کد خبر: ۸۰۷۸
۳۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

جواد کوهساری ۶ روز بعد از اعزام در فلوجه به شهادت رسید

صبح یکشنبه، بیست‌ویکم تیرماه ۱۳۹۴ و درحالی که ۲۵ روز از ماه رمضان می‌گذشت، جواد کوهساری با خانواده‌اش وداع کرد و برای دفاع از حرم اهل بیت به عراق رفت، او تنها ۶ روز بعد در شهر فلوجه به شهادت رسید.

رفتی و ما مردم شهر از رفتنت بی‌خبر بودیم. صبح بود، تو خودت را برداشته بودی که بروی؛ خود بی‌تابت را که سه سال بود روز و شبِ این شهر را بند نمی‌آورد. دلت پیش تنهایی «حرم» بود.  

صبح بود، صبح یکشنبه، بیست‌ویکم تیرماه ۱۳۹۴ و ۲۵ روز از ماه رمضان می‌گذشت. تو با خانواده‌ات وداع کردی و رفتی. خودت را برداشتی و با کوله‌باری سبک رفتی و ما مردم شهر از رفتنت بی‌خبر بودیم. ما داشتیم در آن صبح یکشنبه، زندگی هر روزمان را می‌کردیم.  

در آن ساعتی که تو روی صندلی هواپیما نشستی و بعد، از زمین کنده شدی و برای یاری امامت رفتی، ما سرِکاروبارمان بودیم. داشتیم روزگار هر روزمان را از سرمی‌گذراندیم. آن روز مثل هر روز، روزنامه خواندیم، اخبار جنگ را در سوریه و عراق دنبال کردیم.

صحنه‌های انفجار و کشتار شیعیان را دیدیم و برای دقایقی اندوهگین شدیم. بعد دوباره زندگی جریان یافت، با همه هیاهویش؛ با همه ارقام کشته‌شدگانی که هر روز بر آن اضافه می‌شود.

کسی چه می‌دانست تو عازم کجا هستی و برای چه می‌روی، حتی کسانی که آن روز از کنار تو عبور کردند، آن‌هایی که در هواپیما با تو هم‌سفر عراق بودند، درباره آنچه تو به خاطرش عزم سفر کرده بودی، هیچ نمی‌دانستند.

همه این‌ها بود تا روز‌های بعد؛ تا شامگاه آخر ماه رمضان که از خط تلفن تو، با برادرت مهدی تماس گرفته شد، ولی برخلاف همیشه، صدایی ناآشنا از پشت خط حرف زد و در دل مهدی آتش به‌پا شد. برادرت به اینجا و آنجا زنگ زد تا سرانجام به ساعت نرسیده، خبر تایید شد. تو رفته بودی. برای همیشه رفته بودی؛ گمنام و بی‌ادعا.

تا زمانی که پیکرت به ایران برگشت و ما مردم شهر خبردار شدیم، یک هفته‌ای گذشت. بعد روزنامه‌ها و سایت‌ها از تو نوشتند؛ از جواد کوهساریِ بیست‌ونه‌ساله، از شهید مردمی مدافع حرم اهل‌بیت (ع).

ما به هم نگاه کردیم و در چهره‌مان تعجب بود که چطور یک‌نفر می‌تواند دل از همه‌چیز و همه‌کس ببرد و داوطلبانه به کشوری، چون عراق برود تا در کنار ارتش و نیرو‌های داوطلب مردمی آن کشور، به دفاع دربرابر عناصر تکفیری بپردازد؟ چطور یک‌نفر، هیجان و شور جوانی را نادیده می‌گیرد و پا در راهی می‌گذارد که زندگی‌اش را به خطر می‌اندازد؟

برادرت، همو که به تو بیش از همه در خانواده نزدیک بود، حالا وقتی می‌خواهد پاسخ این سوال را بدهد، شانه‌هایش می‌لرزد و صدایش در گلو، خفه می‌شود. کلماتِ پاره‌پاره در میان هق‌هقش نمی‌گذارد بشنویم آنچه که باید. دوباره می‌پرسیم و این‌بار می‌شنویم که از قول تو دلیل رفتنت را بازگو می‌کند. مهدی می‌گوید تو بار‌ها چشم‌درچشم او گفته بودی: «حرم تنهاست. حرم تنهاست.» و بعد ادامه داده بودی: «امام آنجا تنهاست.»

حرف پایانی‌ات نیز این بوده: «تا زنده‌ام، نمی‌گذارم امام تنها باشد.» تو از خیلی پیش‌ترها، از زمانی که در سوریه جنگ درگرفت، معطل یک جمله مانده بودی؛ معطل اذن مادر و پدرت. سه سال ماندی تا آنان، دل، بزرگ کنند و به رفتنت رضایت دهند.      

بعد از این همه بی‌قراری رفتی و آن‌قدر شوق شهادت داشتی که بعد از شش روز، پای از زمین کندی. حالا ما مردم شهر از ماجرای رفتنت خبردار شده‌ایم و شجاعت تو را می‌ستاییم و زندگی همچنان برای ما جریان دارد؛ امروز و روز‌های بعد.

 

جواد کوهساری، 21تیرماه94 برای دفاع از حرم آل‌ا... به کشور عراق رفت و 6روز بعد در شهر فلوجه به شهادت رسید

 

زندگی نامه

جواد، فرزند سوم خانواده کوهساری در تاریخ ۱۰/۱۱/۱۳۶۴ در مشهد به‌دنیا آمد. او تا یازده‌سالگی همراه با خانواده‌اش در خیابان احمد‌آباد زندگی می‌کرد. همان دوران بود که وارد بسیج شد و همراه پدرش در برنامه‌های مسجد «سجاد» شرکت می‌کرد. خانواده‌اش سال ۷۵ به بولوار سیدرضی نقل‌مکان کردند و جواد در این محله، دوستان بسیار زیادی پیدا کرد؛ کسانی که تا به امروز با هم همراه و همگام بودند و در کنار هم در هیئت‌های مذهبی فعالیت می‌کردند.

شهید کوهساری بعد از اتمام مقطع دبیرستان، در رشته حسابداری وارد دانشگاه چناران شد و مدرک کارشناسی خود را از این مرکز گرفت. خانواده کوهساری سال ۸۹ به محله، ولی عصر (عج) در قاسم‌آباد نقل‌مکان کردند. فرزندشان جواد، سال ۹۰، خدمت سربازی‌اش را شروع کرد و این دوران را در نیروی هوایی مشهد گذراند.

شهید کوهساری، افتخار خادمی حضرت‌رضا (ع) را نیز در کشیک حرم داشت و  بیش از یک‌سال بود که در حراست قرارگاه خاتم‌الانبیا (ص) مشغول به کار بود. علاوه بر این، او که سال‌های زیادی را در بسیج خدمت کرده و مربی نظامی بود، به آموزش نیرو‌های بسیجی می‌پرداخت.

پیش از دوسال اخیر نیز، نوجوانان و جوانان را از طریق بسیج به سفر راهیان نور می‌برد. علاقه او به تحصیل، باعث شد سال تحصیلی گذشته، دوباره وارد دانشگاه شود و رشته حقوق را در مرکز آموزشی پیام‌نور مشهد، برای گرفتن مدرک کارشناسی دنبال کند.

جواد کوهساری که از زمان شروع جنگ داخلی در سوریه، تصمیم به سفر و دفاع از زینبیه گرفته بود، به‌دلیل رضایت نداشتن پدر و مادرش، رفتنش را به تعویق انداخته بود تا اینکه در ماه رمضان گذشته، سرانجام خانواده‌اش را راضی کرد که برای دفاع از حرم آل‌ا...، راهی کشور عراق شود؛ این درحالی بود که زمزمه‌های ازدواج وی در بین اعضای خانواده شنیده می‌شد.

جواد کوهساری در تاریخ ۲۱ تیرماه ۹۴، مصادف با ۲۵ ماه‌رمضان داوطلبانه راهی کشور عراق شد. آخرین تماس وی با خانواده‌اش، صبح جمعه ۲۶ تیر بود. او در شامگاه همین روز بر اثر انفجار مین در منطقه صقلاویه شهر فلوجه عراق به فیض شهادت رسید. پیکر وی پس از طواف در حرم امام‌حسین (ع) و حضرت عباس (ع)، همان شب به ایران منتقل شد.

مراسم تشییع پیکر این شهید بزرگوار، سوم مرداد از مقابل مهدیه مشهد، با حضور مسئولان و مردم شهیدپرور این شهر برگزار شد و در قطعه مدافعین حرم بهشت‌رضا به خاک سپرده شد.  

 

جواد کوهساری، 21تیرماه94 برای دفاع از حرم آل‌ا... به کشور عراق رفت و 6روز بعد در شهر فلوجه به شهادت رسید

 

به تقدیر رضایت دادم

چند سال بود که از من و پدرش اجازه می‌خواست تا به سوریه برود و ما راضی به رفتنش نمی‌شدیم و، چون طوری تربیت شده بود که روی حرف ما حرف نمی‌زد، رفتنش را به عقب می‌انداخت. من اعتقادی دارم و همیشه این را به بچه‌هایم نیز گفته‌ام. معتقدم اگر اتفاقی برای ما مقدر شده باشد، حتما پیش می‌آید و حساب‌وکتاب‌های ما نمی‌تواند جلوی آن را بگیرد.

این را از زمانی که بچه‌هایم را کودکستان فرستادم، به آن‌ها می‌گفتم. بار آخری که جواد برای رضایت گرفتن پیش من آمد،  گفت: «مگر همیشه خودت نمی‌گفتی اگر قرار باشد اتفاقی برای ما بیفتد، بالاخره پیش می‌آید و اگر هم مقدر نباشد آن اتفاق بیفتد، چه داخل خانه و چه بیرون از خانه باشیم، حادثه‌ای پیش نمی‌آید. حالا هم اگر قسمت باشد برگردم، حتما برمی‌گردم.»

من دربرابر این حرف جواد، نتوانستم حرفی بزنم و گفتم: «راضی‌ام به رضای خدا. برو، خدا یارت باشد. هرچه مقدر باشد، قبول می‌کنم.»

اگر بخواهم از ویژگی‌های اخلاقی جواد حرف بزنم، باید کتاب بنویسم. او در خیلی از مسائل با جوان‌های امروز فرق داشت. همیشه ساده لباس می‌پوشید و به یاد ندارم لباس مارک خریده باشد. در ماه رمضان بالاخره راضی‌اش کردیم تا داماد شود. او را با خواهرش به بازار فرستادم تا کت و شلوار بخرد که خیلی ساده انتخاب کرده بود و با وجود اصراری که کردم، حاضر نشد توی خانه، حتی یک‌بار آن را بپوشد و توی تنش آن را ببینم.

از بچگی عادت داشت برای کوچک‌ترین کاری که برایش انجام می‌دادیم، تشکر کند. بقیه را به خودش ترجیح می‌داد و هوای خواهر و برادرهایش را داشت. همیشه وقتی از سر کار به خانه می‌آمد، سروصورت من و دست‌های خواهرانش را می‌بوسید. بیرون که بود، زنگ می‌زد و حال همه را می‌پرسید و می‌گفت چیزی لازم ندارم تا بخرد و به خانه بیاورد.      

 

تمام تلاشم را کردم که نگهش دارم، اما رفت

من راضی نبودم که برود و شهید شود. تمام تلاشم را کردم که نگهش دارم. حتی برایش ماشین خریدم تا سرش گرم شود، اما این‌ها برای او ارزشی نداشت. چندبار بیشتر، سوار ماشینش نشد و همیشه از موتورش استفاده می‌کرد. در این سه‌سال، هیچ‌وقت راضی به ماندن نشد و هرچندوقت یک‌بار پیش من و مادرش می‌آمد و دوباره می‌خواست که ما به رفتنش رضایت دهیم.

هیچ‌وقت هم در برابر حرف ما سرش را بالا نمی‌گرفت و حیا از سر و چهره‌اش می‌بارید. این اواخر خیلی بی‌تاب شده بود. تعصب و غیرت دینی‌اش بی‌نهایت بود. می‌گفت: «دشمن دارد به حرم موسی‌بن‌جعفر (ع) و امام‌جواد (ع) نزدیک می‌شود. آنجا احتیاج به نیرو دارند. اجازه بدهید بروم.» من دیگر نتوانستم جلوی او را بگیرم.

رضایت دادم و گفتم: «خدا یارت! هرچه از خدا برایم بیاید، قبول می‌کنم.» وقتی رضایت دادم که برود، همه خانواده گریه کردند. حالا که به گذشته او نگاه می‌کنم، می‌بینم آن‌همه تفاوتی که با هم‌سن‌وسال‌هایش و بقیه فرزندانم داشت، بی دلیل نبود.

جواد همیشه بیشتر از سنش می‌فهمید و از بچگی سعی می‌کرد تمام کارهایش را خودش انجام دهد. حالا هم برای شهید شدنش گریه نمی‌کنم، برای این می‌گریم که او را نشناختم. آن‌قدر مهربان بود که این اواخر وقتی من مریض می‌شدم، غذا نمی‌خورد. جواد پروانه من بود که سوخت. پیکرش به خاطر انفجار روی مین، سوخته بود.

 

جواد کوهساری، 21تیرماه94 برای دفاع از حرم آل‌ا... به کشور عراق رفت و 6روز بعد در شهر فلوجه به شهادت رسید

 

خانواده جواد چگونه با او خداحافظ کردند؟

مادر: 
روز آخری که داشت می‌رفت، هر دو خواهرش گریه می‌کردند. با آن‌ها شوخی می‌کرد تا حالشان را عوض کند. بعد آن‌ها را بیرون کرد و به طبقه پایین فرستاد. من روی صندلی نشسته بودم. آمد پاهایم را بوسید و گریه کرد و گفت از من راضی باش.

من به برگشتنش امید داشتم؛ چون از او قول گرفته بودیم که برگردد و ازدواج کند. طبقه پایین منزلمان خالی بود و او در ماه رمضان، شروع به نقاشی کردنش کرده بود تا آنجا را برای زندگی آینده‌اش آماده کند. چون نقاشی آنجا نیمه‌تمام مانده بود، موقع رفتن می‌گفت کسی به آنجا دست نزند؛ خودم برمی‌گردم و تمامش می‌کنم، اما او رفت و دیگر برنگشت.

پدر: 
موقع خداحافظی دست و پایم را بوسید و رفت. من اصلا فکر شهادتش را به ذهنم راه نمی‌دادم و فکر می‌کردم برمی‌گردد، اما انگار قسمتش چیز دیگری بود.  

برادر: 
شنبه ۲۰ تیرماه بود که همراه جواد به فرودگاه رفتم تا او راهی کشور عراق شود. بعد از اینکه از او خداحافظی کردم، به سر کار رفتم. شب که به خانه آمدم، دیدم جواد خانه است. گفت بلیت گیر نیاورده. فردا صبح دوباره با هم به فرودگاه رفتیم که این‌بار توانست بلیت بگیرد. موقع خداحافظی حتی یکدیگر را بغل نکردیم.

ته دلم امید چندانی به برگشتش نداشتم، اما نمی‌خواستم این موضوع را قبول کنم. به خودم امیدواری می‌دادم که جواد، مربی نظامی است و باتجربه. اتفاقی برایش نمی‌افتد و حتما برمی‌گردد، اما برگشتی در کار نبود.

 

مهدی چهار روز، بار این فراق را به‌تن‌هایی به دوش کشید

صبح جمعه ۲۶ تیر، جواد تک‌تک  افراد خانواده زنگ زده و با آن‌ها صحبت کرده بود و به چندنفر از دوستانش که از رفتنش باخبر بودند، پیامک زده بود. درمجموع، به جز خانواده و چند نفر از دوستانش، کس دیگری از رفتنش اطلاع نداشت. خودش دوست نداشت این موضوع را به کسی بگوییم.

ساعت ۴ بعدازظهر، دو مرتبه دیگر، از خط جواد با من تماس گرفته شد و هربار به‌خاطر اینکه خوب آنتن نمی‌داد، قطع شد. بار سوم که زنگ خورد، من بدون اینکه منتظر شنیدن صدا از آن سوی خط باشم، شروع به حرف زدن کردم و پرسیدم کجایی و خوب هستی؟

چند جمله بود که همیشه تکرار می‌کرد و نقل قول شهید دیگری بود. می‌گفت شرک و شک و خوف

صدا از آن‌طرف با تاخیر آمد و متوجه شدم صدا، صدای جواد نیست. به من گفت: «جواد زخمی شده و دارند او را به ایران می‌آورند.» بعد هم قطع کرد. در دلم آتش به‌پا شد. به تقلا افتادم و به دوستان مشترک خودم و جواد زنگ زدم. بعد از پرس‌وجو از این‌طرف و آن‌طرف، به من گفتند خبر صحت دارد.

باز هم طاقت نیاوردم. شماره تلفنی داشتم که جواد داده و گفته بود هروقت دستت از زمین و آسمان کوتاه شد، به این شماره زنگ بزن. بعد از این تماس بود که فهمیدم جواد شهید شده است. بی‌طاقت شدم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. موضوع را فقط با همسرم درمیان گذاشتم و به کسی چیزی نگفتم.

همان شب، پیکر جواد را به تهران آوردند، اما، چون فردایش عید فطر بود و تعطیل رسمی، آوردنش به مشهد به تعویق افتاده بود. چهار روز خودداری کردم و به کسی چیزی نگفتم، اما آن‌قدر ناراحت بودم که اطرافیان از من می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده است.

تا اینکه بالاخره بعدازظهر سه‌شنبه موضوع را با پدرم درمیان گذاشتم که گریه کرد و بی‌طاقت شد. طبق هماهنگی‌هایی که کرده بودیم، چندنفر از هم‌رزمان جواد آمدند و وقتی شب در حسینیه، مادرمان مشغول خواندن نماز بود، خبر را به ایشان دادند.

مهدی این اواخر این جمله‌ها را زیاد تکرار می‌کرد: «چند جمله بود که همیشه تکرار می‌کرد و نقل قول شهید دیگری بود. می‌گفت شرک و شک و خوف، سه عنصری هستند که در یکدیگر قفل شده‌اند و وقتی به‌سراغت می‌آیند، راهت را از تو می‌دزدند و وقتی راهت را از تو دزدیدند، امامت را در صحرا تنها می‌گذاری.

 

* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ مرداد ۹۴ در شماره ۱۵۸ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.    
        

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44