
پناه میبرم به خدا از عدل او و پناه میبرم از مکر و حیله شیطان به او. این علاوهبر وصیتنامههای دیگر است. شاید معنی وصیتنامه در من جا نیفتاده است، چون هر چه مینویسم عنوان وصیتنامه شده است. مال و اموالی ندارم که به کسی ببخشم؛ هرچه هست توصیهای است مگر برای روشنشدن فکری و آن، اجری در آخرت برای من...
خدایا! مرگ و زندگی در دستان توست. اجل محتوم، وقتش معین است... چگونه است یک عمر ادعای یاری ائمه (ع) را فریاد میزدیم و حالا که ندای هلمن ناصر ینصرنی حسین، حسین زمان، خمینی عزیز را نادیده بگیریم...
مورخ ۱-۱-۶۱ ساعت ۶:۳۰ شروع حمله امشب است و وقت نوشتن بقیه نامه را ندارم. اگر زنده برگشتم بقیه آن را خواهم نوشت. خداحافظ»
متن بالا بخشی از وصیتنامه یکی از دلیرمردان دوران هشتساله جنگ نابرابر ایران و عراق است. محمدتقی خفافواحدی را میگویم. تاجرزادهای که زندگی در رفاه و تحصیل در اروپا را رها کرد تا بتواند درکنار دیگر مردانِ مرد ایرانزمین در جبهههای نبرد، از خاک و ناموس کشورش دفاع کند. دوازدهم فروردین، مصادف بود با سیوششمین سالروز شهادت این جوان محله دریادل. همین مناسبت، بهانهای شد تا در یکی از آغازین روزهای بهار، میهمان محفل گرم مادر این شهید بزرگوار باشیم تا از جوانش برایمان بگوید.
خانه مادریام در محله پایینخیابان بود. نزدیک مقبره پیر پالاندوز. محمدتقی، بهار سال۳۵ در آن خانه به دنیا آمد. شیرخواره بود که برای کار پدرش چندسالی در تهران ساکن شدیم. تا دوم دبستان آنجا درس خواند و وقتی دوباره شدیم همسایه امامرضا (ع)، درسش را در یکی از همان مدارس پایینخیابان ادامه داد.
پسر درسخوانی بود و همه معلمها دوستش داشتند. رشته ریاضی را انتخاب کرد و فوق دیپلمش را در همان رشته گرفت. با همه اینها در بچگی خیلی بازیگوش و شیطان بود و از دیوار راست بالا میرفت. درکنار شیطنتهای کودکانه نمیتوان دل مهربانش را نادیده گرفت؛ در کارهای خانه پابهپای خواهرانش کمکحالم بود و هوایم را داشت.
چیزی در وجود محمدتقی بود که برای خانواده ما کمی عجیب بود؛ روحیه مذهبیاش. او ذاتا به موضوعات مذهبی و عرفانی، علاقه و اشتیاق داشت. بدون اینکه کسی او را مجبور کند، همان هفتسالگی برای نماز صبح بیدار میشد و این برای ما عجیب بود.
بعد انقلاب که برنامه نماز جماعت در حرم راه افتاد، پیشخوانی اذان که از گلدستههای حرم بلند میشد، وضو گرفته و راه حرم را پیش میگرفت. برای منِ مادر چه چیزی بهتر از اینکه بچهام، راه راست را انتخاب کرده و با معنویات انس گرفته بود.
در دوره انقلاب جستهوگریخته در راهپیماییها شرکت میکرد و گاه میفهمیدم اعلامیههایی را پنهانی به خانه میآورد. آن موقع سرباز شهربانی بود، اما در همان لباس، دست به فعالیتهای انقلابی میزد. میدیدم مدام به بهانههای مختلف با دوستان همفکرش جلسه میگذارند. حتی شنیده بودم چندباری میخواسته از پادگان فرار کند که مافوقش که با او همعقیده بوده، در را به رویش قفل کرده و گفته «وقتش که بشود خودم میگویم با هم فرار کنیم.» دو روز بعداز پایان خدمت سربازیاش بود که امام خمینی سربازها را به فرار از پادگانها را تشویق کرد. همیشه میگفت «حتی اگر یک روز از سربازیام مانده بود و فرمان امام را میشنیدم، از پادگان فرار میکردم.»
بعد از سربازی، تحولی عجیب در محمدتقی به وجود آمده بود. دیگر نه شیطنتهای دوره بچگی و نوجوانی در او دیده میشد و نه شور و هیجان گذشته. خیلی آرام و کمحرف شده بود. حواسم به او بود، اما با خودم میگفتم «اقتضای سن و مردشدنش است.»
بعداز اتمام دوره خدمت، مدتی در جهادسازندگی بود. با همان بچههای جهادی برای سازندگی و کمک به مردم روستا به روستاهای اطراف مشهد میرفت. گاه این سفرهایش یکماه و دو ماه هم طول میکشید. بهقدری روستاییها دوستش داشتند که مردم یکی از همین روستاها بعداز شهادتش، عکس محمدتقی را بهعنوان یکی از شهدای روستایشان در مسجد روستا زده بودند.
قبل از آن من فقط میدیدم که بچهام روزبهروز لاغرتر میشود. بعداز شهادتش بود که از دوستانش شنیدم او اغلب روزها، روزه بوده و با دانه خرما یا انجیری افطار میکرده است.
جنگ که شد، پدرش تصمیم گرفت محمدتقی را برای ادامه تحصیل به خارج بفرستد تا هم درسش را ادامه دهد، هم از حالوهوایی که در سرش بود، دور شود. برای همین با یکی از دوستانش که در آلمان بود، صحبت کرد و محمدتقی به آلمان رفت. سه ماه آلمان بود، اما نتوانسته بود خودش را با وضعیت آنجا وفق دهد. بعدها دوستان شوهرم تعریف میکردند محمدتقی که به ذبح اسلامی گوشتهای آنجا شک داشته، هیچ وقت لب به گوشت نزده. در آنجا محمد را به نام «خمینی» میشناختهاند. جایی اگر میهمانی بوده و فرضا به او مشروبی تعارف میشده، بقیه میگفتهاند «نه! او خمینی است، او خمینی است!» پسرم در آلمان و میان آشنایان به «خمینی» معروف شده بود.
محمدتقی به ایران که آمد، بعد از مدت کوتاهی در سپاه استخدام شد. دلمان خوش بود که خدمت در پشت جبهه را انتخاب کرده و خیال رفتن به میدان جنگ از سرش پریده. اما کمکم زمزمههای جبههرفتنش شروع شد. آنموقع همه داوطلبان را به جبهه نمیبردند. برایمان گفته بود در قسمتی که او مشغول به کار است، داوطلب اعزام زیاد است؛ به همین دلیل قرار شده بود قرعهکشی انجام شود. من و پدرش راضی به رفتنش نبودیم. روزی که با جعبه شیرینی به خانه آمد به دلم افتاد که خواستن و نخواستنی از طرف ما در کار نیست. قضای الهی، رفتن را برای او رقم زده بود. آن روز که آمده بود تا با پدرش صحبت کند، پدرش به او گفت «تقی، بابا! اینها همه سیاسته. خودت را داخل این بازیها نکن.» و او در جواب آیه۱۴ سوره تغابن را برای پدرش خواند و معنی کرد؛ «و بدانید همانا اموال شما و اولادتان فتنه هستند.» چندماهی مانده بود به سال ۶۱ که محمدتقی عازم جبهه شد.
عید آن سال خیلی به من سخت گذشت. از یک سو برادر جوانم تازه به رحمت خدا رفته بود و از سوی دیگر، پسرم در میدان جنگ بود. داغ برادر جوان و نبود محمدتقی در عید آن سال، بیتابم کرده بود و در خانه طاقت نمیآوردم. روز یازدهم نوروز به خانه خواهرم رفتم و شب همانجا ماندم. محمدتقی آن شب به خوابم آمد. صورتم را بوسید و با من خداحافظی کرد. هراسان از خواب بیدار شدم. صدای اذان از منارههای مسجد محل شنیده میشد. نماز را خواندهنخوانده، راهی خانه خودمان شدم. هنوز ساعت ۸ نشده بود که صدای زنگ خانه بلند شد. در را که باز کردم، دو پاسدار را مقابلم دیدم. تا چشمم به آنها افتاد، گفتم «تقی شهید شده، نه؟!» گفتند: «نه، حاجخانم. برادر خفافزاده در عملیاتی مجروح شده و الان هم در بیمارستان هستند.» باز تکرار کردم «نه، تقی شهید شده.» این جمله را که چندبار تکرار کردم، یکی از آنها سرش را پایین انداخت و گفت «بله حاجخانم! تقی شهید شده.» به خانه آمدم. توی حیاط نشستم و پاهایم را دراز کردم. نه اشکی و نه مویهای. بدجور از پرکشیدن جوانم شوکه شده بودم. باور رفتنش برایم سخت بود. با یاد خواب شب گذشته و آخرین بوسه و خداحافظی محمدتقی، ضجهای کشیدم و از حال رفتم. از آن سال به بعد، خانه ما سفره عیدی به خود ندید و نوروز برای ما تمام شد.
تقی خیلی به خوابم میآید؛ بیشتر وقتها با همان لباس پاسداری. از وقتی شوهرم به رحمت خدا رفته و هر کدام از بچهها سرِ خانه و زندگی خود رفتهاند، گاهی که خیلی دلتنگ میشوم بهسراغ قاب عکسش میروم. آن را در بغل میگیرم و ساعتها درددل میکنم. اینطور وقتها محال است به خوابم نیاید. دلخوشی من همین خوابهاست و به امید دیدنش، پلکهایم را روی هم میگذارم. همین چند وقت قبل تا چشمانم گرم شد، دیدمش که در باغ سرسبزی ایستاده بود. آسمان بالای سرش لاجوردی بود و ابری سفید روی سرش بود. داد زدم: «محمدتقی! جایت خوب است مادر؟» گفت: «مادر! از این بهتر میخواهی؟!» پرسیدم: «داییجانت کجاست؟ جای او هم خوب است؟» با انگشت اشاره به نقطهای دور اشاره کرد و گفت: «آنجاست؛ جای او هم خوب است. نگران نباش.» دوباره پرسیدم: «یعنی من خاطرم جمع باشد که جایت خوب است؟» گفت: «خوبِ خوب.» از خواب که بیدار شدم، وجود محمدتقی را درکنارم احساس میکردم. بعداز آن خواب، دیگر از نبودش زیاد غصهدار نمیشوم. میدانم جایش از اینجایی که ما هستیم، خیلیخیلی بهتر است.
این را هم بگویم که محمدتقی من در عمر بیستوششساله خود، یک دست کت و شلوار نخرید؛ حتی برای مجلس نامزدی و عقدش با همان لباس سپاه به مجلس خواستگاری آمد، اما در آن خواب، یکدست کت و شلوار سبز سدری خوشرنگ تنش بود. صورت پسرم مثل ماه شب چهارده میدرخشید.
خبر شهادت محمدتقی را که آوردند، پدرش برای کاری تجاری به آلمان رفته بود. آنموقع هم که مثل الان نبود که اینترنت و تلفن همراه باشد و خبر را سریع مخابره کنی. پدرش وقتی وارد محله شده بود، عکس محمدتقی را بر در و دیوار کوچه دیده بود. بعد هم همسایهها به او گفته بودند. من در اتاق نشسته بودم که صدای بههمخوردن در حیاط را شنیدم و بهدنبالش، شکستن بغضی مردانه. خودم را سریع به پلهها رساندم. همسرم را دیدم که درمیان چمدانها نشسته و سرش را میان دو دست گرفته است و زار میزند. اولینبار بود که گریهاش را میدیدم. همسرم، آدم صبور و توداری بود. بعد از آن، هر وقت صحبت از محمدتقی میشد، بلند میشد و محل را ترک میکرد تا کسی اشکهایش را نبیند.
قدیمها چنان برف میآمد که برای رفتن به کوچه و خیابان باید تونل میزدند تا راه باز شود. یک زمستان چنان برف آمده بود که وقتی برفهای پشتبام را توی حیاط ریختند، راهی برای رفتوآمد نبود. ما خواهرها و برادرها با هم تونلی درست کرده بودیم و محمدتقی هم که آن موقع ۱۲، ۱۱ سال بیشتر نداشت، برای خودش آن سوی حیاط غاری ساخته بود. برادرم بچه که بود، خیلی بازیگوش بود. از دیوار راست بالا میرفت. یادم هست در همان برف روی پشتبام میرفت و میگفت: «من مارسیس هستم!» بعد، از آن بالا خودش را به روی تپه برف توی حیاط پرت میکرد. مارسیس، شخصیتی تلویزیونی بود که محمدتقی از او خوشش میآمد و نقشش را تقلید میکرد.
سه ماه بیشتر در عقد نبود که تصمیم گرفت به منطقه برود. یک روز قبل اعزامش، قصد کردیم برویم خانه نامزدش. من و خواهرم جلوی در ایستاده بودیم. خالهاش گفت: «محمدتقی تو که میخواستی به جنگ بروی، چرا زن عقد کردی؟ مردم چه میگویند؟» هیچ نگفت و سکوت کرد. من در جواب خواهرم گفتم: «میگویند لعنت بر شیری که خورد.» محمدتقی ایستاد. نگاه معناداری به من و خواهرم کرد و با لبخند گفت: «نه مادر! میگویند رحمت بر شیری که خورده است.» معنای این حرفش را بعدها فهمیدم؛ وقتی که شهید شد و هر کسی من را میدید، میگفت: «رحمت بر شیری که خورد. خوشا به سعادتت که مادر شهیدی.» و من، این عزت و رحمت الهی را با تمام وجود حس میکنم و همیشه خدا را شاکرم.
برادرم در نیروی دریایی ارتش بود. او هم یکی از انقلابیون و در مسیر فکری محمدتقی بود. تفاوت سنی چندانی با هم نداشتند. همان سالی که محمدتقی شهید شد، چند ماه قبل، برادرم به مریضی سختی دچار شده بود. میگفتند یکی از دوستانش جلوی چشمان او طعمه کوسه میشود و ترس از دیدن آن صحنه، زمینه بیماریای میشود که بالاخره او را از پا انداخت. دل بچهام به زلالی آب بود. در ششماهی که برادرم برای درمان از تهران به مشهد آمده و در خانه ما بود، محمدتقی مثل پروانه دورش میچرخید و پرستاریاش میکرد. چندبار هم برای کارهای درمانی برادرم به تهران رفت. خودش را در تمام آن مدت وقف داییاش کرده بود، اما عمر برادرم به دنیا نبود و به رحمت خدا رفت.
حدود هشت ماهی از فوت برادرم نگذشته بود که یکروز تقی به خانه آمد و گفت: «مادر! بچههای سپاه گفتهاند باید زن بگیری. خودشان هم چندنفری سراغ دارند که معرفی کنند.» این را که گفت، دخترم شهناز گفت: «من دوستی دارم که تا حدودی با تو همفکر و همعقیده است. بخواهی، همین الان هماهنگ میکنم.» همانجا گوشی را برداشت و از خانواده آن دختر اجازه خواستیم برای خواستگاری برویم. حرفها زده شد و خیلی زود وصلت جور شد. چون هنوز سال برادرم نشده بود، یک مجلس مختصر گرفتیم. محمدتقی آنقدر ساده و افتاده بود که با اینکه پدرش تاجر بود و دستمان به دهانمان میرسید، حاضر نشد یکدست کتوشلوار برای مراسم خواستگاری بخرد. میگفت: «همین لباس سپاه چه ایرادی دارد که بخواهم لباس نو بگیرم و اسراف کنم!»