یکبار دهه ۵۰ و یکبار دهه ۶۰، واکسنهای فلج اطفالی وارد ایران شد که گویا مشکل داشتند و نباید به کسی تزریق میشدند. اما زمانی این موضوع را فهمیدند که کار از کار گذشته بود و آن را به کلی بچه ۱۸ ماهه و بیشتر زده بودند.
ثمرهاش شد تعداد زیادی بچه که دچار معلولیتهای جسمی شدند. یکی از آنها حسین موسوی است، بچه محله بلال که سازمان بهزیستی معلولیتش را شدید میداند و تا سالها برای رفتوآمد ساده یکنفر باید همراهیاش میکرد.
اما این مشکلات و مصائب او را متوقف نکرده که مثل خیلیهای دیگر بنشیند گوشه خانه و غصه بخورد که چرا معلول است؟ حسین موسوی یک نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر است که کلی جایزه در این چند سال اخیر درو کرده است.
- معلولیت شما مادرزادی است یا اینکه بعدها و به خاطر بیماری و تجویز داروی اشتباه دچار نقص جسمانی شدید؟
من سال ۱۳۶۳ در کمال صحت و سلامت و بدون هیچ معلولیتی به دنیا آمدم. ۱۸ ماهگی نوبت واکسن فلج اطفال که میرسد و تزریق میکنند، بعد از چند روز بدن من از حال نرمال خارج میشود، طوری که قدرت نشستن و نگه داشتن گردنم را از دست میدهم.
دلیلش هم واکسن مشکلداری بوده است که آنسال استفاده میکردند و کسی خبرنداشت. الان اگر سری به آسایشگاه فیاضبخش بزنید، بچههای زیادی را میبینید که مدل معلولیتشان درست شبیه من است و اتفاقا دههشصتی هستند و از همان واکسن فلج اطفال به آنها تزریق شده است. البته نوع معلولیت من جزو دسته خیلی شدید است.
-دنبال دوا و درمان هم رفتید؟
بله، همه دکترهای خوب شهر من را ویزیت کردند و حرف همهشان این بود که کار از کار گذشته و تا آخر عمر باید با معلولیت دست و پنجه نرم کنم. ولی باز دل پدر و مادرم آرام نمیگرفت.
به آنها خبر میرسید که فلان پزشک متخصص از آلمان آمده مشهد، من را برمیداشتند و میبردند پیش او که شاید راهی جلوی پایشان بگذارد و امیدوارشان کند، ولی همان حرفهای همیشگی را میزدند.
حتی پدرم یکزمانی حاضر شد که همه داروندارش را بفروشد و من را برای درمان ببرد خارج از کشور. ولی دکترها قانعش کردند که آنورآب هم کسی کاری از دستش برنمیآید. بالاخره هرطور که بود پذیرفتند پسرشان تا آخر عمر باید با معلولیت دستوپنجه نرم کند.
- برویم جلوتر و برسیم به زمانی که به سن مدرسه رسیدی. با توجه به معلولیتی که خودت میگویی خیلی شدید بوده، اسمت را در دبستان بچههای عادی نوشتند یا رفتی مدرسه عبدا... هنری در فیاضبخش؟
خانوادهام اصلا خبر نداشتند و نمیدانستند که من را باید ببرند و در مدرسه ویژه معلولان ثبتنام کنند. در تابستان برای نامنویسی به یکی از دبستانهای همین دور و اطراف رفتیم.
آنجا گفتند که ما اصلا نمیتوانیم او را قبول کنیم و تازه آنجا بود که فهمیدیم که جایی به نام بهزیستی وجود دارد که من را باید تحت پوشش قرار بدهد. تأیید وضعیت من در بهزیستی و به جریان افتادن پروندهام، یکسال طول کشید و من عملا از هشتسالگی رفتم مدرسه عبدا... هنری آسایشگاه فیاضبخش.
همان زمان هم بهزیستی یک ویلچر به من داد و ویلچرنشین شدم. شاید برایتان جالب باشد که خاطره من از اول دبستان این است که اولینبار توانستم بنشینیم. یادم هست صبح، قبل از رفتن به مدرسه، پدرم من را گذاشت روی کاپوت ماشین و مثل بچههایی که تازه راه میافتند، تشویقم کردند که تعادلم را نگهدارم و نیفتم.
-آن یکسال وقفه اذیتت نکرد. اینکه میدیدی خواهر و برادرهایت دارند میروند مدرسه و تو به خاطر معلولیتی که داری حتی تنهایی از در خانه هم نمیتوانی بیرون بروی؟
اگر بگویم سخت نگذشت دروغ نگفتهام. همسایه بغلدستی ما که از قضا با هم فامیل هم هستیم، یک بچه کلاساولی داشت. دختر و پسر عمویم هم همینطور. جمعهها که همدیگر را میدیدیم، شروع میکردند به تعریف کردن از مدرسه که چنین است و چنان. مادر برای اینکه من بیشتر ناراحت و افسرده نشوم، رفته بود کتابهای کلاس اول را برایم گرفته بود و گاهی مشقی مینوشتم.
-اگر اشتباه نکنم آنسالها در یک مقطعی به شما تا کلاس پنجم بیشتر درس نمیدادند و بعد از آن میگفتند که باید بروید مدارس عادی. درست است؟
بله دقیقا، و بچهها خیلی از این اتفاق خوشحال شدند. چون دیگر قرار نبود تافته جدابافته باشند و میتوانستند بروند کنار بقیه بچهها که معلولیتی ندارند، درس بخوانند. ما خداراشکر در فاصله یکربعی خانهمان مدرسه راهنمایی علیاصغری بود و همان جا ثبتنام کردم.
وظیفه آمدوشد هم افتاد روی دوش برادرم که پنجم دبستان بود و مدرسهاش درست کنار ما. صبحها ویلچر من را هل میداد و باهم تا مدرسه میرفتیم. یادم هست در سرمای زمستان دلم حسابی برایش میسوخت که مجبور بود دستههای فلزی سرد ویلچر را بگیرد.
- تجربه درس خواندن کنار بچههای عادی برایت چطور بود؟
حضور من در مدرسه آن اوایل برای بچهها کمی غیرعادی بود، اما خیلی زود عادت کردند و خبری از نگاههای سنگین و متلک انداختن نبود. کادر مدرسه هم کاملا وضعیت من را درک میکردند.
مشکلات من بیشتر بحث رفتوآمد و استفاده از سرویس بهداشتی و اینجور چیزها بود. مثلا آزمایشگاه و کارگاه حرفهوفن و نمازخانه مدرسه طبقه دوم بود و من نمیتوانستم بروم آنجا.
یعنی ۳ سال راهنمایی من رنگ نمازخانه و آزمایشگاه را ندیدم. دبیرستان هم تقریبا به همین منوال گذشت. البته، چون مدرسهای نزدیک ما نبود، دوباره ترک تحصیل کردم و گفتم تا سیکل خواندهام و بس است دیگر. سال بعدش که مدرسه پشت خانهمان باز شد رفتم آنجا و بعد سر از دانشگاه درآوردم.
اما باورتان نمیشود که حتی یک لحظه از اینکه دارم بین بچههای عادی درس میخوانم، خسته نشدم و نگفتم که دیگر نمیخواهم بروم مدرسه.
- حسین موسوی درعالم بچگی، مخصوصا روزهای تابستان، از اینکه معلول بود و نمیتوانست در کوچه با بچهها بازی کند خسته نمیشد؟
راستش را بخواهید چرا. بهویژه زمانی که دبستان میرفتم. آخر مجبور بودیم ویلچرهایمان را بگذاریم داخل مدرسه بماند و برای همین، کل روز در خانه حبس میشدم.
یکوقتهایی هم خواهر و برادرهایم من را تنها میگذاشتند و میرفتند دنبال بازی کردن خودشان. آنموقع همبازیهای من انگشتهای دستم بودند. دوستان خوبی هم بودند و کلی باهم بازی کردیم.
اما وقتی وارد راهنمایی شدم اوضاع تغییر کرد. با بچههای مدرسه دوست شدم و به قول معروف اکیپ شدیم. تیم فوتبال درست کرده بودیم و من مربیشان بودم. به حرف هم گوش میدادند. کلوپ رفتن هم که دیگر کار هرروزهمان بود. میآمدند دنبالم و من را با خودشان میبردند.
- گفتی میخواستی سیکل بگیری و درس را ببوسی و بگذاری کنار، چه شد که کنکور دادی و رفتی دانشگاه؟
من در دوران دبیرستان اصلا به دانشگاه رفتن فکر نمیکردم. بیشتر در زمان حال بودم و کاری نداشتم که در گذشته چه اتفاقی افتاده و در آینده قرار است چه بشود. بعد از سال سوم دبیرستان به قول خودمان داشتم وقت تلف میکردم.
شب تا صبح میرفتیم خانه بچهها به حرف زدن و بازی کردن. یک شب که برگشتم، مادرم گفت بیا برو درس بخون. ما آرزو داریم تو به جایی برسی. همین چند جمله من را مصمم کرد که بروم دانشگاه. راستش معطل بودم که یک کسی من را به این سمت و سو هُل بدهد.
- یعنی واقعا هیچ آیندهای برای خودت متصور نبودی؟ حتی به این فکر نمیکردی بروی سراغ یک شغل خاصی؟ هرچند که شرایط کشور ما برای معلولان خیلی مناسب نیست.
یک چیزهایی در ذهنم میچرخید. آن زمانی که بین سوم راهنمایی تا اول دبیرستان وقفه افتاد، من شروع کردم به کتاب خواندن. از قمارباز داستایوسکی گرفته تا کتابهای صادق هدایت.
اینها را از کتابخانه برادرم بزرگ برمیداشتم. این کتاب خواندن مداوم به اندازهای روی من اثر گذاشت که تصمیم گرفته بودم نویسنده بشوم. حتی شروع کردم به نوشتن یک رمان.
البته خیلی قبلتر از این جرقهاش خورده بود. سال اول راهنمایی که بودم، یک داستان کوتاه نوشتم و با عروسکهای خواهرم همان را تبدیل کردم به نمایش عروسکی. در دبیرستان هم خیلی جدی دوست داشتم وکیل بشوم. در دوران پیش دانشگاهی هم برای وکیل شدن درس خواندم و کنکور دادم.
- ولی ادبیات فارسی قبول شدی؟
بله، انتخاب اولم وکالت و حقوق بود که قبول نشدم. خدا را هم خیلی شکر کردم که نشد. چون وکیل شدن و حقوق خواندن برای کسی مثل من که معلولیت جسمی نسبتا شدیدی دارد خیلی کار سختی است. دبیری ادبیات فارسی هم در انتخاب رشته اولویت دوم من بود.
- مسئلهای که این وسط خیلی عجیب به نظر میرسد، این است که شرط اصلی معلم شدن سلامت جسمی است، اما تو با یک معلولیت ناخواسته درگیر هستی. توصیه کسی بود که بروی دبیری ادبیات فارسی بخوانی یا خودت میخواستی تابوشکنی کنی؟
سال دوم دانشگاه، بعد از اینکه از آن جو اولیه و ذوقزدگی خارج شدیم، همه بچهها میگفتند رشتهای که ما الان داریم میخوانیم هیچ بازار کاری ندارد و بعد از فارغ التحصیلی باید خیابانها را متر کنیم.
اما من خیالم راحت بود. چون اصلا دلیل اصلی که آمدم دبیری ادبیات فارسی، توصیه رابط بهزیستی ام بود. گفت تو برو دبیری بخوان و بعد بیا در همین مدرسه خودمان به بچهها درس بده. اینقدر به این ماجرا امید داشتم که اصلا خودم را بورسیه میدانستم.
- همانچیزی که آن رابط بهزیستی وعده داده بود شد یا نه؟
نه، درس من که تمام شد آن آقا بازنشسته شد و بقیه من را حواله دادند به بهزیستی. آنجا هم گفتند تو اصلا نمیتوانی معلم بشوی، چون شرط اصلی را که سالم بودن است نداری.
حتی شغل دیگری هم به من پیشنهاد ندادند، چون گفتند ما فقط میتوانیم برخی از معلولان را معرفی کنیم به شرکتها که در آنجا کار یدی انجام بدهند. کاری که من با توجه به شرایط بدنیام نمیتوانستم انجام بدهم.
- اوضاعت در دانشگاه چطور بود؟ حضور تو برایشان عجیب نبود؟
چون بیشتر معلولها در کشور ما خانه نشین هستند، شما هرجا که من را ببینی برایت عجیب و غریب است. چه در خیابان باشد چه در دانشگاه. اوایل ورودم برای خیلیها جای سؤال بود و یکجورهایی عجیب بود، اما سالهاست که با این قضیه کنار آمدهام.
من در دانشگاه همیشه پیشتاز بودم و با همه راحت و خونگرم برخورد میکردم، طوری که با همه رفیق شده بودم. شاید تنها مشکل من پلههای کتابخانه دانشگاه بود که باید یا به بقیه همکلاسیها میگفتم فلان کتاب را برای من بیاورند یا اینکه از بقیه کمک میخواستم تا من را ببرند طبقه پایین.
- از بهزیستی که ناامید شدی و آنجا نتوانستند برایت شغلی پیدا کنند، خودت رفتی دنبال کار؟
تا دلتان بخواهد فرم پر کردم، اما هیچکدامشان زنگ نزدند که آقای حسینی بلندشو بیا از امروز استخدامی. از شانس بدم بیشتر جاهایی که میرفتم پله داشتند که رفتوآمدش برای من مشکل بود. هیچوقت هم پیگیری درستی نکردم که چرا من را استخدام نکردند.
- یک جوان ۲۶، ۲۷ ساله که لیسانس دبیری ادبیات فارسی دارد و از قضا دچار معلولیت هم هست و هیچکس حاضر نشده است استخدامش کند و باید از صبح تا شب در خانه بنشیند. این ماجرا تو را به مرز افسردگی نرساند؟
من همین الان هم که به ظاهر روزهای خوبم است، وقتی یک گوشه مینشینم به اولین چیزی که فکر میکنم این است که در آینده اتفاقهای خوبی برای من نخواهد افتاد و هیچ تصوری روشن از روزهای بعدم ندارم. آنموقع هم همین فکر و خیالها در سرم میچرخید.
یادم هست یک روز در فیاضبخش، پیرمردی را دیدم که در آسایشگاه تنها نشسته بود. اینجا اولین باری بود که برای معلولیتم گریه کردم. چون داشتم یکجورهایی آیندهام را میدیدم.
باورتان نمیشود که این ماجرا مثل یک کابوس هنوز همراه من است. یکی از آرزوهای من این است که موقع مردن بچههایم دوروبرم باشند، ولی برای من معلول انتهای ماجرا همان پیرمرد آسایشگاه فیاض بخش است.
- تصمیم گرفتی که چه کار کنی؟ بنشینی گوشه خانه و از این فکرها بکنی یا خودت را با کاری سرگرم کنی؟
آدمی نبودم که یکجا بند بشوم. رفتم مؤسسه توانیابان ICDL ثبتنام کردم. با این هدف که بعد از پایان دوره بتوانم کافینت یا گیمنت بازکنم. آنجا زندگی من وارد فاز جدیدی شد و همهچیز تغییر کرد.
- مگر چه اتفاقی افتاد؟
آنجا من شدم مجری همه برنامههای مؤسسه. خودشان پیشنهاد دادند. یک روز خبر رسید کارگردان تئاتری به نام ایمان رنجبر آمده است و میخواهد از بچهها تست بگیرد.
گویا نمایشی را میخواست روی صحنه ببرد که یکی از شخصیتهایش معلول بود و برخلاف رویه مرسوم، میخواست از یک معلول واقعی کمک بگیرد. گروه تئاتر مؤسسه یک بازیگر داشت که قبلا جایزه گرفته بود، همه هم تلاش میکردند که او انتخاب شود، ولی نظر او را نگرفته بود.
در تستها من انتخاب شدم و رفتم برای تمرین و اجرا. این تئاتر قراربود در یک جشنواره شرکت کند در سطح مشهد. اتفاقا بازی من دیده شد و هم از من تقدیر کردند و هم جایزه ویژه منتقدان را برنده شدم.
- قبل از این ماجرا، باتوجه به رشته دانشگاهیات، کار هنری دیگری مثل شعر گفتن یا داستان نوشتن را تجربه کرده بودی؟
بله، من از سال ۱۳۸۷ شعر میگویم. این استعداد البته در من بودم و با خواندن شعرهای فوقالعاده کتابهای ادبیات دوره پیشدانشگاهی و دبیرستان، کشف شد. اینقدر که در جشنواره شعر دانشجویی شرکت کردم.
ولی چون فکر میکردم کارهایم شاید سطح پایین باشد و از طرفی اعتماد به نفس بالایی نداشتم، هیچجا مطرحشان نمیکردم. تا اینکه یک روزی همهشان را جمع کردم و تصمیم گرفتم چاپشان کنم.
از آنجا که شاعر مطرحی نیستم، باید با هزینه خودم اینکار را میکردم که متأسفانه همزمان شد با نوسان قیمت دلار و بالا رفتن هزینه چاپ. آن مجموعه شعر الان آماده چاپ است، ولی پولش فراهم نیست. سی و خوردهای شعر موزون و ۱۰۰ و اندی شعر نو و سپید.
- برگردیم به تئاتر. بعد از آن کار و جایزهای که گرفتی، چه اتفاقانی برای حسین موسوی افتاد؟ چقدر تئاتر و نمایش و نمایش نامهنویسی برایت جدی شد؟
بگذارید اول یک خاطره بگویم که بیربط به سؤالتان نیست. یکیدو روز قبل از اینکه آقای رنجبر بیاید و تست بگیرد، در خانه نشسته بودم و با خودم میگفتم که چقدر زندگی من بیهیجان و ساکن است.
کاش میرفتم نمایشی تئاتری چیزی بازی میکردم که از این حالت خارج شوم. پس از آن ماجرا زندگی من خیلی تغییر کرد و تئاتر شد یکی از اولویتهای اصلی من، حتی کنار بچههای سالم در کلاسهای بازیگری و تئاتر شرکت میکردم، حتی شروع کردم به نمایش نامه نوشتن و در جشنوارههای مختلف شرکت کردن.
حتی خود ایمان رنجبر دوباره پیشنهاد داد که باهم همکاری کنیم، ولی نشد. دوست داشتم که بروم، اما رویم نمیشد که به برادرم زحمت بدهم و من را هرشب ببرد برای تمرین. برای همین قیدش را زدم. هرچند بعد از اینها در حاشیه یکی از کلاسهای تئاتر در پرفورمنسآرت یکی از بچهها بازی کردم.
- در جشنوارههای نمایش نامهنویسی که شرکت کردی، مقام هم آوردی یا نه؟
من تا سال ۱۳۹۳ از تئاتر کمی فاصله گرفته بودم تا اینکه یک روز در توانیابان گفتند که یک نمایشنامه بنویس که برویم در جشنواره شرکت کنیم. اسمش بود همه فرشتهها بال ندارند که در جشنواره استانی دوم شد.
سال بعد دوباره نشستم و یک متن دیگری نوشتم که در بازبینی رد شد و تازه آنجا فهمیدم که عیب و ایرادات کار من کجاست. تا اینکه فراخوان جشنواره معتبری در سمنان به دستم رسید و نمایشنامه را فرستادم برای دبیرخانه.
آن کار برگرفته از تجربه زیسته خودم بود. در دوران راهنمایی یک روز قرار شد ما را ببرند حرم و غذای حضرت بخوریم. اتوبوس که آمد، معلممان انگار سختش بود که من را سوار ماشین کند، گفت که شرمنده تو را نمیتوانیم باخودمان ببریم.
ان شاءا... سالهای بعدی. همین موضوع را پروبالش دادم شد یک نمایشنامه. در سمنان من اول شدم. یک جشنواره نمایشنامهخوانی هم این اواخر شرکت کردم که بنا به دلایلی از بخش مسابقه آن را کنار گذاشتند. الان یک نمایشنامه دارم که میخواهم آن را با بازیگران سالم روی صحنه ببرم.
- رابطه تئاتریها و هنریها با شمای معلول چهطور است؟ قبولتان کردهاند؟
راستش نه زیاد! چون من معلول خیلی در جامعه آفتابی نمیشوم و آنها هم هیچوقت نمیآیند به آسایشگاههای معلولان سر بزنند و ببینند چه خبر است. اگر قرار باشد در تئاترشان کسی نقش معلول را بازی کند، یک آدم سالم را مینشانند روی ویلچر. اینقدر به خودشان زحمت نمیدهند که بیایند از ما تست بگیرند.
چه برسد به اینکه بخواهند به من معلول که تئاتری هستم و کلی مقام دارم، نقش بدهند. ایمان رنجبر یک استثنا بود. هرچند من باید بپذیرم که نسبت به یک آدم سالم دامنه حرکاتم محدودتر است و بعضی از کارها را نمیتوانم انجام بدهم.
کارگردان معروف تئاتر مشهدی دید که من در بین بچههای سالم کارم بینقص است و هیچ مشکلی ندارد، اما باز نتوانست من را به گروههای تئاتر معرفی کند که فقط از من تست بگیرد.
حتی بعضی از اساتید مقابل من گارد داشتند. بااینحال من الان روی ۳ نمایشنامه دارم کار میکنم و برای اساتید این رشته فرستادهام که غلطهایم را بگیرند و بتوانم آنها را ببرم روی صحنه.
- در بین این کلاس رفتنها و جشنواره شرکت کردنها، مسئله کار و شغل را برای خودت توانستی حل کنی؟
شاید باور نکنید، اما من یک زمانی مابین همین تمرینهای تئاتر و کلاسهایم، دستفروشی میکردم و کنار خیابان جوراب میفروختم. البته باوجود اصرار بقیه، من به این کار به عنوان شغل نگاه نمیکردم.
چون خیلیها در خیابان به من معلولی که دارم دستفروشی میکنم، به چشم خوبی نگاه نمیکنند و ترحم کردنهایشان اذیتم میکند. هرکسی که رد میشود، فکر میکند من نیازمند هستم و به جای خرید یک پولی به من میدهند.
حتی در مترو هم وقتی نگاهشان به من میافتد، از جیبشان پول درمیآورند و میدهند به من. این مسئله خیلی برای من خوشایند نیست.