کد خبر: ۷۱۵۸
۲۹ دی ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۳
ازدواج فامیلی، سرنوشتمان را تغییر داد

ازدواج فامیلی، سرنوشتمان را تغییر داد

ایمان و فریبا هر دو حاصل دو ازدواج فامیلی هستند. پدر و مادر ایمان پسرخاله و دختر خاله بودند و پدر و مادر فریبا هم دخترعمو و پسرعمو آن‌ها در آسایشگاه فیاض‌بخش با هم آشنا شدند.

قرارمان می‌شود اولین ساعت‌های روز. زمانی که ایمان و فریبا هر دو در منزل هستند و با روی گرم انتظارم را می‌کشند. ایمان، ویلچر برایش تکیه‌گاهی است و روی آن خم شده است.

اطراف خانه را که نگاه می‌کنم همه چیز سرجای خودش قرار دارد. چینش خانه، ویژه فرد معلول است. کابینت‌ها و گاز پایین‌تر از حد معمول است و طوری است که یک بانوی خانه دار در همین شرایط هم می‌تواند به امورات منزل رسیدگی کند. ایمان و فریبا به تازگی زندگی مشترکشان را آغاز کرده‌اند و این پیوند مبارک بهانه ما برای حضور در منزلشان است.


در فیاض‌بخش فهمیدم مثل من بسیار است

ازدواج فامیلی پدر و مادر ایمان سرنوشت او و برادرش را برای همیشه تغییر می‌دهد: «پدر و مادرم دخترخاله و پسرخاله بودند. من و برادرم حاصل این ازدواج فامیلی هستیم.۶ ساله بودم که من و برادرم به آسایشگاه فیاض بخش سپرده شدیم.

روز اولی که در آسایشگاه بودم را از خاطر نمی‌برم. همان روز بود که فهمیدم معلولم. واقعا تا آن روز خبر نداشتم با بقیه دوستانم فرق می‌کنم، اما در فیاض بخش بودم که تعداد زیادی از هم سن و سال‌هایم را دیدم که مانند من هستند و معلولند.»

آنچه باعث می‌شود که پدر و مادر ایمان او و برادرش را به آسایشگاه بسپارند نبود امکان تحصیل برای آن‌ها بود: «من ۲ خواهر و ۲ برادر دارم. همان‌طور که گفتم برادرم از من ۴ سال بزرگ‌تر است و مانند من معلول است. شرایط برای تحصیلمان فراهم نبود. والدینمان برای اینکه شرایط بهتری داشته باشیم ما را به آسایشگاه سپردند. از سال بعدی که به آسایشگاه آمدم به مدرسه رفتم. دیپلم گرفتم و دانشگاه رفتم، اما رشته تحصیلی‌ام را دوست نداشتم و انصراف دادم. در زمینه تعمیرات تلفن‌همراه مهارت دارم و چند سالی است که در همین زمینه کار می‌کنم.»

ایمان کم حرف است. آن‌قدر کم حرف که مجبورم بار‌ها یک سؤال را تکرار کنم شاید جواب متفاوتی از او بشنوم. وقتی درباره نوع معلولیتش از او سؤال می‌کنم، می‌گوید: «نرمی استخوان دارم. بدنم انگار به حالت سجده شکل گرفته است. شاید خیلی‌ها خدا را شکر می‌کنند که سالم هستند، اما من بار‌ها خدا را شکر کرده‌ام که او من را به حالت سجده خلق کرده است.»

ایمان از داستان آشنایی‌اش با فریبا می‌گوید: «همسرم در کارگاه اشتغال قالی بافی می‌کرد. شاید همین کارگاه ما را به هم علاقه‌مند کرد. کارگاه اشتغال متناسب با توانایی هر معلول برایش کاری دست و پا می‌کند.

این باعث می‌شود معلول‌های آسایشگاه سرشان گرم شود و از طرف دیگر توانایی‌شان را باور کنند. من در همین کارگاه با همسرم آشنا شدم. پیش از آن در فضای آسایشگاه او را دیده بودم و در حد یک سلام و علیک ارتباط داشتیم تا بالاخره گوشی تلفن همراه فریبا خراب شد.»

 

ازدواج فامیلی، سرنوشتمان را تغییر داد

 

قلبی که برای ایمان می‌تپد

فریبا زنگنه سرخ می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد و زیر چشمی نگاهی به ایمان می‌اندازد. دو ماه است که زندگی مشترکش را با همسرش آغاز کرده و حالا قرار است از خودش و ایمان بگوید: «سال ۹۲ پدرم فوت کرد. با مرگ پدرم دیگر کسی در خانه نبود که از من نگهداری کند. خواهر‌ها و برادرهایم سر زندگی خودشان رفته بودند و من تنها مانده بودم. همان سال من را به فیاض‌بخش آوردند.»

او این‌طور ادامه می‌دهد: «پدر و مادرم دخترعمو و پسر عمو بودند. آن‌ها تا ۶ ماهگی متوجه معلولیتم نشده بودند. حتی می‌گویند در ۹ ماهگی راه می‌رفتم. همان وقت‌ها پایم شکست و دیگر جوش نخورد. مادرم فشارخون بالا داشت و مدت کوتاهی بعد از به دنیا آمدنم از دنیا رفت.

ما ۵ خواهر و یک برادر هستیم. خواهرهایم من را بزرگ کردند. وقتی می‌خواستم به مدرسه بروم همه تست‌هایم عادی بود، چون مشکل هوش نداشتم با این حال فقط تا کلاس پنج را در مدرسه عادی بودم و دوره راهنمایی را در مدرسه استثنایی درس خواندم.»

فریبا تنها معلول خانواده نبود و به خاطر ازدواج فامیلی تعدادی از اقوامش معلول بودند: «پسرعمو‌ها و چند نفر از اقوام پدرم معلول بودند. طبیعی هم بود، چون آن دوره که آزمایش ژنتیک نبود.

ازدواج فامیلی هم که زیاد انجام می‌شد. ما هم در خواف زندگی می‌کردیم. برادرم برای کار به مشهد آمد و ما هم همراه او به مشهد آمدیم. در مشهد پدرم فوت کرد و من در خانه تنها ماندم این شد که من را به آسایشگاه آوردند.»

فریبا ادامه می‌دهد: «اولین شبی که به آسایشگاه آمدم خیلی سخت بود. تا صبح گریه کردم. به مرور به آن شرایط خو گرفتم و دوست پیدا کردم. حالا در همین ساختمان که به همت خیران برایمان تهیه شده هم دوست و رفیق دارم. یکی از دوستانم کتابدار است و همین روز‌ها زندگی مشترکش را شروع می‌کند و همسایه‌ام می‌شود.»

وقتی از فریبا درباره وقتی می‌پرسم که ایمان از او خواستگاری کرده، سرش را پایین می‌اندازد. به ایمان نگاه می‌کند و از او می‌خواهد که توضیح دهد. سکوت و لبخند ایمان باعث می‌شود خودش رشته کلام را به دست بگیرد: «ایمان تعمیرکار تلفن همراه بود. تلفن همراه من هم خراب شده بود.

گوشی را به ایمان دادم تا درست کند. مدتی بعد ایمان اقرار کرد که به من علاقه دارد. دو سالی عقد کردیم و قبلش حدود ۶ ماه دوره‌های مشاوره را گذراندیم تا مطمئن شویم به درد هم می‌خوریم حالا هم دو ماهی است که زندگی مشترکمان را شروع کرده‌ایم.»

در آسایشگاه رسم است که هر پسری که به دختری علاقه‌مند شد باید با بزرگ‌تر‌های آسایشگاه درمیان بگذارد و دختر را از آن‌ها خواستگاری کند. ایمان هم به بزرگ‌تر‌های آسایشگاه علاقه‌اش را اعتراف می‌کند. از ایمان می‌پرسم دست‌پخت همسرت چطور است، سرش را پایین می‌اندازد و می‌خندد.

فریبا می‌خندد و می‌گوید: «هنوز کارش به بیمارستان نرسیده است. با این حال انجام کار‌های خانه برای من که روی ویلچرم راحت نیست. اگر در خانه بخواهیم میخی روی دیوار بزنیم باید همسایه‌مان را که می‌تواند روی پاهایش بایستد، صدا بزنیم.»

ایمان و فریبا من را تا جلو در بدرقه می‌کنند. هنوز آن جمله ایمان که خدا را برای خلقتش در حالت سجده شکر می‌کند در ذهنم دور می‌زند.  

*این گزارش شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۳۰ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44