کد خبر: ۱۸۷۰
۲۰ آبان ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شهیدعباس شاهی؛ کار راه انداز جبهه

«عباس برای کمک‌کردن به آدم‌ها سرش درد می‌کرد.» این جمله کوتاه‌ترین تعریفی است که خانواده شاهی و همسایه‌هایشان در بالاخیابان از عباس 40سال پیش دارند؛ پسری فنی و خوش‌‌اخلاق که وقتی نیاز رزمنده‌ها به تعمیرکار را شنید، به بهانه رفتن به سربازی، مادر را راضی کرد و در هفده‌سالگی عازم میدان جنگ شد و با همان عشقی که به کارش داشت، هنگام تعمیر موتور قایق به شهادت رسید.

«عباس برای کمک‌کردن به آدم‌ها سرش درد می‌کرد.» این جمله کوتاه‌ترین تعریفی است که خانواده شاهی و همسایه‌هایشان در بالاخیابان از عباس 40سال پیش دارند؛ پسری فنی و خوش‌‌اخلاق که وقتی نیاز رزمنده‌ها به تعمیرکار را شنید، به بهانه رفتن به سربازی، مادر را راضی کرد و در هفده‌سالگی عازم میدان جنگ شد و با همان عشقی که به کارش داشت، هنگام تعمیر موتور قایق به شهادت رسید.

چندسال پیش خیابانی در شارستان پایین‌خیابان که محل خانه پدری‌‌اش بود، به نام شهید تابلوگذاری شد. حال در راستای نقاشی‌کردن تصاویر شهدا در دیوارهای جهان‌شهر برکت و کرامت، این‌بار قرار است به همت شهرداری منطقه ثامن، تصویری از چهره شهیدعباس شاهی در یکی از دیوارهای محله بالاخیابان ترسیم شود. 

این درحالی‌است که اکنون نسل سوم خاندان شاهی نیز سکونت در اطراف حرم مطهر امام‌رضا(ع) را به زندگی در نقاط دیگر شهر ترجیح داده‌اند. با همین بهانه در مطلب پیش‌رو پای صحبت‌های مجید شاهی، برادر این شهید بزرگوار، نشستیم تا درباره زندگی کوتاه، اما پربار شهید بشنویم.

 

اعزام به جبهه در هفده‌سالگی

مجید شاهی روزهایی را برایمان روایت می‌کند که او را به دنیای خاطراتش با عباس، برادر بزرگ‌ترش، پرتاب می‌کند؛ برادری که به گفته او، بهترین برادر دنیا بود و کلی روزهای خوب و شیرین را برای مجید رقم زد: «بچه کوچه حمام حاج‌نوروز بودیم.

 از میان 7خواهر و برادر، عباس بعد از 3خواهر، اولین پسر خانواده و حسابی نورچشمی بود. آن زمان مردم برای گرفتن سهمیه نفت باید ساعت‌ها در صف‌های طولانی می‌ایستادند و این وضعیت برای بعضی خانواده‌ها سخت و طاقت‌فرسا بود. عباس برای کمک‌کردن به آدم‌ها سرش درد می‌کرد و خیلی وقت‌ها نفت را به دم خانه‌ها می‌برد.

مجیدآقا 7سال از برادر شهیدش کوچک‌تر است، اما خوب یادش هست که عباس از همان ابتدا روحیات انقلابی داشت و هنوز سن‌وسالی نداشت که به‌دلیل تسلط به امور فنی در تعمیر موتور‌های سنگین، به عضویت کمیته درآمد. همین توانایی و دست‌به‌هنربودنش در پیداکردن عیب و ایراد موتورها و تعمیر آن موجب شد که با آغاز جنگ‌تحمیلی از عباس درخواست کنند برای تعمیر قایق‌های موتوری راهی مناطق عملیاتی شود.

می‌گفت: «اینجا به من تعمیرکار نیاز است و اگر به مرخصی بیایم، کسی نیست کار این رزمنده‌ها را راه بیندازد!»

مجیدآقا می‌گوید: عباس جایگاه ویژه‌ای در خانواده داشت و وقتی برای رفتن به جبهه مصمم شد، موضوع را با پدر و مادرمان در میان گذاشت. از آنجا که آن‌ها روحیه عباس را به‌خوبی می‌شناختند، می‌دانستند نمی‌توانند در برابر اراده انقلابی او مقاومت کنند و مانع رفتنش شوند. 

فقط مادرم خدابیامرز به او گفت تو هنوز سربازی نرفته‌ای، چطور می‌خواهی اعزام شوی؟! اما عباس با این تأکید که در جبهه به تخصص من نیاز دارند و می‌توانم کمکی به رزمنده‌ها بکنم، رضایت خانواده را جلب کرد.

سال1362 عباس شاهی 17سال بیشتر نداشت که به مناطق جنگی در جنوب کشور اعزام شد و علاوه بر اینکه نقص‌ها و مشکلات موتور قایق‌های شناور را رفع می‌کرد، تعمیرات موتورسیکلت‌های رزمنده‌ها را هم انجام می‌داد. آن‌قدر سرش شلوغ بود که در مدت حدود 2سال حضورش در جنوب، فقط 3بار برای دیدار خانواده به مشهد آمد. 

هربار در پاسخ به نامه‌های دل‌تنگی مادرش که از او می‌خواست بیشتر به آن‌ها سر بزند، می‌گفت: «اینجا به من تعمیرکار نیاز است و اگر به مرخصی بیایم، کسی نیست کار این رزمنده‌ها را راه بیندازد!»

 

شهادت بعد از نجات 25رزمنده

سرانجام روز موعود فرارسید. راکت‌های دشمن پی‌درپی در حال شلیک و اصابت است که به عباس بی‌سیم می‌زنند 2قایق وسط شط گرفتار شده‌اند و نیاز به تعمیر دارند. او بلافاصله لباس غواصی به تن می‌کند و خودش را به موقعیت می‌رساند. 

یکی از 2قایق را که حامل 25رزمنده بود، راه می‌اندازد و آن‌ها را به ساحل می‌رساند، اما گوشش بدهکار فریادهای فرمانده نبود که می‌گفت: «عباس‌جان! تو هم از شط فاصله بگیر و آن قایق‌ها را تا آرام‌ترشدن اوضاع در آب رها کن و خودت را به نقطه امن برسان!»

برادرش می‌گوید: وقتی فرمانده عباس در روز تشییع او به حرم امام‌ رضا(ع) آمد، از حساسیت عباس به بیت‌المال گفت و اینکه آن روز عباس با کشیدن قایق‌‌ها به سمت خشکی، می‌خواست جلو غرق‌شدنشان را در راکت‌باران دشمن بگیرد.

گویا زمانی که او قایق را با خودش به نزدیکی خشکی می‌رساند، ناگهان راکت به یکی از قایق‌ها برخورد می‌کند و ترکش آن در سر عباس فرو می‌رود و 20آذر1364 در نوزده‌سالگی در جزیره مجنون به فیض شهادت نائل می‌شود.

درحالی‌که پدر و مادر عباس برای دیدارش لحظه‌شماری می‌کردند، کسی توان رساندن پیام شهادت او را نداشت. در این میان بهترین گزینه، امام‌جماعت مسجد محله‌ بود. خدا رحمتش کند، جارا... شیخ‌عطار را که بعد از نماز، خبر را به پدر عباس داد.

ارسال نظر