کد خبر: ۷۹۸۰
۱۲ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
گفته بودند بچه احمدآباد به درد جبهه نمی‌خورد!

گفته بودند بچه احمدآباد به درد جبهه نمی‌خورد!

سیدصادق قلمشاهی را باید یک بچه پولدار احمدآبادی خواند؛ بچه‌پولداری خوش‌تیپ و شوخ‌طبع. نوجوانی که وقتی برای ثبت‌نام جبهه رفت، گفته بودند بچه احمدآباد به درد جبهه نمی‌خورد.

در جشنواره ملی عکس نگاه با موضوع «کودک، نشاط و زندگی» که به یاد شهید ۱۷ ساله محله احمدآباد سیدصادق قلمشاهی برگزار شد، برادر این شهید بزرگوار با صحبت‌های خودمانی درباره برادرش نظر حاضران را جلب کرد: «سیدصادق را باید یک بچه پولدار احمدآبادی خواند؛ بچه‌پولداری خوش‌تیپ و شوخ‌طبع. نوجوانی که وقتی برای ثبت‌نام جبهه رفت، گفته بودند بچه احمدآباد به درد جبهه نمی‌خورد و او با مهارت طوری نشانی خانه‌مان را داده بود که مثلا به احمدآباد ربطی پیدا نکند؛ یعنی گفته بود خانه ما که احمدآباد نیست. در میدان تقی‌آباد بیمارستانی هست به نام قائم (عج). کنار بیمارستان کوچه‌ای هست به نام ابوذر غفاری. خانه ما همان‌جاست.»

همین ماجرای شنیدنی، ما را به تهیه گفتگویی با پدر و مادر این شهید عزیز هم‌زمان با ولادت جوان رشید قافله عشق، حضرت علی‌اکبر (ع) رهنمون کرد. در خانه‌ای باصفا و درکنار پدر و مادری که دنیایی حرف شنیدنی و زیبا داشتند، نشستیم.

مادر شهید قلمشاهی معلم بازنشسته، از فعالیت‌های فرهنگی بی‌شمار خود در سال‌های انقلاب و شرکت در راهپیمایی‌ها و سخنرانی‌ها به‌همراه فرزندانش گفت؛ از اینکه بعداز چهلم سیدصادق برای تسلای دلش به جبهه رفته و چندماهی پشت جبهه خدمت‌رسانی کرده است؛ خدماتی که بخش زیادی از آن در ۲۵ سال سکونتشان در محله احمدآباد و خیابان ابوذر  انجام شد؛ به‌طوری‌که اکنون اهالی سی‌متری اول و دوم به‌خوبی خانواده قلمشاهی را می‌شناسند. پدر شهید نیز با همان تواضع و برخورد خوش خود برای ما چای آورد و هنگام گرفتن عکس، فضای خانه‌شان را مانند مدیر صحنه‌ای ماهر چید. دو گلدان شمعدانی و گل رُز آورد و غبار تابلو‌های عکس سیدصادقش را با بوسه‌ای برآن با دستمال سبزش پاک کرد.


جثه‌اش کوچک بود و ضعیف

با شروع جنگ تحمیلی، خدمت‌رسانی این خانواده نیز شروع می‌شود. خانم قلمشاهی می‌گوید: پسرانم جزو بسیج مسجد امام سجاد (ع) در خیابان ابوذر  بودند. اجازه داده بودیم حسین به جبهه برود. سیدصادق هم خیلی مایل به رفتن بود، ولی جثه کوچکی داشت و ضعیف بود. هر روز روی دیوار اتاقش، قدش را اندازه می‌گرفت و علامت می‌زد تا ببیند بلندتر شده است یا نه.

 بالاخره رضایت رئیس بسیج مسجد امام سجاد (ع)، آقای قدیمی خدابیامرز را گرفت و نوبت گرفتن رضایت از من رسید. همیشه به او می‌گفتم تو با این قد و قامتت چرا می‌خواهی بروی. در جوابم می‌گفت: آب که می‌توانم دست کسی بدهم. من برنج و گوشت بخورم و خیلی هم که بزرگ شوم، بالاخره می‌میرم. مگر خدا نگفته دنیاپرستی منشأ گناهان آخرت است. سرانجام با همین حرف‌ها مرا هم راضی کرد و برگه‌اش را امضا کردم. بعد هم خودم ساکش را بستم و کوله‌اش را پشتش انداختم.

او ادامه می‌دهد: ۵ تا ۶ ماه در جبهه بود. برادرش سیدحسین آرپی‌جی‌زن بود و او به‌دلیل قد‌و‌قامت ریزه‌اش کمک برادر بود. بعد هم تک‌تیرانداز شد. در عملیات والفجر یک، سیدحسین در مرخصی بود، اما سیدصادق هنوز نیامده بود. آن‌طور‌که برای ما تعریف کردند، دو روز بود آب نخورده بودند و تانکر جهاد در فاصله یک‌کیلومتری آن‌ها قرار داشت.

سیدصادق قمقمه‌های بچه‌ها را می‌گیرد تا برایشان آب بیاورد. در‌حالی‌که هم‌رزمانش به شوخی به او می‌گویند وقتی آب را ببینی، از ما یادت می‌رود. در این میان به‌دلیل پیشروی عراق در خاک ایران و لورفتن عملیات، عراقی‌ها   به‌راحتی او را با سیمینوفا می‌زنند. تیر اول به سینه‌اش می‌خورد. (مادر برای اینکه اشکش نریزد، می‌گوید: مادرش بمیرد.) گلوله دوم به سینه چپش می‌خورد و سومی هم می‌آید و به زمین می‌افتد. در این بین، به‌دلیل نفوذ عراق در خاک ایران امکان بازگرداندن پیکرش تا ۱۳‌روز نیست.

همین‌که همسرم به خانه رسید تا خبر قطعی شهادت را داد، شانه‌اش را بوسیدم و گفتم مبارک است



گفتم سیدصادق در کشوی سوم، قفسه سوم است

به گفته پدر و مادر این شهید نوجوان، سیدصادق نخستین شهید سی‌متری اول و دوم احمدآباد بوده است. چون هم‌زمان چهارتن از بچه‌های محله احمدآباد به جبهه می‌روند. اول حسین و صادق  بعد هم،  اکرمی و گنج‌آبادی. حسین زنده می‌ماند، اما اول صادق و بعد اکرمی و گنج‌آبادی شهید می‌شوند منتها پیکر سیدصادق دیرتر از بقیه می‌آید.

مادر شهید نوجوان محله احمدآباد از آن روز‌ها این‌گونه تعریف می‌کند: روزی که جنازه‌اش را به مشهد آوردند، خانه ما قیامت بود. همین‌که همسرم به خانه رسید تا خبر قطعی شهادت را داد، شانه‌اش را بوسیدم و گفتم مبارک است. ما هم قطره‌ای در دریای بی‌کران انقلاب انداختیم. بعد هم برای دیدن جنازه رفتیم بیمارستان قائم (عج). ۴۵ شهید را آورده بودند. نمی‌دانم از کجا، ولی گفتم سیدصادق در کشوی سوم، قفسه سوم است. همان‌جا هم بود. صورتش سیاه شده بود. لباس سربازی‌اش را باز کردم. همان لباسی که خودم برای او بافته بودم، تنش بود. (اشکی زلال در چین‌های صورتش گم می‌شود و می‌گوید: بعد‌از ۳۲ سال خاطراتم زنده شد)

پدر شهید که تا حالا آرام نشسته و صحبت درباره فرزندانشان را به همسرش سپرده هم می‌گوید: در همان روز‌هایی که خبر شهادت فرزندم را شنیده بودم، از نظر روحی ناراحت بودم و شب‌ها به اندازه ۵۰ بار از خواب بیدار می‌شدم و هربار طوری بود که جانم از بدن خارج شود. تشییع جنازه انجام شد و همان شب در‌حالی‌که رو به قبله خوابیده بودم، سیدصادق را دیدم که با لباس بسیجی داخل خانه آمد و رو به من گفت: پدر جان، به من کار نداشته باشید. همین حرف او، آبی روی آتش دل من بود و تسلایم داد و باورم شد که شهیدان زنده هستند.

 

دوران بارداری‌ام تعجب‌آور بود

«برنامه بچه‌دار‌شدن ما خدایی بود.» حاج خانم کشاورز  مادر شهید قلمشاهی این را می‌گوید و از همین جا ما را وارد زندگی شیرینشان می‌کند: سیدصادق یک‌سال‌و‌نیم بعد از سیدحسین به دنیا آمد. دوران بارداری من تعجب‌آور بود. در تمام آن ۹ ماه هیچ احساس بد و ناراحت‌کننده جسمی نداشتم. از‌طرفی تمام حقوقمان ۲۸۰ تومان بود، هم قسط می‌دادیم و هم آبرومند زندگی می‌کردیم. زندگی ما درکنار چراغ سه‌فتیله و کرسی می‌گذشت. شب ولادت امام جعفر صادق (ع) بود؛ روز ۲۲ بهمن سال‌۱۳۴۴ که سیدصادق با کمترین درد و مشکلی به دنیا آمد.

بعد از وضع حمل، قابله آوردند و او نیز گفت بچه بدون هیچ مشکلی به دنیا آمده است. پدر سیدصادق در ادامه صحبت همسرش می‌گوید: اتفاق‌های بسیاری در کودکی سیدصادق روی داد؛ خدایی بود که از آن‌ها جان سالم به در برد تا زمانی که به شهادت رسید. لبخندی می‌زند و تعریف می‌کند: هفت‌روزه بود که از روی رختخواب‌های روی صندوق افتاد، اما اتفاقی برایش پیش نیامد. یک بار هم داخل حوض آب افتاد و نزدیک بود غرق شود، اما به کمک مادرش نجات یافت.

گفته بودند بچه احمدآباد به درد جبهه نمی‌خورد!

همسایه‌ها ما را اذیت می‌کردند

سیدصادق و برادرانش در روز‌های انقلاب هم‌پای مادر خود برای شرکت در راهپیمایی‌ها و سخنرانی‌ها و اعلامیه‌چسباندن‌ها هستند. مادر شهید نوجوان محله احمدآباد تعریف می‌کند: اوایل انقلاب  از محله عدل خمینی به خیابان ابوذر غفاری تغییر منزل دادیم.

آن زمان در آن محله ارتشی‌ها زندگی می‌کردند که بعضی از آن‌ها با انقلاب جور نبودند، اما من به‌همراه فرزندانم فقط منتظر بودیم که بشنویم کجا آقای هاشمی‌نژاد یا آقای کافی سخنرانی دارند و برویم. دست خالی هم نمی‌رفتیم. آن زمان روی صفحه اول کتاب‌های درسی ابتدایی عکس شاه داشت؛ آن را می‌کندیم و روی دیوار‌ها به‌صورت برعکس می‌چسباندیم. همسایه‌ها ما را اذیت می‌کردند و دائم به ما متلک می‌گفتند؛ برای همین ترجیح دادیم خانه‌مان را عوض کنیم.

تجربه معلمی خانم کشاورز در روز‌های انقلاب هم شنیدنی است: یادم است آن زمان اول صبح روی تخته سیاه می‌نوشتم: «ما شیر بز نمی‌خوایم/ ما شاه دزد نمی‌خوایم.» همین شعار باعث می‌شد بچه‌ها شیر‌ها را  چپه کنند. بعد هم می‌گوید: اگر این برنامه‌ها نبود که انقلاب ما پیروز نمی‌شد. اما باور کنید مدت‌هاست که دیگر دوست ندارم از خانه بیرون بروم. آدم‌ها خیلی عوض شده‌اند. به خدا می‌گویم آیا سپاس خون شهدا همین بود؟ ایمان مثل آتشی در کف دست مردم شده است و الان روی همه چیز تکیه می‌شود به جز  ایمان.

 

بچه‌ها را با خودم به محله‌های محروم می‌بردم

چند سالی است که خانوده قلمشاهی از خیابان ابوذر به خیابان پیروزی نقل مکان کرده‌اند و روضه‌ها، جشن‌ها، جهیزیه درست‌کردن‌ها و افطاری‌دادن‌هایی که سال‌ها در محله احمدآباد با همت مادر شهید قلمشاهی برپا شد، در این خانه هم برگزار می‌شود؛ بنابراین اهالی این محله هم به‌خوبی آن‌ها را می‌شناسند و حالا به گفته حاج‌خانم کشاورز در زمان اجرای این مراسم در منزلشان جای نشستن هم پیدا نمی‌شود.

او در‌این‌باره می‌گوید: بعد‌از شهادت سیدصادق از خدا خواستم که مرگم را در راه، خدمت به خلق قرار دهد نه در بستر. صادق هم به انجام این کار‌ها بسیار مایل بود؛ چون آن‌ها را از کودکی با خودم برای شناسایی خانواده‌های نیازمند به محله‌های محروم می‌بردم؛ به‌طوری‌که آن‌ها هیچ‌گاه پا‌های خشک و بدون کفش کودکان فقیر را از یاد نمی‌بردند و پول توجیبی‌هایشان را برای همین بچه‌ها خرج می‌کردند. به‌ویژه سیدصادق که در جبهه هم پول توجیبی‌هایش را برای خرید پانسمان مجروحان خرج می‌کرد.

ما در منزلمان در خیابان ابوذر، ماه رمضان برای خانواده‌های مستمند با کمک همسایه‌ها غذا می‌پختیم. خود خانواده‌های نیازمند هم می‌آمدند و در پختن غذا کمک می‌کردند. روزی ۵۰ کیلو این دستان بی‌ارزش من غذا می‌پخت. (این تعبیر حاج‌خانم است) بسیاری از این خانواده‌های نیازمندان، خانواده‌های شاگردانم در دبستان بودند. پدر و مادر‌ها به من می‌گفتند بچه‌های ما باید کمک‌خرج خانواده باشند و درس به دردشان نمی‌خورد، اما خیالشان را راحت می‌کردم که ما به وضع خانواده‌های شما رسیدگی می‌کنیم و بگذارید فرزندتان درس بخواند.

هنوز هم به لطف خدا در مناطق محروم به شناسایی خانواده‌های نیازمند می‌پردازیم. از طرفی دو روز در هفته در خیریه طریق‌الجنه خیابان سرشور به‌رایگان به بیماران مشاوره می‌دهم و بعد هم برای کمک به آن‌ها پرونده درست کرده و درباره‌شان تحقیق می‌کنیم.

 سیدصادق عجیب مامانی بود! البته پسران دیگرم هم همین‌طور هستند و هوای مرا دارند، چون دختر ندارم

حاج‌خانم کشاورز حدود ۱۰ سال نیز پنجشنبه‌ها در حرم در بخش آشپزخانه مشغول به خدمت بوده‌است که اکنون به‌دلیل مشغله‌های کاری گوناگون ماهی یک‌بار ادامه دارد. پسرم بسیار خوش‌تیپ بود و مو‌های قشنگی داشت. اگر لباسش مطابق میلش نبود، خودش پای چرخ می‌نشست و با تغییر مدل، آن را همان چیزی می‌کرد که می‌خواست.

 سیدصادق عجیب مامانی بود! البته پسران دیگرم هم همین‌طور هستند و هوای مرا دارند، چون دختر ندارم. پدرشان خیلی اهل مطالعه بود و ساعت‌ها در اتاق می‌نشست و کتاب می‌خواند، به‌طوری‌که از او دلگیر می‌شدم. سیدصادق با همان جثه کوچکش بغلم می‌کرد و می‌گفت: مادرجان چرا غصه می‌خوری؟ من برای تو هم پسر، هم غم‌خوار هستم.

 با شروع جنگ، یکی از کار‌های سیدصادق جمع‌کردن کمک برای رزمندگان بود. روی یک وانت سرپا می‌ایستاد و عکس امام را می‌گرفت و با بلندگو خواستار کمک مردم برای رزمندگان می‌شد.

در خیابان ابوذر و در پارکینگ خانه‌مان برای پسرانم خرازی راه انداخته بودم که بعد‌از مدرسه در آنجا کار می‌کردند. خیلی از مواقع اجناس را به مردمی که برای جبهه خرید می‌کردند، رایگان می‌دادند.

سیدصادق قبل‌از آخرین مرخصی‌اش، یک نوار کاست و یک شیشه حلوا برای من آورد. حلوا را تهرانی‌ها برای جبهه فرستاده بودند. در نوار کاست نوحه‌های آهنگران و صدای مداحی‌هایی بود که هم‌رزمانش با هم در جبهه می‌خواندند. به من می‌گفت: مادر جان یک وقتی این نوار را گوش می‌کنی و خیلی خوشت می‌آید.

 بعد از چهلم صادق‌جان برای کمی پیداکردن آرامش به جبهه رفتم. سه‌ماهی در جبهه اهواز در چای‌خانه پشت پناهگاه‌ها خدمت می‌کردم. یادم است وقتی دشمن راکت می‌زد، من و خانم‌های دیگر رو به راکت‌ها می‌ایستادیم و می‌گفتیم‌ای راکت‌ها به سینه ما بخورید و به جوانان ما کاری نداشته باشید.

سیدصادق قبل‌از آخرین مرخصی در یک عکاسی روبه‌روی مسجد امام سجاد (ع) عکسی گرفت که بعد‌از شهادت همان را قاب کردیم. (مادر شهید هنگام مصاحبه چندبار عکس را می‌بوسد و با گفتن الهی قربونت بشم و... از ته قلب عکس پسر نوجوانش را می‌بوسد.)

تابلوی رنگ‌روغن را نیز پسر یکی از خانواده‌های مستمند که از تهران برای کار به مشهد آمده بودند، از روی همان عکس کشید. در مسجد سجاد با کشیدن عکس شهدا برای او کار جور کرده بودیم. تابلوی نقاشی از عکس پسرم را هم برای قدردانی از ما کشید.

حاج‌آقای دانش، پیش‌نماز مسجد امام سجاد (ع) روز تشییع جنازه سیدصادق گفتند بیایید مسیری را پیاده در محله به‌همراه پیکر فرزندم طی کنیم تا کسی نگوید احمدآبادی‌ها اهل این حرف‌ها نیستند. آن روز از روبه‌روی هتل هما تا منزل ما در خیابان ابوذر خودرو پارک شده بود.

از طرفی ۱۱ طاق گل در محله برای او بسته بودند. یکی در میدان ملک‌آباد، یکی سی‌متری اول و باقی را از مسجد سجاد تا در خانه‌مان. یادم است یک نفر دسته‌گلی صورتی و کوچک به دستم داد. در یک دستم گلاب و نقل بود و در دست دیگرم همان دسته‌گل صورتی. تا عکس پسرم را دیدم، نقل‌ها را پاشیدم و دسته‌گل را پرتاب کردم و گفتم: این گل پرپر ماست/ هدیه به رهبر ماست.

هنگام دفن سیدصادق در بهشت رضا می‌گفتند مادرش بیاید و فرزندش را ببیند، اما نرفتم و نگاهش نکردم و یک قطره اشک هم نریختم. گفتم برای چیزی که در راه خدا دادم، گریه نمی‌کنم.

بعد‌از هفتم سیدصادق هر هفته سه‌شنبه‌ها به همراه حدود ۳۵ خانواده شهید که بیشتر اهالی احمدآباد هستند، دور هم جمع می‌شویم و دعای توسل می‌خوانیم.

* این گزارش شنبه ۹ خرداد ۹۴ در شمـاره ۱۵۲ شهرارا محله منطقه یک چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44