قرار بود آن سال روزههایش را کامل بگیرد، درست مانند پدر و مادرش. حس بسیار خوبی داشت و با خودش میگفت آنقدر بزرگ شدهام تا بهجای روزه کلهگنجشکی از اذان صبح تا اذان مغرب را روزهدار باشم. اولین سال روزهداری او با گرمای مرداد همراه شده بود و با اینکه بسیاری از دوستان و فامیل میگفتند که یکروزدرمیان روزه بگیرد، او مصمم بود بزرگشدنش را نشان دهد. محدثهسادات موسوی بیستودوساله ساکن محله قائم (عج) از اولین سال روزهداریاش میگوید.
ماه مبارک رمضان آن سال را به مهولات رفته بود تا درکنار مادربزرگش باشد. ذوق و شوق زیادی برای روزهداری داشت و مرتب از کارهایی که باید یک روزهدار انجام دهد، برای مادربزرگش حرف میزد. اولین سحری را که خورد، بعداز اقامه نماز صبح کنار مادربزرگش خوابید؛ میگوید: یکساعتی نگذشته بود که از شدت تشنگی بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خوردم. برگشتم تا دوباره بخوابم که مادربزرگم گفت «محدثه جان! مگر روزه نیستی؟»
تازه یادم افتاد که چکار کردهام. مادربزرگ او را آرام میکند و میگوید «حواست نبوده است و اشکالی ندارد.» تصمیم میگیرد حواسش را جمع کند. با شنیدن صدای ربّنا، سفره افطار را پهن میکند. با اینکه سفره رنگارنگ افطار به او چشمک میزد، محدثه تشنه بود.
لیوانی را پر از آب کرد و با دستان کوچکش آن را نگه داشت؛ چشمانش را به تلویزیون دوخت تا با شنیدن صدای اذان روزه خود را باز کند. اذان که به «اشهد ان محمد رسولالله(ص)» رسید، لاجرعه آب داخل لیوان را سر کشید که متوجه نگاه متعجب مادربزرگ و داییاش شد، با خنده میگوید: نمیدانستم اذان مغرب مهولات هشتدقیقه دیرتر از مشهد است و روزه خود را با صدای اذان مشهد از تلویزیون باز کرده بودم.
حالا محدثه یکی از فعالان فرهنگی محله قائم (عج) است که در برپایی برنامههای مختلف مشارکت دارد. از نوجوانی در مسجد المهدی (عج) و مسجد حضرت امیرالمؤمنین (ع) محله برای جمعآوری و توزیع بستههای معیشتی کمک میکرده است. خاطره عجیبی از توزیع این بستهها دارد که از یاد نبرده است.
او توضیح میدهد: همیشه اول ماه مبارک رمضان با کمک خیران، بستههای معیشتی شامل کالاهای اساسی را تهیه و بین نیازمندان توزیع میکردیم، تا اینکه چهار سال پیش در نیمه ماه مبارک تصمیم به پخت غذای گرم و توزیع آن بین خانوادههای بیبضاعت گرفته شد.
محدثه ادامه میدهد: دیگ و قابلمه در مسجد گذاشته و مرغهای خریداریشده پخته و در ظرفهای یکنفره گذاشته شد؛ همراه یکی دیگر از بانوان برای توزیع به در خانهها رفتیم. درمقابل یکی از خانهها با چند ظرف غذا ایستاده بودم؛ خانمی در را باز کرد.موقع گرفتن غذا، پرسید «در آن چه غذایی است؟» با شنیدن اینکه غذا مرغ است، ظرف غذا را بازگرداند و گفت «تا الان که بچههایم پنجششساله شدهاند، مرغ نخوردهاند و نمیدانند چه طعم و مزهای دارد؛ اگر قبول کنم، نمیتوانم دوباره این غذا را برای آنها تهیه کنم و شرمنده بچههایم میشوم.»
برای محدثه شنیدن این حرف خیلی سخت و سنگین بود؛ هنوز هم هر زمان صحبت از بسته معیشتی و توزیع غذای گرم میشود، یاد چهره آن زن میافتد و غمی در دلش مینشیند.