجروحیت حاج آقا را آوردند.
در بیمارستان وقتی صورت حاج آقا را دیدم، گفتم این چهره زیبایی حاج آقا بود. حاج آقا هر لحظه در زندگی شهید میشد. بینی و حنجره نداشت. به سختی نفس میکشید. ۳۰ درصد سلامتی داشت و عمل قلب هم انجام داده بود. نمیتوانست بیرون برود و غذا بخورد، حتی نمیتوانست با بچهها سر سفره بنشیند. واقعا سخت بود و خجالت میکشید.
محمدرضا هم از روزهای سخت جانبازی پدر، حرفهایی دارد: وقتی پدرم به درجه جانبازی نائل آمد وضعیتش طوری بود که حتی پرستا رها هم به سمتش نمیرفتند و احتمال شهادت ایشان را میدادند؛ تا اینکه به همت یکی از پزشکان به نام دکتر صفوی، اولین عمل روی پدرم انجام گرفت و پدرم زنده ماند.
پدر در این ۲۷ سال، ۲۵ بار جراحی شد. از بازو و بدن پدرم گوشت جدا میکردند و در نقاط دیگر بدنشان پیوند میزدند. در نهایت یک پزشک فرانسوی پدرم را عمل کرد، اما استخوانهایی که برای صورت پدرم پیش بینی کرده بود پیوند نخورد و صورت پدرم ۸، ۷ ماه عفونت داشت. اوضاع نابسامانی داشت و ۱۸ ماه تهران بود. بعد از آن دیگر هیچ عملی روی صورتش انجام نشد.
از او میخواهیم از اولین باری بگوید که چهره پدر را دید و او میگوید: اولین بار که چهره پدرم را دیدم، واهمهای نداشتم. آدم که از پدر خودش ترس ندارد! حتی اگر تکه تکه هم میبود، باز هم پدرم بود. اولین بار در بیمارستان تهران، دست پدر را گرفتم و با او صحبت کردم. صورتش بسته بود و از طریق نوشتن با من صحبت میکرد.
آن زمان، پدر قدرت تکلم هم نداشت. از رنجهای پسر در زمان مواجهه مردم با پدر میپرسم. محمدرضا میگوید: واکنشها متفاوت بود. برخی گمان میکردند ایشان جذامی هستند و بر خی دیگر فکر میکردند بر اثر سوختگی است؛ برخی هم گمان میکردند پدرم بر اثر تصادف به این وضعیت دچار شده