حسین نخعیشریف| وقایع شهریور ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط نیروهای روس و انگلیس، تاکنون از زوایای مختلفی بررسی شده، اما موضوعی که تقریبا فراموش شده است و کمتر نشانی از آن در اسناد تاریخی بهچشم میآید، سفر تیم فوتبالی با نام «مشهد» به افغانستان و ماجراهای عجیبوغریب آن است؛ ماجراهایی که دو فوتبالیست مشهدی نیز در آن نقش آفریدهاند.
دو فوتبالیستی که هرچند امروز درمیان ما نیستند و سالهاست آسمانی شدهاند، شرح این سفر را بازگو کردهاند تا من با یک واسطه، راوی آن باشم؛ زندهیادان «احمد میلانیان» و «غلامحیدر بهادرزاده»، داستان این سفر را برای مرحوم محمدتقی جعفریان که سالها ریاست تربیتبدنی استان را برعهده داشت، با آبوتاب تعریف کردند و او نیز پس از گذشت حدود شصت سال از وقوع ماجرا، آن را برای من نقل کرد.
برای تکمیل اطلاعات نیز به روزنامهها و کتابهای مرتبط، مراجعه کردم تا امروز با چاشنی قصه، این سفر پرماجرا را برای شما خوبان شرح دهم.
در آخرین روزهای بهار سال ۱۳۲۰ خورشیدی دعوتنامهای را محمدظاهر، شاه افغانستان، برای همتای ایرانیاش، رضاشاه، میفرستد و از ایران برای شرکت در «جشن استقلال افغانستان» دعوت میکند. مقامات ایرانی، اما به این نتیجه میرسند که از نظر سیاسی، حضور تیمی با نام «ملی» به صلاح نیست و ازطرفی تیمی ضعیف نیز نباید اعزام شود؛ به همین سبب، تیم را با نام منتخب «مشهد»، روانه این مسابقات میکنند.
تیم از بهترین بازیکنان وقت تشکیل میشود و حسین صدقیانی نیز مربیگریاش را برعهده میگیرد. دو بازیکن از مشهد، سه بازیکن از اصفهان و یازده بازیکن از تهران، تیرماه برای شرکت در اردو به امجدیه فراخوانده میشوند تا آماده سفر به کابل شوند.
پس از انجام تمرینها، اعضای تیم با شانزده بازیکن و سه همراه، روانه مشهد میشوند تا پس از مقدمات لازم، سفر خود را بهطور رسمی آغاز کنند. البته قبل از آن، وزارت فرهنگ در مکاتبه با نخستوزیر، مجوز دریافت ۶ هزار تومان پول نقد به اضافه ۲۵ لیره ارز برای مخارج تیم را گرفته و آن را دراختیار سرپرستش قرار داده بود.
فوتبالیستها ۱۲ مرداد ۱۳۲۰ سفرشان را از تهران آغاز میکنند و پس از دو روز سفر با اتوبوس، به قریه طرق در پانزدهکیلومتری مشهد میرسند و با استقبال ورزشکاران شهرمان روبهرو میشوند. آنها پس از پابوسی امامهشتم (ع) به محل استقرارشان در دبیرستان فیوضات (جنب دبیرستان شریعتی فعلی، بهسمت میدان شهدا) میروند.
شش روز اقامت در مشهد و تمرین در زمین دبیرستان فردوسی، برنامهریزیهای صورت گرفته برای تیم است تا دوشنبه ۲۰ مرداد، مشهد را درمیان استقبالی پرشور، ترک کنند و روانه شهر مرزی طیبات (تایباد) شوند.
۲۱ مرداد، بازیکنان پس از بدرقه مردم، از مرز میگذرند و با چند ماشین سواری و یک راهنمای افغانستانی، همان شب به هرات میرسند. اعضای تیم پس از یک روز اقامت در این شهر مرزی و بازدید از آثار تاریخی شهری که تا مدتی پیش جزو خاک ایران بوده، هرات را به مقصد کابل ترک میکنند. آنها در طول مسیر، ابتدا دو روز در قندهار توقف کرده، سپس با شکست ۵ بر صفرِ منتخب این شهر، پیروزمندانه از آنجا نیز عبور میکنند.
سهشنبه ۲۸ مرداد، کاروان فوتبال ایران به دروازه کابل میرسد و پس از استقبالی رسمی و پرشور با اضافه شدن دو نفر از کارمندان سفارت ایران دراین شهر، فوتبالیستها به محل اقامتشان در «کلوپ عسکری» (باشگاه افسران)، هدایت میشوند.
آنها در ادامه این سفر ورزشی، ۲۹ مرداد، میهمان شهرداری یغمان میشوند که منطقهای خوشآبوهوا در مجاورت کابل است و پنجشنبه ۳۰ مرداد نیز در ضیافت شهرداری کابل که در آن جمعی از ورزشکاران و رؤسای هیئتهای ورزشی افغانستان حضور دارند، شرکت میکنند.
شنبه اول شهریور، برابر با اولین روز جشن استقلال افغانستان، در مراسم صبح، رژه نیروهای ارتش افغانستان درمقابل ظاهرشاه برگزار میشود و عصر همین روز، در حضور ۱۰ هزار تماشاچی میدان، در زمینی بزرگ که حالت سبزهزار داشته است، ایران و افغانستان -شما بخوانید مشهد و کابل- به مصاف هم میروند و درحالیکه نود دقیقه وقت بازی تمام شده است، داور مسابقه به علامت پنالتی در سوت خود میدمد تا افغانستانیها با یک گل، فاتح این میدان باشند.
بعد از پایان مسابقه، بازیکنان با شاه افغانستان که در محل مسابقه حضور داشته، دیدار میکنند؛ البته برای اینکه ایرانیها به پنالتی اعتراض داشتند، برخی منابع، نتیجه بازی را مساوی نوشتهاند. دو روز بعد تیم ایران با نماینده هندوستان (ایالت پیشاور) پیکار میکند و یک بر صفر پیروز میشود.
نکته جالب این بازی، پابرهنه بازی کردن هندیها در این مسابقه بوده است. استفاده از کمکداور درکنار زمین هم برای فوتبالیستهای ایرانی جالب بوده؛ چون آن زمان در ایران، تنها یک داور، بازیها را سوت میزده است. (برخی منابع، دیدار با هندوستان را مسابقه اول ذکر کردهاند و برخی دیگر، دیدار با افغانستان را اولین دیدار تاریخ تیم ملی ایران، دانستهاند که درست نیست).
ادامه ماجرای این سفر را احمد میلانیان (در مقدمه معرفی شده است) اینطور مینویسد: «جمعه ۷ شهریور پس از ضیافت ناهار وزیر جنگ افغانستان که ریاست افتخاری هیئتهای ورزشی نیز با او بود با اهدای یک قواره پارچه نفیس به ورزشکاران ایران، ما روانه بازار کابل شدیم تا در هنگام بازگشت، بدون سوغاتی نباشیم.
حدود ساعت ۶ عصر درحالیکه درعین خستگی، خریدهایمان را به هم نشان میدادیم، سمیعی، سرکنسول ایران در افغانستان، همه را به دفترش احضار کرد. متعجب و حیران روانه شدیم. سمیعی با کمترین مقدمه، سر اصل مطلب رفت و گفت: «خبر خوبی برایتان ندارم؛ علیرغم بیطرفی، متفقین به خاک ما حمله کردهاند. فورا وسایلتان را جمع کنید و خودتان را به سرحد طیبات برسانید.»
روز بعد یعنی شنبه ۸ شهریور بهجای مسابقه با تیم محمودیه کابل، با ماشینی که سرکنسول ایران برایمان تدارک دیده بود، بدون هیچ بدرقهای کابل را ترک کردیم. سپس ۲۴ ساعت تمام با آن ماشین قراضه طی مسیر کردیم تا اینکه به مرز طیبات رسیدیم؛ جایی که دو مأمور افغانی همراه تیم، ما را تشنه و گرسنه رها و البته برای سلامتیمان هم دعا کردند.»
«هیچکس در شهر طیبات نبود. فرماندار، ژاندارمها، پاسبانان و هرکس که توانسته بود، فرار کرده بود. با آقای صدقیانی سراغ آقای ابوالمعالی، رئیس گمرک، رفتیم. ایشان، ما را در منزل خودش جا داد. قطعی همهجا را گرفته بود. تلفن و تلگراف قطع بود و اصلا جایی باز نبود که بدانیم چه خبر است. شهر هم پر از شایعه شده بود؛ اخباری که ما را تا سرحد مرگ نگران میکرد. مانده بودیم چه کنیم؛ بمانیم یا روانه مشهد شویم.
آقای صدقیانی با همان تهلهجه ترکیاش از آقای ابوالمعالی (رئیس گمرگ تایباد) که مرد فاضل و نویسندهای بود، خواست تا تفألی به حافظ بزند که این بیت آمد: «گرچه راهی است پر از بیم ز ما تا بر دوست/ رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی» و اینگونه شد که پس از چهار روز توقف در طیبات، سهشنبه ۱۱ شهریور، با کمک آقای ابوالمعالی ماشینی پیدا و یک پرچم سفید روی آن نصب کردیم و روانه مشهد شدیم. آقای ابوالمعالی دستخطی با مهر اداره گمرک به ما داد که اینها قهرمانان فوتبال هستند و از افغانستان برمیگردند.
این مرد نازنین همچنین مقداری نان، پیاز، خیار، گوجه و تخممرغ به ما داد تا در راه گرسنه نمانیم. هنگام حرکت همه گریه میکردیم؛ هم از ترس، هم از لطف آقای ابوالمعالی که از غذای خانواده خود در آن شرایطی که نان برای خوردن نبود، دریغ نکرده بود».
«در ماشین برخلاف مسیر رفت که همه میگفتند و میخندیدند، هیچکس دلودماغ نداشت. نزدیکیهای ظهر، آقای صدقیانی به راننده گفت هرجا مناسب بود، توقف کن تا ناهار بخوریم. یک تکه نان و برشی از خیار و گوجه، سهم هرکداممان بود.
هنوز نان و خیار از گلویمان پایین نرفته بود که از دور گردوخاکی دیده شد. راننده فریاد زد: «بیچاره شدیم، روسها دارن میان». نفس در سینههایمان حبس شده بود. در چنین اوضاعواحوالی، آقای صدقیانی گفت سریع لباس ورزشی بپوشید و خودش هم لباس داوری تنش کرد و سوتش را در دهانش گذاشت و گفت فوتبال، بازی کنید، اما مگر میشد؟ یک ماشین جیپ روسی که جلوتر از سایر ماشینها حرکت میکرد، در نزدیکی ما توقف کرد.
آقای صدقیانی نزد آنها رفت و گپوگفتی زد و بعد سراغ ما آمد و گفت، همه بهترتیب روی یک خط بایستید؛ درست مثل شروع مسابقه و بعد هم توپ را در دستش گرفت و زیر لب زمزمهای کرد. دقایقی بعد ماشینهای دیگر از راه رسیدند و از یکی از آنها، ژنرال قدبلندی با شنلی زیبا خارج شد که بر روی سینهاش، یک ستاره سرخ نصب بود.
ژنرال روس، خوب ما را اندازبرانداز کرد. آقای صدقیانی با زبان روسی، ما را معرفی کرد و ما هم وقتی اسممان را میشنیدیم، ادای احترام میکردیم. بعد از معارفه، ژنرال روس مدارک ما را نگاه کرد و بعد دستور داد دو تیم شویم و فوتبال بازی کنیم. درحالیکه ترس سراپای وجودمان را گرفته بود، درمقابل هم ایستادیم.
آقای صدقیانی، شهرستانیها را کنار هم گذاشت و تهرانیها را در تیم دیگر و بعد با همان لحن شیرینش درحالیکه هیچ نشانی از ترس در وجودش نبود، گفت: «هر تیمی ببره، شام تیم بازنده رو بهش میدم». حدود نیمساعت بازی کردیم و آنچنان پرشوروهیجان بودیم که حد نداشت.
ژنرال روس با لبی خندان، ختم بازی را اعلام کرد و بعد به درخواست آقای صدقیانی، در برگهای چیزی نوشت. وقتی روسها از ما دور شدند، آقای صدقیانی چگونگی گفتگو و متن نامه را برای ما ترجمه کرد و مشخص شد ژنرال روس، برایمان اماننامه نوشته است. همه به زمین افتادیم و درحالیکه اشک میریختیم، سجده شکر بهجا آوردیم».
«پس از دور شدن روسها نفهمیدیم چطوری سوار ماشین شدیم. وقتی به تربتحیدریه رسیدیم، انگار به شهر مردهها وارد شده بودیم. همه فرار کرده بودند و شهر در برزخ کامل بود. هم غذایمان رو به اتمام بود و هم سوخت ماشین. گرسنگی را میشد تحمل کرد، اما ماشین بیسوخت را نه. غلامحیدر (بهادرزاده) که بارها در مسیر بیرجند تا مشهد از تربت گذشته بود، سراغ دوستش رفت و با سختی و البته مبلغ هنگفتی برای اتوبوس، سوخت تهیه کرد تا فردا بتوانیم روانه مشهد شویم.
به دروازه مشهد که رسیدیم، نیروهای روس جلویمان را گرفتند، اما نامه ژنرال روس، مشکلگشا بود و البته تسلط آقای صدقیانی به زبان روسی و روحیه مثالزدنیاش که اگر او همراه ما نبود، بدون شک سرنوشت طور دیگری برای ما رقم میخورد.
وارد شهر که شدیم، دلمان نیامد تیم و همراهانمان را رها کنیم؛ به همین خاطر غلامحیدر، برای اطلاع به خانواده و سروگوشی آب دادن، چندساعتی از ما جدا شد، اما من کنار بچهها ماندم و به دبیرستان فیوضات، محل استقرار تیم در موقع اعزام، رفتیم. بسته بود و سرایدار مدرسه هم راهمان نمیداد.
از دیوار بالا رفتم و در را باز کردم تا سایر افراد وارد مدرسه شوند. سرایدار که تعداد زیاد ما را دید، کوتاه آمد، اما کمی بعد با مدیر مدرسه بهسراغمان آمد. آقای صدقیانی با او صحبت کرد و دو اتاق از کلاسهای مدرسه را دراختیارمان گذاشت. غلامحیدر هم به ما پیوست و دو نفری رفتیم تا برای استراحت افراد، بالش و پتو بیاوریم.
پس از این کار، نوبت آذوقه بود، اما اوضاع بدتر از آنی بود که تصور میکردیم. قضیه را به آقای صدقیانی گفتیم و ایشان از بچهها خواست اگر پولی دارند، به ما بدهند تا بتوانیم نان و خوراکی تهیه کنیم. از چند نفر از رفقای مشهدیمان هم پولی تهیه کردیم و برخی اقلام را با چندین برابر قیمت خریدیم. دیگ و قابلمه هم آوردیم و بعد از چندین روز مشقت، یک غذای گرم خوردیم.
روز بعد با آقای صدقیانی به استانداری مراجعه کردیم، اما همهجا تعطیل بود و غالب اداریها و نظامیها فرار کرده بودند و امکان تماس با تهران نبود. روسها در شهر بدجوری جولان میدادند و به هرکس مشکوک میشدند، دستگیرش میکردند.
به خاطر همین خیلی کم در شهر تردد میکردیم، تااینکه غلامحیدر (بهادرزاده) توسط یکی از دوستانش یک دستگاه اتوبوس البته با قیمت زیاد کرایه کرد و پس از ۱۰ روز اقامت اجباری، تیم روانه تهران شد، اما بهشدت نگران ادامه سفر آنها بودیم و اشک میریختیم. آقای صدقیانی ما را بغل کرد و با همان لهجه دلنشین ترکی گفت: «گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید/ هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور».
*این گزارش چهارشنبه ۲۹ شهریورماه ۱۴۰۲ در شماره ۴۰۳۹ صفحه تاریخ و هویت روزنامه شهرآرا چاپ شده است.