اینجا نه شهر است نه روستا. نه اقامتگاه است نه گذرگاه. اینجا شبهروستایی است که بین راه مانده است. میان آبادانی مشهد و اولین روستای خلج گیر افتاده است. هنوز خاطره حضور در مشهد در ذهنت کمرنگ نشده است که به این روستا میرسی. فضایی دلنشین برای عبور و سخت برای زندگی!
پای صحبت اهالی که مینشینی، انگارنهانگار که سال ۱۳۹۶ است. خیال میکنی در میانه دهه ۴۰ هستی؛ زمانی که مردم هنوز از آبانبارها آب موردنیازشان را تأمین میکردند و خبری از آب لولهکشی نبود.
روستایی که از امکانات اولیه مثل آب و حمام، محروم است. اینجا هنوز بخاری کُندهای دود میکنند و نفت خریدار دارد. جایی در دوسه کیلومتری مشهد؛ روستای خلج.
هرچه از مشهد دورتر شوی، کوهها به تو نزدیکتر میشوند. از انتهای خیابان خلج به صنایع دفاع میرسی که در حاشیه چپ جاده قرار دارد. قبل از دوراهی هفتحوض و مغان درکناره کوه سیاه، روستای کوچکی است که در دل کوههای اطراف پنهان شده است؛ روستایی که نامونشانش در میان نقشه گم شده است و هیچ نشانی از آن در هزارتوی دنیای مجازی پیدا نمیکنید.
روستای کوچک و گمشدهای در نزدیکی مشهد. در حاشیه جاده ایستاده ایم و پایین را نگاه میکنیم. کشف تازهای کردهایم و همین ما را سر ذوق آورده است. آن پایین زندگی جریان دارد. فاصله از جاده زیاد نیست، اما شیب کنار جاده زیاد است و دسترسی را سخت میکند.
به مرداب نسبتا وسیعی میرسیم که انگار اهالی، زمین را گود کردهاند تا حوضِ آب داشته باشند. محلیها به آن تلخآب میگویند. روی آب، جلبکها ایستادهاند و سبزیشان سطح آب را پوشانده است.
تنها شریان حیاتیِ تلخ، جوی باریک آب است که آرام و مداوم جریان دارد و از چشمه سرازیر میشود. اطراف تلخ، زمینهای شیارشده کشاورزی است. باغهای کوچک با دیوارچینیهای کوتاه از هم جدا شدهاند.
در فاصله دورتر از باغها چند خانه بهچشم میخورد. انگار اهالی روستا باروبنه زندگیشان را آنجا پهن کردهاند. دورتادور روستا را کوهها محصور کردهاند.
گوسفندها چشمشان به روی زمین است و منتظرند که عمر برگ دیگری تمام شود و به زمین بیفتد تا نقش جدیدش را در زیر دندانهای آنها آغاز کند. با اندک تکانی، صدای زنگولهشان بلند میشود.
چندتایی بالای شیب هستند و بعضیهایشان پایین و بقیه هم سر جوی آب باریک تا عطششان را برطرف کنند. زنی زیر درخت نشسته است و گاهی چوبدستیاش را تکانی میدهد و برگها را میریزد تا باز گوسفندها مشغول باشند. داستان ما و زهرا آملی که به خالهزهرا معروف است از اینجا شروع میشود.
خالهزهرا را صدا میزنیم تا از او بپرسیم اینجا کجاست و چه میکند. از ما میخواهد نزدیکتر برویم. لحن مهربان و گرمی دارد و زود سر درددلش با ما باز میشود.
انگار مدتهاست کسی پای حرفهایش ننشسته است. سرش به همین چند تا گوسفند گرم است. سه تا گوسفند قسطی تازه به جمع آنها اضافه کرده است تا درمجموع ۲۰ گوسفند داشته باشد.
گوسفندها مال برادرش هستند که برایش چوپانی میکند. هر سال دستمزدش را یکیدو تا بره میگیرد. حالا دیگر چندتایی از گوسفندها مال خودش است. از کنار جوی آبی که ایستادهایم، با دست اشارهای میکند تا خانهاش را که همان حوالی است، به ما نشان بدهد.
انگشتش را که دنبال میکنیم، میرسیم به چند خانهای که آنطرف زمینهای کشاورزی ساخته شدهاند. میگوید: «آن خانه سفید نه، آن خانه آجریِ پشتش، مال من است.»
خاله با شوهرش توی همان خانه آجری زندگی میکند. سالهاست که شوهرش بیمار و خانهنشین است و او باید بار مردانه زندگی را بر دوشهای نحیف زنانهاش تحمل کند! مدتهاست که زندگیاش سامانی ندارد. از گوسفندها چیز زیادی درنمیآورد. میگوید: «کاروکسبی و درآمدی ندارم.»
خاله در خیلی از محلات مشهد مستأجری کرده است. از کوهسنگی و عشقی گرفته تا سیدی. ۱۸ سالی هست که در این روستا زندگی میکند؛ روستایی که کمتر از ۱۰ خانوار جمعیت و کوهی از مشکلات دارد.
وقتی از مشکلاتش تعریف میکند، با تعجب میپرسیم: «خب، چرا اینجا ماندگار شدهاید خالهزهرا؟» لبخند تلخی روی لبهایش مینشیند و میگوید: «از مجبوری! کدام زنی است که نخواهد توی رفاه زندگی کند؟ کدام زنی دلش میخواهد اینجور زندگی کند؟ اما خانمجان! ما پول اجاره نداشتیم.
اجارهها سنگین بود. کار نداشتیم. مجبور شدیم بیاییم اینجا. توی یکی از باغهای اینجا، نگهبانی میدادم و در اتاق کوچک کنار باغ زندگی میکردیم.»
هنوز از در خراب آلونکِ کنار باغ خوب یادش هست؛ دری که نه توان داشت چهاردیواریشان را از سرما محافظت کند و نه آنقدر محکم بود که امنیت را به خانهشان بیاورد. میگوید: «الوار، پشت در میگذاشتم و لای درزهایش را با پتو پر میکردم تا یخ نزنیم.»
حدود دو دهه پیش که خالهزهرا به اینجا میآید تا سقفی برای زندگی داشته باشد، آقای غلامی، قهوهچی محل، کارگر معدن بوده. خالهزهرا میگوید: «یک سالی کارگری معدن را هم کردم. روزی هزار تومان میگرفتم و با همان زندگیام را میچرخاندم.» کار با سنگهای سخت معدن و بارهای سنگین و انفجار، به اندازه ۱۰ سال، توان او را کم میکند.
بعدها برای مالدارها چوپانی میکند. بعد هم در باغهای اهالی کارگری میکند. هفت سالی را هم روزها در باغی کارگری میکند و شبهایش را نگهبانی میدهد.
سالهای سخت زندگی در تنهایی روستای خلج، از صبح سحر تا اذان مغرب، سر زمین کار میکند؛ از گوجه و بادمجان جمع کردن تا چیدن میوه و آب دادن و شیار کردن زمینها.
روزی چندبار میان خاروخاشاک از چشمه تا باغ را راه میرود و برمی گردد تا زمینهای صاحب باغ آب بخورد. از دستهای یخزده زمستانش که باید زمین را بیل میزد و از آفتاب سوزان تابستان که باید محصول را جمع میکرد، خوب یادش هست.
اما حالا وقتی گوسفندهایش را به چرا میبرد، وقتی فکری میشود و سِیر زمان را فراموش میکند، یاد آن روزی میافتد که خدا انگار کسی را برایش از آسمان فرستاده بود تا او را به کربلا ببرد؛ کسی که نذر دارد یکی را هم که کربلا نرفته است، با خودش ببرد و حالا قرعه فال به نام خالهزهرایی میافتد که آلونک کوچکی کنار باغ دارد.
خالهزهرا دوست دارد به کربلا برود و حرم امامحسین (ع) را ببیند. ازطرفی از این بیسرپناهی سالها هم خسته شده است. دلش میخواهد گوشه دنجی داشته باشد که مال خودش باشد و شبها سر راحت زمین بگذارد.
یادش از قول صاحب باغ میافتد که گفته بود پول کارگریات را یک تکهزمین میدهم. میگوید: «اگر میخواهید مرا به کربلا ببرید، همان پول را کمکم کنید تا یک سقف روی سرم داشته باشم.»
۵۰ متری زمین، صاحب باغ میدهد و با کمک صاحب نذر، خالهزهرا بعد از سالها میتواند توی خانهای بنشیند که بگوید مال خودم است. او حالا خیالش راحت میشود که قرار نیست پیری و ناتوانیاش را در آوارگی بگذراند.
کنار جوی نشسته است و آب خوردن گوسفندها را نگاه میکند. میپرسیم: «این آب از کجا میآید؟» میگوید: «از چشمه.» چشمهای که آبش کم شده است و همین مقدارش به اینجا میرسد و توی تلخ میریزد.
آب، نوبتی است و نوبت هرکس که بشود، آب تلخ را توی زمینهایش رها میکند تا درختان و زمینهای تشنه را سیراب کند، اما قصه آب برای خالهزهرا غصهای است.
اینجا خبری از آب لولهکشی نیست. تمام آب روستا وابسته به همین چشمه است که اگر روزی خشک شود، حیات روستا به پایان میرسد. اهالی روستا آبشان را از همین چشمه تأمین میکنند.
خالهزهرا میگوید: «اگر بتوانم، هفتهای یکبار یا هر دو هفته یکبار میروم سر چشمه و آب برمیدارم.»، اما راه چشمه دور است و دستهای خستهاش دیگر نای کشیدن ظرفهای آب را ندارد.
هفتهای یکبار هم اگر صاحبان باغها بگذارند و ناخنخشکی نکنند، تانکر آب روی پشتبامشان را با پمپ از همین تلخ، آب میکنند تا برای شستوشو استفاده کنند.
خالهزهرا میگوید: «خیلیوقتها از همین آب میخوریم. نمیتوانم بروم از چشمه آب بیاورم.» به آب سبزرنگ توی تلخ نگاهی میکنیم: «این آب که خیلی کثیف است!» میگوید: «از همین آب کثیف میخوریم، مجبوریم!»
وقتی میگویند میرویم پایین، یعنی قرار است بیایند مشهد. بیشتر اهالی اینجا فقط باغ و زراعت و مال دارند. روزها بهسراغ کشتوکارشان میروند و شبها به حریم امن خانهشان برمیگردند، اما خالهزهرا در سکوت و تنهایی شبهای خلج درکنار شوهرش میماند و زندگی میکند.
توی روستا خبری از حمام نیست. هر وقت بخواهند حمام بروند، باید ساک ببندند و راهی یکی از حمامهای عمومی سیدی شوند. تمام ارزاقشان را از پایین میخرند.
هفتهای یکبار مجبورند بیایند پایین و هرچه میخواهند، بخرند و برگردند! مریض اگر بشوند، خبری از پزشک و دارو نیست. باز باید چشمانتظار ماشینی شوند که از روستاهای بالا بهسمت خلج میآیند تا آنها را سوار کنند و به شهر برسانند.
دردهای خالهزهرا یکیدوتا نیست. دست روی هرکدامشان که میگذارد، دیگری امانش را میبُرد. حرف خرید لباس که میشود، میخندد. میگوید: «ما اینجا آنقدر مشکلات داریم که دیگر اصلا به لباس فکر نمیکنیم. درآمدی هم نداریم که لباس بخریم.»
خانه خاله زیر پای کوه است و توی گودی کنار جاده! هروقت باران شدت میگیرد، خالهزهرا ترس دارد که نکند مثل آن دفعهای بشود که آب توی خانهاش زد. نکند از دامنه کوه، سیل به راه بیفتد و خانهخرابش کند.
خاله از خانهخرابی میترسد. سالها در یک اتاقک بیدروپیکر توی باغ زندگی کرده است تا سقفی روی سرش باشد و حالا میترسد که نکند این سقف را سیل ویران کند. خاله از تگرگ میترسد، از بادهای شدید.
او از طوفان وحشت دارد. پارسال همین موقعها بود که باد شدیدی وزید و سقف ایرانیتی پشتبامش را بلند کرد و توی حیاط انداخت. او خانه را بهزحمت ساخته.
در و پنجرههای زنگزدهاش را دستدوم خریده است. حیاطش هنوز خاکی است و هر وقت پول دستش آمده، یک اتاق به آن اضافه کرده است؛ یک اتاق برای خودشان، یکی برای انباری، یکی برای گوسفندها.
میگوید: «باد و باران وحشتناک است.»، اما معلوم است چیزی که از آن وحشت دارد، آوارگی و بیسقفی است، وگرنه خانهات که امن باشد، باران برایت عاشقانه میبارد.
هنوز هوا آنقدر سرد نشده که خاله بخواهد یک دست لباس آماده برای خودش بیرون از اتاق بگذارد تا بوی دود نگیرد؛ لباسی که وقتی بخواهد برود پایین، میپوشد.
در خانه خاله خبری از گاز نیست. اینجا هیچکس گاز ندارد. باید به داشتن یک بخاری نفتی قناعت کنند. باید ماهی یکبار بشکه نفتِ کنار حیاط را پر کنند تا آتش چراغ و بخاریشان روشن بماند.
۷۰ هزار تومان پولی که برای نفت میدهد، بیشتر از یارانهای است که میگیرد. اگر هوا خیلی سرد شود، بخاری نفتی جواب نمیدهد و چارهای نیست جز اینکه بخاری کندهای بگذارند، اما امان از بخاری کندهای و دودهایش که تمام خانه را سیاه و دوداندود میکند! بوی دود کندهای که شهریها دوستش دارند، اینجا برای خاله مصیبت است.
اینجا گاز ندارد و ماشین گاز هم نمیآید. کپسولها و پیکنیک خالی، باز دستان خودش را میبوسند که از این مسیر بالا برود و کنار جاده منتظر رسیدن ماشینهای گذری باشد.
خاله هر دو هفته یکبار باید ۵ تومانی کرایه ماشین بدهد تا بتواند کپسولش را پر کند. ۱۱ تومانی هم هزینه گاز میشود تا شعله گاز خوراکپزی را گرم نگه دارد.
اینجا همهچیز با زحمت و سختی بهدست میآید. آنها برای قطرههای آب و شعله گاز ارزش قائلند. زمستان که از راه برسد، خاله و حاجغلامی تنها ساکنان این منطقه هستند.
بقیه، کشتوزرعشان تعطیل است و به روستا نمیآیند. خاله میماند و یک دِه خالی از سکنه! خاله، زمستانها بیشتر دلش میگیرد و بیشتر بغض میکند، اما چارهای نیست؛ تنها سقفی که روی سرش دارد، کیلومترها دور از آبادی است.
زمین خلج ارزش زیادی ندارد. خانههایش را کسی نمیخرد یا کسی برای اجارهنشینی به اینجا نمیآید. خاله میگوید: «از خدایم است که خانهام را کسی بخرد و بتوانم بروم روستایی که امکانات دارد.»
یک سالی هست که خاله ترس دیگری هم دارد. پارسال آمدند و کمپ ترکاعتیاد بالای جوی آب را خراب کردند و گفتند اینجا زراعی است و مسکونی نیست. بحث کمربند سبز جنوبی مشهد به روستای خلج هم کشیده شد.
میگوید: «هرچند وقت یکبار سروکله یکی پیدا میشود که حرفی بزند.» از پارسال هر وقت صدای تقتق ماشین سنگین یا تراکتوری توی جاده بلند میشود، دل خاله میلرزد.
میگوید: «با خودم میگویم نکند آمدهاند خانهخرابم کنند. ترسی توی دلم هست که همین جایی را هم که بعد از سالها آجربهآجر ساختهایم، از ما بگیرند.» وقتی میپرسم: «به چه چیز اینجا اینقدر دلبسته ای؟»
میگوید: «به هیچ، فقط اینجا سقفی دارم که خیالم راحت است. وقتی منبع درآمد درستودرمانی نداری، مجبوری بسوزی و بسازی!»
* این گزارش سه شنبه ۱۶ آبان سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۶۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.