همیشه وقتی به آسایشگاه معلولان شهید فیاض بخش میرفتم به جز معلولان روی ویلچر و ساختمانهای نگهداری آنها با تختهای مرتب و چیده شده کنار هم چیز دیگری نمیدیدم، اما پشت این آسایشگاه شهرک مسکونی وجود دارد که زوجهای معلول سالهاست در آن سکونت دارند. زوجهایی که در اوج معلولیت حیاط خانههایشان را با عشق آبیاری میکنند.
گاهی ما آدمها در اوج بهرهمندی از سلامت جسمی، هنوز از پیمودن مسیر زندگیمان نالانیم و جواب بیهدفیهایمان را با گلایههایی که از زندگی داریم میدهیم و خوشبختی را در چیزهای بیهوده جست وجو میکنیم. این در صورتی است که با سرک کشیدن در زندگی وجیهه و ایوب متوجه میشویم خوشبختی همین حوالی است.
وجیهه و ایوب زوج معلولی هستند که یکی اهل تربتجام است و دیگری اهل قوچان اما بر حسب اتفاق مسیر زندگیشان یکی میشود. سرنوشت آنها به گونهای رقم خورده که هر دو از همان بدو تولد برای همیشه روی صندلی چرخ دار بنشینند اما این موضوع باعث گوشهگیری آنها از اجتماع و زندگی نشده و هر دو برای تحصیل راهی آسایشگاه معلولان شهید فیاض بخش مشهد میشوند تا سالها بعد مهرشان در دل هم بنشیند و تقدیر دستانشان را در دست هم قرار دهد و حاصل زندگی مشترک آنها به تولد پسری به نام محمدجواد منجر شود.
هر دو روی ویلچر نشستهاند و با هیجان وصفنشدنی با چشمان پر از عشق و محبت، گذشته خود را مرور میکنند. وجیهه دلشاد، بانوی ۳۰ سالهای است که به صورت مادرزادی دچار ضایعه نخاعی بوده و در بین خانواده ۹ نفره خود تنها فرزند معلول خانواده بوده است، اما این معلولیت هیچگاه باعث نشده تا از طرف خانواده کمبودی احساس کند.
او میگوید: تا ۱۵ سالگی در روستای خودمان در نزدیکی تربتجام زندگی میکردم و رفتار اعضای خانوادهام به گونهای بود که اصلا فکر نمیکردم معلول هستم.
والدین وجیهه از همان کودکی که او نمیتواند روی پاهایش بایستد و مانند سایر کودکان راه برود متوجه معلولیتش میشوند، اما او زمانی را به یاد میآورد که سه، چهار ساله بوده و با دیدن سایر بچهها دلش میخواسته که راه برود و با آنها بازی کند، همان موقع است که تازه میفهمد با سایر بچهها فرق دارد.
او در ۱۵ سالگی تصمیم میگیرد برای ادامه تحصیل به آسایشگاه معلولان برود و زندگیش را تنها محدود به محیط روستا و خانه نکند و در اجتماع حضور داشته باشد. وجیهه میگوید: ماه اولی که به آسایشگاه آمدم روزها و شبها برایم بسیار سخت میگذشت و دلتنگی برای خانواده نمیگذاشت تا با محیط اینجا انس بگیرم، تا اینکه با بچهها آشنا شدم و سرم مشغول به درس شد.
ایوب شفاعتی ۳۷ ساله و کارمند کلینیک دندانپزشکی آسایشگاه است. او در خانوادهای متولد شده که چهار فرزند آن معلول هستند. پدرش را در همان کودکی از دست میدهد به طوری که حتی چهره پدر را به یاد نمیآورد، مادرش به تنهایی چهار پسر معلول خود را بزرگ میکند تا اینکه ایوب در ۱۵ سالگی تصمیم میگیرد هم برای ادامه تحصیل و هم برای اینکه باری از روی دوش مادرش بردارد به آسایشگاه برود و، چون از قبل برادر بزرگتر معلولش نیز به آسایشگاه فیاض بخش رفته بود این تصمیم خود را با مادرش در میان میگذارد و او را راضی میکند تا روستا را ترک و به مشهد بیاید.
وجیهه و ایوب پس از چند ماهی که در آسایشگاه مستقر میشوند، همدیگر را در سرویسی میبینند که وجیهه را به مدرسه و ایوب را به دانشگاه میبرده است. چند باری در همان مسیر رفت و برگشت با هم صحبت میکنند و سپس در آسایشگاه، همدم یکدیگر میشوند و سه سالی که میگذرد هر دو احساس میکنند که چقدر عقاید و نظراتشان مشترک است و میتوانند زوج خوبی برای هم باشند بنابراین با مسئولان آسایشگاه موضوع را مطرح میکنند و خانوادههایشان را در جریان میگذارند.
با آشنایی خانوادهها و موافقت مسئولان خطبه عقد بین آن دو جاری میشود تا زندگی مشترک خود را آغاز کنند، وجیهه میگوید: صحبتهای ایوب از همان اول به دلم مینشست انگار احساس من را درک میکرد، زمانی که پیشنهاد ازدواج داد، قبول کردم چون میدانستم او میتواند مرا خوشبخت کند.
هر دو میگویند میخواستیم با فردی مانند خود تشکیل زندگی مشترک دهیم، چون در جامعه ما شرایط معلولان خاص است و فرد سالم بهندرت میتواند با یک معلول زندگی کند، از طرفی وقتی فرد سالم با معلول ازدواج میکند زوجی که معلولیت دارد همواره در خود احساس کمبود میکند از اینکه شاید نتواند نیازهای فرد مقابلش را تأمین کند.
وجیهه و ایوب بعد از ازدواج، هفت سالی را به دلیل اینکه نمیتوانستند هزینههای زندگی را تأمین کنند در عقد میمانند و در همان آسایشگاه فیاض بخش زندگی میکنند، تا اینکه با گرفتن مبلغی وام تصمیم میگیرند خانهای کوچک اجاره و زندگی مشترکشان را زیر یک سقف ادامه دهند.
روزهای نخستی که به خانه خود میروند انجام کارهای منزل برای وجیهه سخت بوده اما این سختی نه به دلیل معلولیت بلکه به این دلیل بوده که زمان دختر خانه بودن هیچ کاری انجام نمیداده است. او میگوید: زمانی که در خانه پدرم زندگی میکردم خواهرهایم نمیگذاشتند من کاری انجام دهم و چون ویلچر نداشتم همیشه برای جابهجایی من را بغل میکردند. از زمانی که به آسایشگاه آمدم روی ویلچر نشستم و کارهای خودم را انجام میدادم.
لبخندی میزند و ادامه میدهد: وقتی به خانه خودم رفتم روزهای اول آشپزی برایم سخت بود و چند باری غذاهای بیمزه درست کردم اما الان دیگر همه کارهای خانه را انجام میدهم از جاروبرقی و شستن و اتوکشی لباس گرفته تا هرکار دیگری...
آنها نزدیک به چهار سال است که در خانه خود زندگی میکنند و در همین مدت خدا به آنها فرزند پسری هدیه داده است، میگویند تصمیمشان برای بچهدار شدن جدی بوده و همیشه دوست داشتند که فرزندان زیادی داشته باشند چون هر دو از خانوادههای پر جمعیتی هستند و معتقدند که فرزندان زیاد علاوه بر اینکه هوای همدیگر را دارند میتوانند عصای دست پدر و مادرشان هم باشند.
زمانی که تصمیم میگیرند بچهدار شوند با وجود اینکه همان ابتدای ازدواج آزمایشهای مختلف ژنتیکی انجام دادهاند اما به دلیل حساسیتها و ترسی که هر دو از داشتن فرزند معلول داشتهاند دوباره به آزمایش میروند تا وجیهه تحت نظر پزشک باردار شده و زایمان کند.
روز اولی که نوزاد وجیهه را در آغوشش میگذارند احساس میکند دنیا را به او بخشیدهاند و لذت مادر شدن باعث میشود تا الان، هیچ روزی محمدجواد را به کسی نسپارد و خودش از او مراقبت و بزرگش کند. هرچند که به نظر میرسد بچهداری برای زوجی که هر دو از ناحیه پا معلول هستند و باید روی ویلچر بنشینند سخت باشد اما وجیهه میگوید: از زمانی که محمدجواد به دنیا آمد، نگهداری او کاملا با خودم بود و تنها یک ماه اول نوزادی مادرم کنارم بود.
محمدجواد الان یک سال و سه ماه دارد و تازه اول شیطنتش است، اما وجیهه و ایوب برای نگهداری او مشکلی ندارند و میگویند چون خانهای که به تازگی با وام و قرض و قوله پشت شهرک آسایشگاه خریدهاند با استانداردهای معلولان ساخته شده است همه وسایل در دسترس آنها قرار دارد و تمام سعی خود را میکنند تا چیزی برای محمد جواد کم نگذارند.
ایوب، از سالهای زندگی مشترکشان میگوید اینکه معلولیت هیچگاه باعث نشده که بخواهد به خود و همسرش سخت بگیرد و در ۱۱ سال زندگی مشترکشان به مسافرتهای زیادی رفتهاند و از شمال تا جنوب کشور را گشتهاند و الان هم فرزندشان را مانند سایر پدر و مادرها به مراکز تفریحی و پارک میبرند.
او میگوید: با وجود معلولیت جسمی و فیزیکیام هرگز احساس محدودیت نکردم، اما گاهی شرایط با ما سر ناسازگاری میگذارد مثلا به دلیل هزینههایی که تحصیلات دانشگاهی برایم داشت ترم پنجم مددکاری رامی رها کنم و مشغول به کاری شوم.
او ابتدا در همین آسایشگاه حرفه معرقکاری را انتخاب میکند اما بعد از مدتی رو به کار دفتری و اداری میآورد و در کلینیک دندانپزشکی استخدام میشود.
زندگی مشترکشان را بسیار شیرین میدانند و میگویند اگر میدانستیم زیر یک سقف رفتن جدا از مشکلات مالی، چه طعمی دارد هفت سال در عقد نمیماندیم و زودتر سر خانه و زندگیمان میرفتیم. به رغم مشکلاتی که وجود دارد، احساس خوشبختی میکنیم و آسایشمان را در کنار یکدیگر بودن میبینیم.
هر دو آنها معلولیت را محدودیت نمیدانند اما گلایههای زیادی از بیتوجهی مسئولان و مردم به این قشر دارند. میگویند بستر هیچکدام از خیابانها و مغازهها برای ورود افراد معلول مناسبسازی نشده و بارها پیش آمده که برای انجام یک کار بانکی در گوشهای منتظر بمانند تا شاید فرد سالمی به آنها کمک کند و بتوانند وارد بانک شوند.
ایوب میگوید: هیچ سرویس شرکت اتوبوسرانی ویژه معلولان در سطح شهر وجود ندارد و همین موضوع باعث میشود تا آنها برای رفت و آمد خود هزینه زیادی کنند و مرتب از تاکسی استفاده کنند. حتی سازمان بهزیستی که به نوعی متعلق به افراد معلول است رمپی در جلوی ادارهاش وجود دارد که فرد معلول نمیتواند به تنهایی از آن عبور کند.
او ادامه میدهد: کاملا مشخص است که مخارج زندگی زوج معلول از یک خانواده سالم بیشتر است، تصور کنید اگر ویلچری که برای ما مثل پا میماند خراب شود دستکم باید ۶۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومان بابت آن هزینه کنیم و یا حتی مخارج درمانی و چکاپی که هر ماه برای ما وجود دارد سنگین است، اما هیچ گونه حمایتی از ما صورت نمیگیرد و مقرری که بهزیستی به یک خانواده معلول میدهد تنها ماهی ۵۰ هزار تومان است. آیا با این مبلغ میتوان خرج یک روز از زندگی را داد تا چه برسد به ماه!
ایوب با شغلی که دارد مطابق قانون کار حقوق میگیرد اما به دلیل خرید خانه زیر بار قرض و قسط بانک قرار دارد، برای همین هم وجیهه که دیپلم کودکیاری دارد تصمیم میگیرد تا در مهدکودکی کار کند و کمک خرج خانواده باشد اما وقتی همراه دوست سالم خود به یکی از مهدهای کودک مراجعه میکند فقط دوستش را برای کار میپذیرند و به او میگویند که به علت معلولیتش کودکان از حضور او میترسند!
آنها میگویند اکثر بچههای آسایشگاه به دلیل تأمین هزینههای زندگی میترسند ازدواج کنند چون میدانند پیدا کردن کار برای فردی معلول بسیار سخت است و اگر آنها امروز توانستهاند زندگی مشترک خود را حفظ کنند و به اینجا برسند هر دو مدیون خانوادههای خود هستند.