محمدجمعه صابری را همه اهالی محله چهنو میشناسند. پیرمرد آرام و خوشرو و مشتریمدار که آوازه لبنیاتفروشی و کره و ماستهای خوشمزهاش همه جا پیچیده و کلی طرفدار دارد. هنوز که هنوز است مشتریها از همه جای شهر به مغازه او میآیند.
البته او به چیزهای دیگری هم معروف است. به اینکه (الحمدا...) و (خداراشکر) از زبانش نمیافتد، از کاسبهای معتقد این روزگار است و با آنکه ۸۴ سال از خدا عمر گرفته هر روز صبح پیاده به دیدن امام رضا (ع) میرود تا کفشدار زائران امام رضا (ع) باشد.
با محمدجمعه صابری که ۱۰ فرزندش یا پزشک و مهندساند یا معلم و کارمند و پدر شهید حسن صابری به بهانه کاسبی پررونقش در این روزهای کمرونق اقتصادی و معیشتی گفتوگویی داشتیم.
بگذارید همه چیز را از همان ابتدا تعریف کنم. همان سالهایی که هنوز در روستای سنگرز و در دل طبیعت با حاج خانم و بچههای قد و نیمقدمان زندگی میکردیم. باورتان میشود که ۲۲۵ رأس گوسفند داشتم؟
در روستا برای خودم برو و بیایی داشتم تا اینکه بچهها بزرگ و بزرگتر شدند و ما تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل آنها به شهر مهاجرت کنیم. به بچهها گفتم درس خواندن پای شما، زحمتکشیدن هم پای ما. خلاصه سال ۴۵ به مشهد آمدیم. آن زمان که این مغازه را نداشتیم.
من و حاج خانم در خانه ماست و کره و پنیر درست میکردیم و میفروختیم. کارمان از صبح تا شب همین بود. روزی ۱۰۰ کیلو ماست درست میکردیم. آن زمان هنوز گوسفندها را هم نفروخته بودم و از شیر همین گوسفندها محصولات را تهیه میکردیم.
گله را به چوپان دیگری سپرده بودم و مدام به آنها سر میزدم. یادم هست که همیشه بین مشهد و سنگرز در رفت و آمد بودم.
بعد از فروختن دامها، از آن موقع تا حالا شیر را از فریمان میخریم. خداروشکر از نتیجه این مهاجرت راضی هستم. حالا ۱۰ اولاد دارم. ۶ دختر و ۴ پسر. همه معلم و دکتر و مهندس شدهاند. ماشاءا... برای خودشان کسی شدهاند.
پسر چهارمم حسن او هم معلم بود. کار و بارش هم خوب بود. فقط آرزوی سر و سامان گرفتنش را داشتیم. روز مراسم عقدش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. من و حاج خانم از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. چند روز بعد آن گفت میخواهد برود جبهه. ۴ روز رفت و روز چهارم خبر شهادتش را آوردند. در عملیات والفجر ۴ شهید شده بود. دنیا پیش چشممان تیره و تار شد.
همسرم نتوانست این غم را تاب بیاورد و مدتی بعد او هم من را تنها گذاشت. آن روزها روزهای خوبی نبود، اما باز هم خدا را شکر که حالا ۱۰ تا اولاد صالح و خوب دارم. این فرزندان خوب را هم مدیون شیر پاک همسرم و تربیت او هستم وگرنه من که کاری نکردهام.
همسرم زن خیری بود. به حلال و حرام خیلی معتقد بود. خیلی وقتها که به مغازه میآمد و کمک دست من بود، با مشتریها و همسایهها خوش و بش میکرد و تعامل خوبی داشت. حواسش به همه بود و سعی میکرد نام و نشان فقیرترها را و آنهایی را که دستشان به دهنش نمیرسید بداند تا سر فرصت چند کیلو شیر برایشان ببرد. حاج خانم حواسش به همه چیز بود.
حالا ۸۴ سالهام. الحمدلله که افتاده نشدهام و سالمم، اما دیگر آن توان سابق را ندارم. ایام جوانی روزی ۱۲، ۱۳ ساعت کار میکردم، اما حالا دیگر از نفس افتادهام و آن قدرها توان کار کردن ندارم. مغازه را بیشتر دو پسرم «علی» و «جعفر» میچرخانند.
دو کارگر هم همیشه کمک دست آنها هستند. البته بچهها از همان دوران قدیم و همزمان با درس و مدرسه در کار مغازه هم کمک میکردند. مغازه اکثر اوقات شلوغ است و ما از همهجا مشتری داریم. از طلاب، قاسمآباد و... خیلیها به من میگویند حاج آقا در این بازار کساد چرا مغازه شما همیشه پر از مشتری است و کار و بارتان جور است؟
به آنها میگویم اینها همه لطف خداست و بعد از آن شاید دلیلش این است که من در کارم همیشه یکسری اصول را رعایت کردهام. اصل اول رعایت امانتداری است.
باید همه چیز راست و حسینی باشد. باید مواد استفاده شده بهترین کیفیت را داشته باشد. برای تولید ماست شیر باید کامل جوشانده شود تا خدای نکرده کسی بیماری نگیرد. اگر شیر خراب شود ما آن را دور میریزیم در صورتی که خیلیها از همان شیر پنیر درست میکنند و میدهند دست مشتری. خیلیها آب قاطی ماستشان میکنند. اینها درست نیست. آن دنیا باید به خاطر همینها جواب پس داد.
اما مهمترین چیز در مغازهداری رفتار خوب است. کاسب باید اخلاقش خوب باشد. الحمدا... همیشه با افراد این محله دوست بودم. هیچ وقت دعوا، مشکل و تنشی بین ما به وجود نیامد. مهم درآمد، پول و... نیست. مهم اعتبار است که کاسب بین افراد یک محله کسب میکند.
مهم روابط خوب و حسنهای است که این بین ایجاد میشود. من حالا کلی دوست قدیمی در این محله دارم. دوستانی که خیلی وقتها با هم به حرم میرویم. صبحانه و ناهار و شام را با هم میخوریم و... روزگار را با هم میگذرانیم. مهمترین چیزی که در این سالها به دست آوردهام همینها هستند.
گاهی بچهها میگویند خانه را بفروشم و به محله دیگری مثل سجاد و احمدآباد نقل مکان کنم، اما من دیگر از قدیمیهای محله چهنویم. خوب به یاد دارم که آن اوایل که به اینجا آمدم همین ۵۰۰ متر زمین را که مغازه و کارگاه ماستبندی و طبقه بالایش خانهام است، با ۱۱ هزار تومان خریدم. میخواهم بدانید که از چه سال و زمانی حرف میزنم.
زمانی که خانههای این محله تیرآهن نداشت و دیوارها همه کاهگلی بود. از دلخوشیهای دیگر من در زندگی دیدن امام رضا (ع) است و پیادهرویهای صبحگاهی تا حرم. اگر از این محله بروم از همه اینها دور میشوم.
* این گزارش دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۳۰ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.