گوش که تیز کنی، میتوانی موسیقی گوشنوازی را که توی این خانه کوچک در حال نواخته شدن است، بشنوی. هر آدم توی این خانه شبیه یک نت شاد است اما یاسمین یکجورهایی با همه آنها فرق دارد... او برای من یک نت کوچک غمگین اما باشکوه است. شنیدن موسیقی وجودش از پشت دیوارهای بلندی که دور خودش کشیده، سخت است و ورود به دنیایش سختتر... 9سال بیشتر ندارد اما انبوه تجربههای تهنشین شده زندگیاش را میتوانی توی عمق چشمهایش ببینی، تجربههای تلخ و شیرین را.
از مدالهای مختلفی که در رشتههای رزمی کسب کرده و تمرینهای سخت و کبودیهایی که همیشه مهمان تن او هستند تا ضعف در شنوایی که پیشرفت را در این رشته برایش سختتر هم کرده .است
در خلال همه این تجربهها میفهمم که یاسمین طعم زندگی را کمی بیشتر از سن و سالش چشیده است. او با تمام تجربیات ریز و درشتی که این سالها کسب کرده به تنهایی توی این قاب نمیگنجد و داستان او به کمک داستان زندگی اطرافیانش کامل میشود. خواهر بزرگتر او، نازنین که حالا در رشته شطرنج مشغول تمرین است. هاجر خانم مادر بچهها که تنها چند سال پیش رشته رزمی را رها کرده است و حتی مادربزرگ مهربان این خانه، حالا هر کدام گوشهای از داستان زندگی «یاسمین» هستند.
آنها یک روز صبح من را به خانه کوچکشان که جایی است بین کوچهپسکوچههای شهرک شهید رجایی دعوت میکنند تا گفت و گوکنیم. به محض ورود به خانه بنر قهرمانی را آویزان به دیوار میبینم. تجربهای مشترک برای این مادر و دخترها که هر سه در کنار هم توی این مسابقات شرکت میکنند و هر کدام هم مدالی کسب میکنند. بعد که گفت و گو میکنیم ابتدا همه چیز حول محور یاسمین بیکداشی میچرخد. دخترک کمشنوا اما بااستعداد، موفق و سختکوش این خانه.
بعد نوبت به نازنین سیزده ساله میرسد که حالا رشته شطرنج را دنبال میکند. اما در آخر با گفت و گو با هاجر پناهی متوجه میشوم که دخترها تمام این استعدادها را از مادرشان به ارث بردهاند. پدر خانواده غایب این جمع است که حالا توی این خانه حضور ندارد و سر کار است اما همه او را حامی واقعی خانواده میدانند.
همان اول کار که اسم درخت توی حیاط را میپرسم، مادربزرگ مهربان خانواده بلند میشود، چادر گلدارش را دور کمرش سفت میکند میرود توی حیاط تا از درخت شاتوت برایم شاتوت بچیند. یاسمین پشت سر مادربزرگ بدو بدو میرود توی حیاط. از پنجره خانه میبینم که یاسمین تند و فرز با چند حرکت سریع از درخت بالا میرود و شروع میکند به تکاندن شاخه روی پارچه سفیدی که مادربزرگ وسط حیاط پهن کرده است. از پنجره بیرون را نگاه میکنم و هاجر خانم با لبخندی بر لب میگوید: «ما یک خانواده معمولی هستیم. از نظر مالی اوضاع خوبی هم نداریم اما همه پشت هم هستیم و هم را دوست داریم و این نعمت بزرگی است.» نازنین در همین بین مدالها و لوحهای سپاس خودش و خواهرش را از توی اتاق میآورد به من نشان میدهد. یاسمین و مادربزرگ هم با ظرفی پر از شاتوت قرمز میآیند رو به رویم مینشینند.
« دنیا برای یاسمین بر عکس است! همیشه خدا توی خانه روی دو تا دستهایش راه میرود. آنقدر که روزی یک بار خون دماغ میشود!»
اینها را هاجر خانم با همان طنزی که توی کلامش دارد، تند تند تعریف میکند. از کتککاری شوخیوار یاسمین و نازنین میگوید. از جنب و جوش یاسمین که دقیقهای آرام و قرار ندارد. یا روی دستهایش راه میرود یا از درخت شاتوت آویزان میشود، یا با بالشتها برای خودش مانع درست میکند و از روی آنها میپرد. استعداد یاسمین از همان دوره کودکی پیش از ورود به مدرسه معلوم بوده اما با ورود به مدرسه این استعداد توسط مربیها کشف میشود.
سال اول دبستان انعطاف بدنی یاسمین مورد توجه دبیر ورزش قرار میگیرد و او از طرف مدرسه امام علی(ع) به کلاس ژیمناستیک در همین محله ساختمان فرستاده میشود. یک سال در رشته ژیمناستیک ورزش میکند و توی همان یک سال در مسابقات مختلف چند مدال کسب میکند اما پس از مدتی مربی متوجه میشود که یاسمین در رشتههای رزمی هم استعداد دارد و برای استعدادیابی به باشگاه رزمی در همین منطقه معرفی میشود. استاد صمدی، مربی دلسوز این منطقه، همان ابتدا استعداد او را متوجه میشود و این شروع فعالیت یاسمین است در رشته رزمی هاپکیدو. هر روز از مدرسه که میآمده لباسهای رزمی را تن میکرده و برای تمرین به سمت باشگاه اول ساختمان میرفته است.
توضیحات هاجر خانم که تمام میشود رو به یاسمین میکنم و میپرسم: خسته نمیشدی؟ این همه انرژی را از کجا میآوردی؟ با لحن کودکانه مخصوص به خودش میگوید: نه من هیچ وقت خسته نمیشوم. توی خانه ورزش میکنم، توی باشگاه هم ورزش میکنم. خلاصه همیشه ورزش میکنم!
ته همه این انرژیها و شور و اشتیاقها و تمرینها میشود مدالهای رنگارنگی که حالا بچهها مقابل چشمهایم چیدهاند. مدالهای طلا و برنز و نقره که یاسمین توی مسابقات مختلف در ناحیه و استان و کشور کسب کرده است. اما رنگ طلا بیشتر از رنگهای دیگر به چشم میآید.
هاجر خانم میگوید: حالا به یاسمین اطمینان کامل دارم. در بیشتر مسابقهها مدال طلا را کسب میکند اما آن اوایل خیلی نگرانش بودم. گوشه زمین میایستادم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از دور مبارزه یاسمین را تماشا میکردم و اشک میریختم. درست نمیدیدم فکر میکردم یاسمین کتک میخورد. بعد که دقت میکردم میدیدم نه بابا! یا میزند یا جاخالی میدهد!
البته مسابقاتی هم بودهاند که یاسمین آن نتیجه دلخواهش را کسب نکرده است. دلیلش هم مهارت و تکنیک و اینها نبوده است... ضعف در شنوایی مانعی است که خود یاسمین علاقهای به صحبت درباره آن ندارد. هاجر خانم اما از مسابقه آمادگی جسمانی میگوید که یاسمین به همین دلیل آن مبارزه را به حریف واگذار میکند: «زمان بازی تمام شده بود و یاسمین نباید حرکتی انجام میداد اما متوجه نشده بود. داور هرچقدر سوت میزد و ما هرچقدر داد میکشیدیم یاسمین کار خودش را انجام میداد. به همین دلیل رتبه سوم را کسب کرد.»
مادربزرگ ادامه حرف هاجر خانم را میگیرد: « آن روز با چشمهای گریان برگشت خانه. مثل ابر بهار گریه میکرد و میگفت حقش این نبوده است.»
از هاجر خانم میپرسم که حالا چطور این مشکل را حل کردهاند؟
پاسخ میدهد: یاسمین حالا خیلی وقتها از سمعک استفاده میکند اما توی مسابقات سمعک توی گوشش عرق میکند، یک جا نمیماند و میافتد. عملا استفادهشدنی نیست! اما بیشتر داورها حالا او را میشناسند. تن صدایشان را بالا میبرند و با شدت بیشتری در سوت میدمند و هوایش را دارند اما موقعیتهایی هم پیش میآید که این مسئله برای یاسمین مشکلساز میشود.
« ما خانواده شلوغی هستیم. همیشه با صدای بلند هم را صدا میزنیم و با هم صحبت میکنیم. ضعف شنوایی یاسمین هم درحد متوسط بود و ما متوجهش نشده بودیم. هیچ وقت موقعیتی پیش نیامده بود که از این مشکل باخبر شویم. حتی در آزمایش شنواییسنجی که خود آموزش و پرورش همان ابتدای ورود به مدرسه از بچهها میگیرد، هم ضعف شنوایی یاسمین تشخیص داده نشده بود و یاسمین مثل دیگر بچهها به مدرسه امام علی(ع) که یک مدرسه معمولی است پا گذاشت. چند ماه که از سال تحصیلی گذشت از مدرسه با من تماس گرفتند. رفتم مدرسه و معلم یاسمین گفت که یاسمین مشکل شنوایی دارد و از دیکتهها عقب میماند، قبول نکردم! گفتم: امکان ندارد! چندین بار به دکتر مراجعه کردیم و یاسمین بارها آزمایش شنواییسنجی داد تا باورم شد که او در شنوایی ضعف دارد.»
حالا توی مدرسه هم درست مثل توی زمین مسابقه، همه هوای یاسمین را دارند. معلمها زنگ املا، روی کلمات مکث میکنند و جملهها را چندین بار تکرار میکنند تا یاسمین از دیگر بچهها عقب نماند. بلندتر صحبت میکنند تا او هم درسها را متوجه بشود. حالا همه معلمها به اتفاق میگویند که «یاسمین» دختر باهوشی است و دوست دارند که توی همین مدرسه بماند و ادامه تحصیل بدهد. مادربزرگ میگوید:« ماشاءا... یاسمین دختر مظلوم، خوب، کوشا و درسخوانی است. همه آنهایی که دخترم را میشناسند، دوستش دارند.»
رو میکنم به نازنین که تا آن لحظه ساکت و آرام یک گوشه نشسته است. با او که صحبت میکنم، اولین جملهای که به زبان میآورد، این است: «دوست دارم آبجیام موفق شود.»
اصلا از همان ابتدا همراه یاسمین در کلاسهای رزمی ثبتنام میکند تا هوای او را داشته باشد و بعد خودش هم به این رشته علاقهمند میشود. او هم مدالهایی را در رشته های رزمی کسب میکند اما بعدها قدم در مسیر متفاوتی میگذارد. خودش تعریف میکند: «توی خانه شطرنج نداشتیم. توی مدرسه هم تا به حال شطرنج بازی نکرده بودم. فقط مینشستم بازی بچهها را نگاه میکردم. یک روز آمدند، پرسیدند: «کدام دانشآموزها میخواهند در مسابقات شطرنج شرکت کنند؟» بازی نکرده بودم اما دستم را بلند کردم. توی همان مسابقات هم مدال طلا را به دست آوردم. بعد از آن از طرف مدرسه یک تخته شطرنج با مهرههای پلاستیکی به من هدیه دادند که توی خانه تمرین کنم اما هیچ کسی توی خانه شطرنج بلد نیست و من همیشه خودم با خودم بازی میکنم.»
هاجر خانم، مادر بچهها هم دست کمی از بچهها ندارد. اصلا او کسی بوده که همان ابتدا قدم در این مسیر گذاشته است و حالا هم میتوان تمام انرژی این دخترها را توی هیجان صدای او و کلماتی که تند تند ادا میکند، پیدا کرد. از او درباره تجربیاتش در ورزش میپرسم. علاقهای به تعریف درباره این تجربهها ندارد. اما اصرار که میکنم، توضیح میدهد: «از ١٢سالگی ورزش رزمی را شروع کردم و حالا دان2 دارم. خانه ما آن زمانها که مجرد بودم، جاده سیمان بود و محله ما، بافتی روستایی داشت و امکاناتی هم نداشت. من هم باید کلی پیادهروی میکردم تا به باشگاه میرسیدم و تازه این تمام ماجرا نبود. پدرم میگفت اگر درس و مدرسهات خوب نباشد، حق رفتن به باشگاه را نداری. من هم با هر ضرب و زوری که بود، درس و مدرسهام را میگذراندم؛ فقط برای اینکه ورزش رزمی را ادامه بدهم. کمربندها را یکی یکی میگرفتم و در نهایت به دان2 رسیدم. توی این سالها کلی مدال هم کسب کردم. بعد از آن به سراغ ورزشهای دیگر هم رفتم. بدنسازی، والیبال و...استعداد خوبی در یادگیری رشتههای مختلف داشتم و هر مسابقهای که در مدرسه برگزار میشد، شرکت میکردم. بعدها به کوهنوردی هم علاقهمند شدم و برای مدتی آن را حرفهای دنبال کردم. چیزی که همیشه به آن علاقه داشتم و دارم، ورزش بود اما خیلی وقتها به دلیل مشکلات مالی دلسرد میشدم. خیلی وقتها از پس هزینه شرکت در مسابقات مختلف بر نمیآمدم و خانوادهام دستشان برای کمک به پیشرفت من بسته بود. کلی برای انتخاب شدن در مسابقات رزمی پاکستان تلاش کرده بودم و بعد به دلیل مشکلات مالی، نتوانستم شرکت کنم. بعدها هم به دلیل ازدواج، زندگی و... ورزش را برای مدتی رها کردم. بعد که قصد شروع دوباره برای ورزش حرفهای را کردم مشکلات جسمی که قبلا داشتم مثل مشکل قلبی و... مانع ادامه دادن این مسیر شد و این شد که چهار سال پیش ورزش را به کل رها کردم. »
مسابقات قهرمانی کشوری در سال ٩٧ بهانه شروعی دوباره برای هاجر خانم میشود. تعریف میکند که قصد شرکت نداشته و هیچ تمرین قبلی هم نداشته اما به اصرار نازنین و یاسمین و همچینین خانم صمدی، مربی دخترها، در رده سنی بزرگسالان حضور پیدا میکند. مسابقات در یکی از سالنهای مشهد برگزار میشود و آنها خانوادگی برای حضور در مسابقات به این سالن پا میگذارند. یاسمین مقام دوم را کسب میکند و نازنین هم مقام سوم. نوبت به هاجر خانم که میرسد نازنین و یاسمین چشم میدوزند به زمین و مادرشان که قبل از این مسابقات توی این چهار سال یک ساعت هم تمرین نداشته است.
هاجر خانم میگوید: « تا توانستم کتک خوردم. آن قدر کتک خوردم که تمام صورتم خونی و مالی شده بود! تمام بدنم له شده بود. یکهو یاسمین را دیدم که با چشم گریان پرید وسط میدان و داد زد: «مامانم را نزنید، من را بزنید...» یاسمین را از زمین کشیدند بیرون و من ادامه دادم. تمام توانم را ریختم روی دایره و مبارزه کردم. دست آخر بینیام وسط بازی شکست و تا جایی پیش رفتم که داور دیگر اجازه بازی به من نداد و مسابقه را متوقف کرد و دست آخر مدال برنز را گرفتم. آخر مسابقه همه خبرنگارها و عکاسها دور ما سه نفر جمع شده بودند و برایشان سوژه جالبی بودیم. اما من توی همه این عکسها کبود و خونیام با دماغ شکستهای که این هوا ورم کرده!»
مثل سربازهای خستهای که از جنگ برگشته باشند به خانه برمیگردند و اهالی هم کوچه را پر از بنر میکنند و به خانواده قهرمان محله تبریک میگویند. میگوید: «یک هفته آش و لاش توی خانه افتادم اما این مسابقه برای خانواده ما خاطره خوبی بود و ارزشش را داشت.»
با این موفقیت خانوادگی، یاسمین انگیزه بیشتری برای ادامه مسیر پیدا میکند و در مسابقات بعدی هم مدال کسب میکند و اما اتفاقی باعث میشود که او به مدت یک سال ورزش را کنار بگذارد. درست یک سال پیش توی سفر شمال آب جوش تمام پای چپش را میسوزاند و او خانهنشین میشود و این خانهنشینی درست زمانی اتفاق میافتد که او به مسابقات بینالمللی راه پیدا میکند!
مادر بزرگ آهی میکشد و میگوید: « بد موقعی سوخت! بچه میخواست بهترین مدالش را بگیرد.»
یاسمین ادامه حرف مادربزرگ را میگیرد و میگوید: «پارسال کمربند آبی داشتم. میخواستم بقیه کمربندهایم را هم بگیرم. اگر نسوخته بودم کمربند مشکی را تا حالا هم گرفته بودم.»
آرزویش را که میپرسم، جواب میدهد: «کمربند مشکی بگیرم و با کمربند مشکیام تا کربلا بروم».
این را که میگوید همه میخندیم. هاجر خانم میگوید: « یاسمین با بچههای دیگر فرق دارد و توی همین سن و سال دنیای دیگری هم برای خودش دارد. دنیایش هم خیلی شخصی است و کسی را به آن راه نمیدهد... مثلا جمع و شلوغی را دوست ندارد. بازی با بچههای دیگر را هم دوست ندارد. همیشه خودش با خودش بازی میکند. خودش با خودش تمرین میکند. همه زندگیاش هم ورزش و بازی و تمرین نیست. خیلی وقتها هم با خودش خلوت میکند و توی خلوت با خودش حرف میزند. یک چادر نماز گلدار دارد که خیلی دوستش دارد. همیشه همان اول که اذان میگوید میرود توی اتاق، چادرش را سرش میکند و نماز میخواند. آخرش هم کلی با خدا درد دل میکند. نگرانش میشوم. برای همین گاهی اوقات من هم میایستم پشت در و به درددلهایش گوش میدهم که ببینم ناراحتی از کسی یا موضوعی دارد. میبینم که با خودش میگوید: خدایا چرا بچههای کوچک این قدر توی این دنیا اذیت میشوند؟»
هاجر خانم از گوشههای دیگر زندگی یاسمین میگوید. از اینکه گاهی دست به قلم میشود و دلی مینویسد. از علاقهاش به خیاطی و تکه پارچههایی که کنار هم میدوزد. میفهمم که دنیای بزرگ این دختر کوچک، وسیعتر و عمیقتر از آن است که در این مقال بگنجد.
گفت و گو که تمام میشود یاسمین از تمام خانوادهاش تشکر میکند که همراه او بودهاند و من با خودم فکر میکنم که تک تک اعضای این خانواده به سهم خودشان به دنیای قشنگ یاسمین رنگ دادهاند و در شکلدادن به آن مؤثر بودهاند.