کد خبر: ۷۴۲۴
۲۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۶:۴۱

دفاع مقدس هشت ساله رضایی در جبهه

جانباز محمد رضایی که ۸ سال در جبهه حضور داشته می‌گوید: آسیب‌های پشت‌سر‌هم باعث شد بعد‌از آن دیگر، فرماندهان اجازه جلو‌رفتن در عملیات را به من ندهند. پس‌از آن تا سال‌۶۸ همواره در جبهه حضور داشتم.

نیاز‌ها و خواسته‌هایش با نیاز‌های یک کودک یازده‌ دوازده‌ساله کلاس پنجم ابتدایی متفاوت بود. آن روز‌ها هم‌سن‌ و‌سالانش، تمام فکر و ذکرشان بازی گل کوچک بود؛ با دروازه‌هایی که یک طرفش را لنگ کفش می‌گذاشتند و طرف دیگرش را آجر، سنگ یا هرچه دم دستشان بود.

دنیای هم‌کلاسی‌هایش، برگشت از مدرسه بود و گذاشتن کیف و کوله در منزل. بعد هم رفتن به کوچه‌ پس‌ کوچه‌هایی که رفت‌وآمد و تردد در آنجا کمتر بود. این، یعنی شروع یک بازی ساده، اما پرهیجان.

این هیجانات از مهم‌ترین خاطرات بچه‌های دهه ۵۰ است که البته برای محمد رضایی‌شاندیز و پنج دوست و هم‌کلاسی‌اش در کلاس پنجم ابتدایی به گونه‌ای دیگر معنا می‌شد.

شور و حال کودکی و نوجوانی برای قهرمان گزارش ما طوری دیگر بود. آن روز‌ها همه فکر و ذکر محمد و دوستان هم‌قسمش رفتن به جبهه حق علیه باطل شده بود و بس.

کلاس پنجم ابتدایی بود که در حال‌و‌هوای روز‌های کودکی، پدرش را مشوق و الگو قرار داد. حدود دوسالی می‌شد که پدر چندان در جمع خانواده حضور نداشت؛ او در سپاه مشغول به کار بود و بنا به حس دلدادگی و تعهد، عازم لبنان شده بود تا در آنجا در جبهه حق علیه باطل بجنگد.

این کار پدر ازهمان سال‌های کودکی در محمد و دیگر برادرانش، روحیه دفاع از کشور و اسلام‌دوستی و بندگی را پرورش داده بود. مادر نیز کاملا همراه همسر و فرزندان بود و از هیچ کمکی در این راه فروگذار نمی‌کرد.

محمد سال پنجم ابتدایی بود که وقوع جنگ تحمیلی، روحیه حق‌پروری و اسلام‌ دوستی‌اش را قلقلک داد. طوری شد که محمد به‌شدت به‌دنبال رفتن به جبهه بود. او احساس می‌کرد دوشادوش پدر که آن روز‌ها در جبهه حزب‌ا... لبنان بود، باید در خط مقدم کشور بجنگد و از مرز‌های ایران اسلامی دفاع کند.

به‌دنبال تحقق این هدف، فکر و ذکرش، رفتن به جبهه شده بود. چند‌باری به‌دلیل کوتاهی قد و سن کمش، از رفتن وی به جبهه ممانعت کردند، اما محمد دلسرد نشد. در ازدحام و شلوغی رزمندگان داوطلب، چند‌آجر زیر پایش گذاشت تا قدش بلندتر شود و این‌بار به گفته خودش، حمایت الهی در چند پاره آجر خلاصه شد تا محمد را به خواسته قلبی‌اش برساند.

 

این شش نفر

محمد رضایی، قهرمان معنوی آن روزهاست؛ قهرمانی که با چند پاره آجر، توانست موافقت اعزام به جبهه را بگیرد و هشت‌سال از نزدیک، عشق‌بازی بندگان الهی را در میدان جنگ نظاره کند، خود را صیقل دهد، روحش را طراوت بخشد.

بعد‌از چندین و چند‌بار مجروح‌شدن دراثر اصابت ترکش، موج خمپاره و شیمیایی‌شدن، این روز‌ها مدال افتخاری برای ما باشد؛ مدالی که هرجا در احاطه هجوم دشمنان قرار می‌گیریم، او و امثال او را  به افتخار یاد کرده و به میدان بیاوریم.‌

می‌گوید: داستان جبهه‌رفتن من و پنج‌هم‌کلاسی‌ام بسیار شنیدنی است. در یک محل و یک مدرسه درس می‌خواندیم. روحیه ما چند‌نفر از همان ابتدا با بقیه هم‌سالانمان متفاوت بود؛ بدین‌معنا که نیازها، آرزو‌ها و خواسته‌هایمان اصلا مشابه هم‌سالانمان نبود؛ همین باعث شده بود که با هم باشیم.

او اضافه می‌کند: با هم قسم خوردیم که تا آخرین لحظه هم‌پیمان بمانیم و همین هم شد. از روستای اخلمد همه با هم به چناران اعزام شدیم. هیچ‌وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم؛ از ساعت ۷ صبح تا ۷‌شب یکسره التماس می‌کردیم تا اجازه دهند ما هم به‌عنوان رزمنده ثبت‌نام کنیم.

این جانباز بیان می‌کند: بالاخره با هر فن و روشی بود، همه‌مان تایید شدیم و ازآنجا همه با هم به‌مدت ۴۵ روز برای آموزش به نیشابور اعزام شدیم. بعد‌از آموزش به مشهد آمدیم و در مشهد تقسیم‌بندی انجام شد. آنجا بود که از یکدیگر جدا افتادیم، اما این جداشدن فیزیکی بود؛ ما هنوز همه بر سر پیمانمان بودیم.

اولین یادگار جنگ

این جانباز جنگ در ادامه با بیان اینکه در تقسیم‌بندی از دوستانش جدا می‌افتد، ادامه می‌دهد: با شهید ذهاب صمیمی‌تر بودم. آن سال، من به ایلام و او به مهاباد اعزام شد و خیلی زود حدود دو ماه بعد از اعزام، به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید.

جانباز رضایی ادامه می‌دهد: بعد‌از رفتن به ایلام برای حضور در عملیات والفجر ۳ به صالح‌آباد اعزام شدم. برای آزادسازی مهران خودم را آماده کردم بودم.

در کله‌قندی مهران بود که خمپاره در‌کنارم به زمین خورد و باعث شد ترکش به داخل دستم فرورود. آن لحظه، چیزی متوجه نشدم. چشمانم را که باز کردم، متوجه شدم که در بیمارستان لواسانی تهران بستری هستم.

او می‌افزاید: به‌دلیل موج خمپاره شش‌ماهی تحت مداوا بودم. سال‌۶۲ بود که اولین یادگار جنگ، ترکش و موج، در وجودم نهادینه شد. سه‌برادر بودیم که من و برادر بعدی‌ام مدام در جبهه حضور داشتیم.

او ادامه می‌دهد: بعد‌از عملیات والفجر ۳ در عملیات‌های بدر و خیبر بی‌سیمچی بودم. نوع وظیفه‌ام باعث می‌شد که همواره با رزمندگان تا نقطه طلایی رویایی با دشمن جلو بروم. قبل‌از این عملیات‌ها نیز به‌دلیل کوتاه‌بودن قدم، تک‌تیرانداز بودم.

همراهی با شهید برونسی

جانباز رضایی اشاره می‌کند که در عملیات خیبر، با پسرعمه‌اش که از نیرو‌های اطلاعات بوده همراه بوده است و می‌گوید: یادم است صبح در آن عملیات با پسرعمه‌ام همراه بودم.

آن روز در پاسگاه جُفیر بین نیرو‌های ما و دشمن درگیری پیش آمد. پسرعمه‌ام همان‌جا تیر خورد و ما مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. او همان‌جا شهید شد و هیچ‌گاه پیکرش به دست خانواده‌اش نرسید.

هم‌محلی ما بیان می‌کند: در آن عملیات، دو روز پیشروی کردیم، اما بعد دچار محاصره‌ای ۹‌روزه شدیم. همان‌جا بود که کتفم شکست و دوباره ترکش به دستم وارد شد. او در ادامه می‌گوید: روز‌های جنگ سراسر خاطره و درس زندگی است. در آنجا با شهیدبرونسی که آن زمان فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) بودند، همراه شدم.


یک خاطره تلخ

جانباز رضایی ادامه می‌دهد: در همان زمان  محاصره و در راه برگشت، یکی از بچه‌های بجنورد مجروح شد. این جانباز کاملا شکمش باز شده بود. روده‌هایش را جمع کردیم و با چفیه، شکمش را بستیم و او را به عقب کشاندیم.

در جزیره مجنون هم دشمن، عامل شیمیایی زد و خوشبختانه یادگاری دیگر از روز‌های جنگ در جسم و روحم نهادینه شد. آن زمان در جزیره مجنون خط‌نگهدار بودم.

او اضافه می‌کند: رفت‌و‌آمد به جبهه همچنان ادامه داشت. سال‌۶۵ برای عملیات کربلای‌۴ آماده شدم، اما  بنا بر تصمیمات فرماندهان وارد عملیات نشدم. بعد از آن توانستم در عملیات کربلای ۵ شرکت کنم.

او می‌افزاید: به فرمان شهید‌انفرادی با مسئولیت خط‌شکن به گردان یدا... وارد عمل شدم. همان شب عملیات، به کانال ماهی رسیدیم. یادم می‌آید در آن عملیات، هم ترکش به پای راستم اصابت کرد و هم بعد از بیرون‌آمدن از کانال، دشمن عامل شیمیایی زد و آنجا دوباره شیمیایی شدم.

رضایی تاکید دارد: همین آسیب‌های پشت‌سر‌هم باعث شد بعد‌از آن دیگر، فرماندهان اجازه جلو‌رفتن در عملیات را به من ندهند. پس‌از آن تا سال‌۶۸ همواره در جبهه حضور داشتم و هر روز مصمم‌تر از قبل، این درس را مرور می‌کردم که ایران اسلامی باید پیروز شود.

او ادامه می‌دهد: گرچه خدا شهادت را نصیب من نکرد، افتخارم این است که از بعد‌از جنگ تاکنون همچنان بسیجی فعال بوده و هستم.

جانبازان حقیقی، همسران جانبازان هستند

جانباز رضایی در ادامه می‌گوید: سال‌۶۷ همسرم که از اقوام بنده است، پذیرفت با من که یک جانباز شیمیایی و اعصاب و روان بودم ازدواج کند. به‌نظر من، همسر و خانواده‌های جانبازان، جانبازان حقیقی هستند؛ چون با تمام مشکلات جانبازان می‌سازند و ایثار می‌کنند.

او می‌افزاید: موج انفجار، همراه و دوست همیشگی جانبازان اعصاب و روان است که شاید باعث شود چندین و چندبار تشنج در روز برای آنان پیش بیاید. هنگام بروز این اتفاق، اگر خانواده و همسر جانباز، صبور نباشد، مشکلات فراوان پیش می‌آید و زندگی پایدار نمی‌ماند.

او یادآوری می‌کند: خطاب صحبتم، آنانی است که گاه و بیگاه، حرکت‌های انقلابی و خداجویانه را مورد سوال قرار می‌دهند. این افراد بدانند این کار‌ها همه دلی است و از سرِ عشق‌بازی و رسیدن به معبود است. نمود و تجلی دوباره آن را در وجود مدافعان حرم در این روز‌ها شاهد هستیم.

هم‌  سنگر برونــسی

 

پیدا کردن دوست قدیمی در خواب

جانباز محله، به پیدا‌کردن مزار مطهر شهید‌ذهاب، دوست صمیمی‌اش در خواب اشاره می‌کند و می‌گوید: بعد از تقسیم نیروها، شهید‌ذهاب به مهاباد  رفت  و دیگر از او خبری نداشتم. فقط می‌دانستم که شهید شده است. برای پیدا‌کردن مزار مطهرش خیلی جستجو کردم، اما به نتیجه نرسیدم.

یک شب مادر یکی از شهدا، یکی دیگر از دوستان هم‌قسم را به خواب دیدم. از مادر شهید، حال و روز فرزندش را پرسیدم که مادر جواب داد «من جایم راحت است و شهدا بدرقه راهم هستند.» در عالم خواب با اشاره مادر شهید، شهید‌ذهاب و شهید‌عدسی را کنار هم دیدم. با‌عجله به سراغ شهید‌ذهاب رفتم.

او گلایه کرد که «چقدر بی‌معرفت شده‌ای.» من برایش توضیح دادم که جستجوهایم برای پیداکردنش بی‌فایده بوده است. آنجا خود شهید، نشانی مزارش را داد و گفت «بیا بالای سر مزار پدر‌شهید کاوه؛ مرا آنجا می‌بینی.» فردای آن روز دقیقا به همان نشانی رفتم و دوست دیرینه‌ام را پیدا کردم؛ آن هم بعد‌از چند دهه.



* این گزارش شنبه  ۲۵ دی ۹۵  در شمـاره ۲۲۹ شهرارا محله منطقه دو چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44