استاد غلامرضا شکوهی، بیهیچ حرف و تعریف اضافهای، آشنای دیرین شعر و شاعران خراسان است. کمتر کسی را در این حوزه میتوان پیدا کرد که طعم شیرین غزلی جانانه را از این شاعر مشهدی نچشیده باشد.
چندی پیش به خلوت این شاعر شصتوهفتساله رفتیم و لحظاتی را با او به گفتگو نشستیم. گاهی از برخورد جامعه با فضای شاعرانه گفتهایم و گاهی از نگرانیهای شاعر؛ در گرمای حضور استاد شکوهی و در شنبهای که حسابی سرد بود.
این گزارش در زمان حیات استاد شکوهی تهیه شده بود، او هفت ماه بعد در تاریخ ۱۰ مرداد ۹۶ چشم از دنیا فروبست و پیکرش در مقبره الشعرای توس به خاک سپره شد.
در سیزدهسالگی یک دیوان حافظ هدیه گرفتم. در راه مدرسه میخواندم، ناخودآگاه با غزلهایش خو گرفتم و، چون وزنش عروضی است و آهنگ خاصی دارد، در ذهن من نشست و غزل بهعنوان قالب موردعلاقهام، درونم جا گرفت. با اینکه معنی بسیاری از واژهها را نمیفهمیدم مثلا مغنی نوای طرب ساز کن/ به قول و غزل نغمه آغاز کن.
«مغنی» را خیال میکردم یعنی «چاهکن» که بعدها متوجه میشدم که معنی اصلیاش چیست؛ بنابراین در ابتدا غزل در ذهن من شکل گرفت؛ طوریکه در چهاردهسالگی، تمام حافظ را حفظ بودم و به اطرافم، با همین شعر موزون پاسخ دادم، اشعاری برای مادر، طبیعت و...
پساز اینکه با روزنامهها و نشریات آشنا شدم، اشعار نیمایی را و به سفارش بزرگان گهگاه اشعار نوپردازان را مثل شعر «کوچه» فریدون مشیری، «در گذرگاه تاریخ» معینیکرمانشاهی، «آرش» سیاوش کسرایی و ... میخواندم. در هفدهسالگی روزنامه «آفتاب شرق» من را بهعنوان مسئول صفحه ادبیاتش انتخاب کرد.
آنجا بود که خودم به شعر نو روی آوردم؛ ازطرفی اکثر شعرهایی که برای صفحه ادب روزنامه فرستاده میشد، شعر نو بود و بنابراین نزول شعر نو در من بیشتر از شعر کلاسیک بود.
برخی میگویند شکوهی سپید کار نمیکند؛ آیا این جسارت را ندارد؟ اما جواب این است که اگر این افراد سنشان اقتضا کند و به آرشیو سالهای ۴۶ تا ۵۴ روزنامه «آفتاب شرق» دسترسی داشته باشند یا بعضی از نشریات را مثل «صدا»، «رعد» و «فریاد» که خارجاز خراسان چاپ میشدند بخوانند، میبینند که من در آنزمان جز شعر نو و آزاد چیزی ندارم. در همان زمان یک جنگ حیدری نعمتی، بین نوپردازها و کلاسیککارها در گرفت. احمد شاملو از یک طرف با طرافدارانش و دکتر مهدی حمیدی و طرفدارانش نیز ازطرف دیگر...؟
من مطالعه میکردم. مناظرات شاعران را دنبال میکردم و در کوران مسئله بودم. به این نتیجه رسیدم اگر کسی توانایی داشته باشد که همان مضامین نو را باوجود قالبهای دستوپاگیر، باوجود قید و بندهای ردیف و قافیه در شعر کلاسیک بیاورد، بهطورکل شعر کلاسیک قالبی خواهد بود که میتواند تمام مضامین و موضوعهای شعر سپید را با خود حمل کند.
ضمن اینکه سیاوش کسرایی بهشدت معتقد بود «کسانی که شعر نو میسرایند و از شعر کلاسیک اطلاعی ندارند، مردم بیچارهای هستند» یعنی حتی لقب شاعر به آنها نمیداد. پایه شعر نو و سپید با هرگونه موج باید کلاسیک باشد. به نظر من شاعرانی که نو و سپید کار میکنند، دو دسته هستند؛ یک دسته مثل اخوان، شاملو و فروغ، امتحان خودشان در شعر کلاسیک را پس دادهاند و از سرِ ناچاری و ناتوانی بهسراغ شعر نو نرفتهاند.
از سوی دیگر شما یک بند شعر سپید را از کسی که عاشق شعر است بخواهید بخواند؛ به احتمال زیاد نمیتواند. شعر سپید بهعلت نداشتن وزن و داشتن زیرآهنگ غیرمملوس، در ذهن نمینشیند، ولی شعر نئوکلاسیک صرفاً بهخاطر حضور وزن، زیبایی گوشنوازی ایجاد میکند و هم بهخاطر مضامین نوی شعر سپید، صددرصد موفقتر است.
غزل امروز خراسان را بهعنوان تشخص نمیگویم، ولی اگر شما از تمام دستاندرکاران غزل معاصر مثل محمدعلی بهمنی، علیرضا قزوه و هر کسی که بهعنوان شاعر معاصر میشناسید، بپرسید شروعکننده غزل نئوکلاسیک کیست، صددرصد جوابی جز من نخواهد داشت.
این ماجرا آرامآرام شروع نشد؛ بلکه از شعر بینبین، شعر مابین سبک هندی و عراقی مثل شعر فروغ و یکباره با کلام بعضیها رنگ دیگری گرفت. نمونهاش، غزلی است از من که سال ۱۳۴۸ در «کشکول» اسدا... مبشر چاپ شده است، با مطلع «امشب به تنگ سینه تب آتش است و دود/ بیهوده تارومار شد، این خانه تو بود». درمورد شعر پستمدرن، اصلا ما چیزی به اسم پستمدرن نداریم. به قول یدا... رویایی، مدرن یعنی نو، فراتر از نو نداریم. هنوز ما با شعر نو سروکار داریم، نه با شعر فرامدرن که نمیتوان هویتی برایش قائل بود.
اما چرا کتابی از این غزلها چاپ نشد. البته اشعار مذهبی را دیگران در مجموعهای به نام «آهی بر باغ آینه» چاپ کردهاند، اما من صرفا نمیخواهم کتابی چاپ کنم که تمامش، غزل عاشقانه باشد. ازطرفی در برخی کارهایم به مضامین اجتماعی پیش و پس انقلاب اسلامی پرداختهام.
اینها باید از صافیهای متعدد ذهنی خودم عبور کند؛ یعنی طوری باید باشد که بدانم با مهر سرخ روبهرو نمیشوند؛ ممکن است غزلی که قبل از سال۵۷ سرودهام، اشتباه برداشت شود. ضمن اینکه در سال۸۲ قراردادی برای چاپ غزلهایم بستهام. متاسفانه این قرارداد چاپ تا الان به علت دندانگردی ناشران به عمل نرسیده است و ناشر پیش از اینکه ناشر باشد، کاسب است.
بنابراین هنوز رفتوآمد داریم؛ و چیزی که از همه مهمتر است و انگشت روی آن میگذارم، سهلانگاری خودم در چاپ مجموعه است. بسیاری از انتشاراتیها خواستهاند که مجموعه من را چاپ کنند، ولی به قول گلسرخی «شب که میآید و میکوبد باز پشت در را با خودم میگویم من همین فردا همین فردا کاری خواهم کرد کاری کارستان».
ولی غلامرضا شکوهی هنوز از جایش تکان نخورده است. پیش از انقلاب هم ازآنجاکه خودم مسئول روزنامهای بودم و روزنامه هم تیراژ زیادی داشت، نیازی نمیدیدم که چاپ کنم.
جوانمرگی شاعران از لحاظ شعری را از منظر دیگری هم میتوان دید؛ ما هنرمندان خودساخته داریم و هنرمندان دیگرساخته که دیگران در پرورش آنان دخالت داشتهاند. افراد خودساخته صددرصد باید راهی نو ایجاد کنند. همان «طرح نو» که حافظ درمیاندازد.
من وقتی به زمان خودم در گذشته نگاه میکنم، میبینم که شعر ما مخلوطی از سبکهای هندی، خراسانی و عراقی بود؛ سرآمدان شعر ما -اگر بخواهم نام ببرم- خوبش شهریار، رهی معیری و عماد خراسانی، سایه و منزوی بود که شعر آنها هم بهنوعی بوی کهنگی میداد. من دیگر از افرادی مثل ورزی و صادق سرمد نام نمیبرم و به همان دانهدرشتهای زمان خودم اکتفا میکنم. وقتی به کلام اینها نگاه میکردی عطر گذشتهها استشمام میشد.
فروغ با غزل «چون سنگها به قصه من گوش میکنی» طرح را از حالوهوای گذشته جدا کرد. اما این جدایی کافی نیست؛ باید در کنار واژه در معنا هم از گذشته جدا شد. باید راه نویی طی میشد. باید برای ورود واژههای تازه، فضا را آماده میکردیم و برای این اتفاق باید یک ایدئولوژی و طرح داشت.
چیزی نیست که یکشبه دست بدهد؛ بر فرض اگر نیما میدانست کارش در آینده با شکست روبهرو میشود، صددرصد به شعر نیمایی نمیپرداخت! من هم در آن دوران بهسراغ همین نگاه رفتم. شعری از سال۴۸ دارم که در کتاب «کشکول مبشری» چاپ شده، اما اگر فضایش را مورد دقت قرار دهید، میبینید که با فضای غزل امروز کاملا موافق است.
آدم باتوجهبه ادبیات گذشته و با وسواس به ادبیات آینده باید راه نویی را انتخاب کند که اتفاقا با اقبال عمومی مردم روبهرو شود. معتقدم همانطورکه کسی به پای شاعران بزرگ ما نرسید، در این راه نو هم نباید مطابق قالب پای دیگران راه رفت.
- درباره انزوای گذشته و حضور دوبارهتان کمی بگویید.
مولانا میگوید «مدتی این مثنوی دیر شد/ مهلتی باید تا خون شیر شد» حدودا خلق آثار هنری در یک محدوده زمانی کمتر بود یا «کهای صوفی شراب آنگه شود صاف/ که در شیشه بماند اربعینی».
- چلههایی گذشت که من مجبور بودم در مانیفست غزل معاصر تعمق بیشتری کنم؛ چون بهمرور زمان به این زبان شعری رسیدهام؛ و در حضور دوبارهتان با شاعران، شعر خوب هم میشنوید؟
بله؛ شعر خوب زیاد است، اما بعضیها باید تلاش بیشتری کنند تا بتوانند ذهن زلالتری داشته باشند؛ بههرحال شعر خوب هم هست.
- در جلسات شعری؟
جلسات دو دسته هستند، یک سری مثل شو هستند؛ شکلات و موسیقی و شعر و بعضی هم جلساتی که به شعر میپردازند که سعی میکنم در دومی شرکت کنم. ترجیح میدهم شعر را از دو کانال نشریات و خود شاعر دریافت کنم.
- جلسات قبل از انقلاب چطور بود؟
چون ما در جلساتی که شرکت میکردیم اشعار کوبنده خوانده میشد، اینها پنهانی بود؛ یعنی بهحساب خودمان روشنفکرانی بودیم که حضور غریبهها را نمیپذیرفتیم، ولی اگر بزرگی از خارج مشهد میآمد، دعوتش میکردیم. پساز انقلاب با مرحوم عماد و اخوان جلساتی داشتیم. شاملو هم میآمد. پیش از انقلاب اگر کسی میآمد، ما دنبالش میرفتیم، ولی پساز انقلاب بیشتر در جلسات، شاعران بزرگ را میدیدم.
- این نشستها کدامش دلچسبتر بود؟
غیر از جلساتی که با استاد قهرمان و استاد آرمین در مشهد داشتیم، نشستهایی که با حضور اخوان، بهمنی، سلمانی و معلم برگزار میشد، بهتر بودند.
- بیتی هست که با خودتان زمزمه کنید؟
یکی این است: «در فضایی که به سیمرغ ببالد مگسی/ ننگ پرواز مرا کشت خدایا قفسی».
- حرف آخر؟
من طبق معمول، شاعران را وصیت میکنم به خواندن، نه به چاپکردن شعر؛ توصیه میکنم به کلامی مثل فلسفه و کلامی مثل شعرهای خوب دیگران، که میتواند ذهن را پرورش بدهد و برای شاعرشدن و انسانشدن خیلی خوبند. فلسفه شعر میتواند انسان بسازد. کار ما شعاردادن نیست؛ باتوجهبه چیزی که بهعنوان وحی به دامن شاعر نازل میشود، باید سعی کند که خودش انسان باشد تا کلامش انسانساز باشد.
در آخر بهسراغ همسر استاد شکوهی رفتیم و از او خواستیم بهعنوان همراه سالهای دور یک شاعر، یک شعرش را انتخاب کند. او هم گفت شعرهای زیادی را دوست دارم، اما یکی را بیشتر از بقیه، که همان را میخوانم.
من پارههای قلبم و در اشک جاریام
خونابهای به وسعت یک زخم کاریام.
چون قلب دیرسال تراشیده بر درخت
تنهاترین نشانه یک یادگاریام
یلدای من که ثانیه شوم ساعت استای وای بر حکایت شبزندهداریام
زندان شیشه بود جوابم که، چون گلاب
دیدم سزای خنده شوم بهاریام
من دست بر کمر زدهام از خمیدگی
جز دست من نکرده کسی دستیاریام
غمزوزه جراحت گرگم به کوهسار
با درد خویش همنفس بیقراریام.
چون سایه طویل درختم که در غروب
هر لحظه بیشتر ز تن خود فراریام
بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حیرتم که شهره به بیبند و باریام!
* این گزارش چهارشنبه، ۱۵ دی ۹۵ در شماره ۲۲۶ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.