
گامهای بلند محمدحسین صفایی با عصای چوبی
معلول یا توانیاب، انسانی را به تصویر میکشد که بیشاز دیگران وابستگی دارد، اما در کشور ما، توانیابان یا همان معلولان باوجود کاستیهای بسیار، شاید بیشتر از هر قشر دیگری یاد گرفتهاند که روی پای خود بایستند. کسانی که تلاش میکنند کمبودها از جامعه و آدمها دورشان نکند. اگرچه موانع زیادی برایشان وجود دارد، بسیاری از آنها کوشیدهاند ثابت کنند که موفقبودن در یک شغل یا داشتن یک زندگی خوب، در عمل ارتباطی با یک جسم سالم یا هوش سرشار ندارد.
از چه زمانی دچار معلولیت شدید؟
محمدحسین صفایی متولد۱۳۵۱ در شهرستان تربتحیدریه هستم و در کودکی از ناحیه پای راست بهعلت تزریق پنیسیلین بدون انجام تست به معلولیت جسمیحرکتی دچار شدم.
برخورد خانواده و جامعه با معلولیت شما چگونه بود؟
خانواده پدریام به کشاورزی و دامداری مشغول بودند و فرهنگ حاکم بر جامعه آن زمان نگاه دیگری به معلول داشتند؛ نگاهی نهتنها ترحمآمیز بلکه بسیار حقارتبار و ناشایست که طبعا این نگاه در روستاها نمودش بیشتر بود و البته در خانواده ما و چندنفری که در روستا معلولیت داشتیم ویژهتر.
دلیل مهاجرت شما به شهر چه بود؟
ما برای اثبات خودمان که هستیم و میخواهیم باشیم و مفید هستیم، باید طرح و برنامهای میداشتیم. کلاس دوم ابتدایی بودم که این حقارتها برایم تحملناپذیر شده بود و ضمن اینکه کار در روستا با این وضعیت جسمی، مشقات خاص خودش را داشت، تصمیم گرفتم که به شهر بیایم تا شاید بتوانم بعضی از مشکلاتم را حل کنم.
پس از مهاجرت به مشهد چگونه گذران زندگی کردید؟
داییام روحانی هستند که از ایشان خواستم مرا به سازمان بهزیستی معرفی کند. سال۱۳۶۴ آقای عفتپناه مدیر بود که ایدههایم را به او گفتم. آن زمان بهزیستی سه کارگاه برای آموزش به مددجویان داشت؛ حصیربافی، نجاری و کفاشی که هیچکدام مدنظرم نبود؛ چون طبع و نگاه دیگری داشتم. به رئیس وقت سازمان گفتم که هیچیک از این کارگاهها به روحیه من نمیخورد؛ خواهشم این است که من را بپذیر، ولی بگذار در این مدتی که به کارگاه میآیم دنبال کار دیگری هم باشم.
وی هم حمایتم کرد و تشکیل پرونده دادم. این بهانهای بود که خانهای اجاره کنم و در شهر بمانم. مدتی بعد، وزارت بهداشت برای تربتحیدریه فراخوان نیرو داده بود. بعداز صحبتهای مکرر با مدیر شبکه بهداشت و جلسات متعدد، وی به سختی مرا پذیرفت و قرار گذاشتیم که توانمندیام را برابر انتظاری که آنها از یک فرد سالم دارند، در مدت سهماه ثابت کنم. سیستم پذیرش بیماران اینگونه بود که برای هر پزشکی یک منشی جواب میداد، اما من یکنفری سهپزشک را اداره میکردم، کارهای خدماتی و نظافت و ضدعفونی درمانگاه را هم که اصول خاصی دارد، بهعهده داشتم تا اینکه ارتقا یافتم و به بیمارستان «نهم دی» این شهر منتقل شدم و مدتی آنجا مشغول بودم.
آنزمان پزشکان غیرایرانی در کشور زیاد بودند. بهدلایلی با نماینده تربتحیدریه طرح جایگزینی پزشکان ایرانی را مطرح کردم که خوشایند برخی نبود و پیشنهاد کردند به جبهه بروم. سال ۶۷ به جبهه اعزام شدم که سهماه بهعنوان امدادگر بهداری و سهماه هم بهعنوان بیسیم رزمی حضور داشتم، اما وقتی برگشتم، بهداری شروع بهکارم را تایید نکرد.
از آن پس چه کردید؟
در آزمون بانک رفاه کارگران شرکت کردم که در همه مراحل آن قبول شدم، اما بانک ورودم را به کار نپذیرفت و دلیلش را که جویا شدم، گفتند که «چون شما عصا زیر بغلت هست، دیسیپلین کارکنانمان را بههم میزنی!» باوجود سفارشهایی که ازسوی سازمان بهزیستی و نمایندگان مجلس شد، بانک از پذیرش من امتناع کرد.
بههمین دلیل دوباره از تربتحیدریه به مشهد آمدم، اما ازآنجاکه حمایتی برای اجارهخانه از من نشد و کار هم نداشتم، در فقر و فلاکت بدی گرفتار شدم؛ بهطوریکه وقتی از تربتحیدریه به مشهد آمدم کرایه اتوبوس را که «۲۲تومن و ۵ قران» بود، نداشتم و ساعتم را پیش راننده گرو گذاشتم تا بتوانم بیایم و پولی تهیه کنم و آن را پس بگیرم.
یکبار هم شب تا صبح را در یک ساختمان نیمهساز در سهراه کوکا که آنزمان ایستگاه کارگران بود، خوابیدم و صبح، گرسنه سر ایستگاه ایستادم. یکنفر برای بردن کارگر ساختمانی آمد؛ کلی خواهش و تمنا کردم تا من را برد. تا شب ۸ تومن مزد گرفتم، ولی بهخاطر بالاکشیدن مداوم دَلو، دستم چنان آسیب دیده بود که همه این پول را هزینه درمان آن کردم.
در آن شرایط چه راهی برای نجات جستید؟
من، نه ازجانب خانواده، نه فامیل و نه سازمانها حمایت نمیشدم که این موضوع ارادهام را تقویت میکرد تا تلاش کنم و راههای نوینی برای نجات از این وضعیت پیدا کنم. درنهایت از بهزیستی خواستم برای اخذ دیپلم تخصصی مرا به تهران بفرستد. آنجا در یک مرکز شبانهروزی مستقر شدم و توانستم دیپلم فنی بگیرم. تهرانرفتنم بهخاطر همین بود که از بیخانمانی در مشهد نجات پیدا کنم.
این را هم اشاره کنم که علاوهبر وضعیت معلولان و فرهنگ حاکم، ورود ما به چرخه اشتغال، همزمان با آزادی اسرا و پایان جنگ تحمیلی بود که خانوادههای شهدا و جانبازان و آزادگان از اولویتهای خاصی برخوردار بودند که بالطبع آن موقعیت، معلولان را بیشتر منزوی میکرد؛ بنابراین هدفم این بود که خودم را به دفتر حضرتامام (ره) یا ریاستجمهوری برسانم. برای ارتباط با دفتر امام (ره) هرچه تلاش کردم موفق نشدم، ولی به دفتر ریاستجمهوری بعداز چهار ماه تلاش راه یافتم و مشکلاتم را مطرح کردم. آیتا... خامنهای که رئیسجمهور وقت بودند، مرا مورد ملاطفت قرار دادند و برادرشان را مسئول رسیدگی به کارم کردند.
این مسئله چه تاثیری در زندگی شما داشت؟
بههرحال منی که در مشهد در اداره کار و دهها موسسه کاریابی ثبتنام کرده بودم و هیچکدام به خواستهام بها نداده بودند، با دستور رئیسجمهور و اقدام برادرشان و اتصال به وزیر کار وقت، آقای کمالی، فصلی جدید در زندگیام شروع شد.
وقتی به مشهد برگشتم، اوضاع صددرصد فرق کرده بود؛ قبلا که به اداره کار میرفتم کسی تحویلم نمیگرفت، اما اینبار همه نگاههامتفاوت بود و از من میپرسیدند «کجا میخواهی شروع بهکار کنی؟!» چندجا را پیشنهاد دادند تا انتخاب کنم و جالبتر اینکه دستور دادند که تمام کارهای اداری تا صدور و آوردن حکم را شخصا برایم انجام دهند!
این ماجرا هم شادیبخش بود و هم غمانگیز! از این دیدگاه که مشکل من حل شد، اما سایر همنوعانم در جامعه هدف، همچنان مشکلاتشان بهجا بود. بههرحال یک شرکت صاحبنام را انتخاب کردم و با ماشین اداره کار، مرا به آنجا برده، معرفی کرده و سِمتم را مشخص کردند و بهاینترتیب در سال ۶۹ عملا استخدام رسمی یک شرکت بزرگ در محیط تولیدی و صنعتی شدم.
با درآمدی که آنجا داشتم به فراغخاطری دست یافتم و توانستم استعدادهایم را بروز دهم، پیشرفتهای خیلی خوبی داشتم و در چند سِمت داخلی در همان شرکت ورود پیدا کردم و ۱۳ سال تلاش مداوم داشتم. توانستم ازدواج کنم و در حیطه نویسندگی هم از همان زمان با نشریه داخلی سازمانی شرکت همکاری کردم و توانستم مهارتهای درونیام را به دیگران بشناسانم. همزمان با این اتفاقات، بلندپروازیهایم اوج بیشتری گرفت و به امور خیریه و عامالمنفعه گرایش پیدا کردم.
از چه زمانی به حوزه فعالیتهای فرهنگی ورود پیدا کردید؟
من و تعدادی از همکارانم بهعنوان اعضای شورای اسلامی کار، آنقدر مدافع حقوق کارگران بودیم که باوجود سالها تلاش و داشتن موقعیتهای خیلیخوب در آن شرکت، از این نعمات بهخاطر رسیدگی به شکایت کارگران و گرفتن حقوق آنان گذشتیم.
از آن پس به حیطه فرهنگ وارد شدم. نگاهم این بود که در این زمینه مدینه فاضلهای را تجربه کرده و رقم بزنم، اما نه توانستم رقم بزنم و نه تجربه کنم و پس از سالها، هنوز غبطه میخورم که چرا دوباره به همان محیط صنعتی بازنگشتم.
بههرحال امور خیریه و کار فرهنگی را شروع کردم. موسسه آبشار عاطفهها را به ثبت رسانده بودیم که نزدیک پنجسال خدمات فرهنگی و روابطعمومی آنجا را بهعهده داشتم. همزمان اولین نشریه خانواده استان تاسیس شد که هم قلم میزدم و هم امور مشترکین و اجرایی و اداری آن را در دست داشتم و در سالهای ۸۵ تا ۸۹ دورههای کارآفرینی یا مهارتهای کسبوکار را که ازطرف ریاستجمهوری وقت اجرا شد، اجرا کردم و در همان سالها مدرک لیسانسم را هم گرفتم.
در این بخش چه مشکلاتی سر راهتان قرار گرفت؟
فقط بگویم بیشتر کسانی که در بخش فرهنگ فعال هستند، بدترین و سختترین وضع معیشتی و رفاهی را دارند؛ زمانی این مسئله را عمیقاً احساس کردم که فرزندم قصد داشت وارد دانشگاه شود و نتوانستم هزینه تحصیلش را تامین کنم. من که سه شغل داشتم و بهحساب خود، یکی از پایههای اصلی شهر برای نوشتن و انعکاس دردهای اجتماعی مردم بودم، در وضعیتی قرار داشتم که دخترم باوجود استعدادهایش از رفتن به دانشگاه بازماند و تبعاتش را الان میبینم که این فقر چه مشکلاتی برایم بهوجود آورده است.
همینطور پسرم به چالشهای دیگری برخورد که بخشی از آن اثرات کمبودهای اجتماعی، اما بخش اعظمش دراثر فقر بود؛ بههمین دلایل از حیطه فرهنگ کنار کشیدم و دوباره وارد چرخه صنعت شدم، بنابراین سراغ استخدامی در محیطهای صنعتی یا کسبوکار آزاد رفتم. برای رسیدن به این هدف، به تهران مهاجرت کردم و در سال ۹۰ کاری با موقعیت بسیارخوب پیدا کردم، بهطوریکه همسر و پسرم هم درکنارم مشغول بهکار شدند و مجموعا درآمدمان نسبت به مشهد تقریبا ۱۰ برابر شد.
البته بعضی از درآمدها در زندگی آدم میآید، اما برکت ندارد؛ اولین حقوقمان را که گرفتیم بسیار شاد بودیم، اما در اتوبان تهران یک تصادف زنجیرهای رخ داد که ماشین من در آن حادثه چنان ضربه خورد که ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان فقط بیمه خسارت پرداخت کرد و تمام حقوقی که گرفته بودم، صرف شد و آخر هم ماشینم روبهراه نشد. این ماجرا ضربهای بود که مرا از آن خواب رویایی بیدار کرد و فهمیدم این مدل درآمدها شاید ظاهر زندگیام را تامین کند، اما باطن آن را نمیسازد.
سپس مدتی به استان سمنان مهاجرت کردم و آنجا با اجاره یک مجتمع بینراهی، کاستیهای این چندسال را جبران کردم. بعد در استان لرستان در یک شرکت نساجی معتبر نزدیک ششماه بهعنوان مدیر منابعانسانی مشغول بهکار شدم، ولی نقطه ضعفی که در تهران و خراسان درباره پایمالکردن حق و حقوق کارگران تجربه کرده بودم، نمودار شد و قبلاز اینکه ضربه بخورم، برگشتم که بههرحال ضربهاش را خوردم و نوهام را در حادثهای باورنکردنی از دست دادم.
میخواهم بگویم اگر کسی با علم بخواهد حق دیگران را ضایع یا پایمال کند حتما در همین دنیا ضربهاش را میخورد؛ و سرانجام به چه راهی قدم گذاشتید و امروز چگونه گذران زندگی میکنید؟
پس از آن دوباره برای تداوم و تسریبخشیدن کار خیر به خراسان برگشتم و حدود سهسال است که اینجا در حوزه کمبینایان و نابینایان طرح و برنامهای را اجرا کردهام و اگر خدا قبول کند در قالب «موسسه خیریه رویای سفید» به اتفاق یاران تلاش میکنیم فرصتهای بهترزیستن را برای این گروه در جامعه فراهم کنیم و خودم هم بهمنظور گذران زندگی درحالحاضر از بیمه بیکاری استفاده میکنم.
به نظرتان وضعیت معلولان امروز بهتر از گذشته نشده است؟
درمجموع معلولان خیلی مهجورند و مشکلات و مصائب بیشماری دارند. متاسفانه وضعیت جامعه معلولان نسبتبه قبل فرقی نکرده است، فقط عناوین، القاب و شعارهای رنگینکمانی است که جلوه میکند. امروز سطح سواد معلولان خیلی بالاتر رفته به همین نسبت توقعشان هم بیشتر شده است، هرچند نگاه خانوادهها به معلولین فرق کرده، اما تاثیری در رفتارشان نداشته است.
متاسفانه در جمعیت سهمیلیونی مشهد نزدیک به ۴۰ هزار معلول داریم که زندگی اسفباری دارند؛ کسی که معلول میشود خداوند بهمصلحت خویش یکسری موقعیتها و فرصتها را از او میگیرد و این فرد برای جبران آنها ابزار و امکاناتی میخواهد و داروهایی لازم دارد که برای گذراندن زندگی از آنها مدد بگیرد، اما قیمت داروها خیلی زیاد است.
شرایط شهر برای معلولان اصلا مناسب نیست، مبلمان شهری به هیچعنوان معلولان را درنظر نگرفته است و معلولان در ایابوذهاب عمومی و حتی اختصاصی به فرودگاه و راهآهن، دیده نشدهاند. ۵۳ هزارتومان حمایت مالی سازمان بهزیستی در شهر مشهد واقعا کجای زندگی یک فرد معلول را میتواند پوشش دهد که بعضی معلولان مثل من همانرا هم نمیگیرند.
طبق قانون معلولان بعداز ۲۰ سال کار باید بازنشسته شوند، اما بنده خودم قربانی این جریان هستم و با ۲۸ سال سابقه کار، بیشاز ۸سال اضافه خدمت کردهام، ولی نه تامیناجتماعی و نه سازمان بهزیستی زیر بار نمیروند که مشکل بازنشستگی من را حل کنند و خیلی راحت میگویند برو شکایت کن!
این وضعیت نابسامان معلولان، هرگز در شأن کشور اسلامی ما نیست؛ امیدوارم مسئولان تلاش بیشتری در اصلاح و رفع آن کنند.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۰ شهریور ۹۵ در شماره ۲۱۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.