برای شنیدن خاطرات انقلاب اسلامی،به مسجد امام علی(ع) در محله هنرستان آمدهام تا باقدیمیها صحبت کنم، آنها که از روزهای انقلاب اسلامی خاطره دارند، آنها که از گلوله و تانک نترسیدند و این اتفاق بزرگ تاریخ را رقم زدند. هر رویدادی به تعداد افرادی که در آن حضور داشتهاند داستان دارد. یعنی روایت داستانها از زاویه نگاه اشخاص متفاوت رنگ و بوی متفاوتی دارد. همین است که داستانها و روایتهای رویداد بزرگی مانند انقلاب اسلامی با نقشآفرینی یک ملت، هیچ وقت تکراری نمیشود. پای صحبت هر کدام از قدیمیها که مینشینیم انقلاب اسلامی را متفاوت از نگاه دیگری تعریف میکند.
مرتضی مظفری اصل پیروزی انقلاب اسلامی را اتحاد میداند. او با همان شور و هیجان روزهای انقلاب اسلامی میگوید: با اینکه 17ساله بودم اما یک راهپیمایی نبود که شرکت نکنم. ما بچه بودیم و در همان حال و هوا با پلخمون به تانکها و سربازها سنگ میزدیم. یادم هست سربازی بالای سردر فروشگاه اتکا مردم را با تیر میزد. شیرمردی بود به نام سیدپلخمونی او را با چوب زد و انداخت و مردم حسابش را رسیدند.
یک سال هم گاردیها با عنوان لباس شخصی به بخش کودکان بیمارستان امام رضا(ع) حمله کردند و بچههای یکی دوساله را کشتند.یکشنبه خونین را خوب به خاطر دارم که در باغ نادری چند نفر را کشتند. کار دیگری که در آذرماه کردیم انداختن مجسمه بود که خیلی سخت بود. مردم زنجیر را به گردن مجسمه شاه انداختند و وقتی دیدند نمیتوانند آن را پایین بکشند زنجیر را به لودر بستند و مجسمه را انداختند.
علیاکبر یوسفزاده خیلی آرام شروع به صحبت میکند. میگوید: زمان انقلاب اسلامی در سپاه دانش بودم و در روستا خدمت میکردم. در روستای حاجیآباد باخزر تایباد بودم. با چند نفر از معلمها آخر هفته میآمدیم به مشهد برای راهپیمایی. پنجشنبهها میانداختیم میآمدیم مشهد و باز شنبه برمیگشتیم. آذر57 اعتراضها اوج گرفته بود. در یک تظاهرات نزدیک راهآهن شرکت کردیم و بعد هم پا به فرار گذاشتیم.
موقع فرار تمام مدارکم که کارت سپاه دانش هم داخل آن بود از جیبم افتاد. رهبر معظم انقلاب اسلامی و جناب طبسی دفترشان در مسجد کرامت بود، هفته بعد از تظاهرات که از روستا برگشتم خدمت آنها رفتم و پرسیدم که آیا مدارکم پیدا شده است یا نه؟ خوشبختانه مدارک و همه پول نقدی که داخل کیفم بود پیدا شده بود و مردم آنها را تحویل مسجد کرامت داده بودند. مدارک را از رهبر معظم انقلاب اسلامی تحویل گرفتم و خوشحال بودم که به دست ساواک نیفتاده است. آن موقع در روستا دو نوبت درس میدادم. بعضی روستاییها شعارهای شاهی میدادند.
دیدم عکس شاه روی دیوار است. بلند گفتم ای وای تو شاهی هستی زود باش عکسها را پایین بیاور و آتش بزن تا گزارشت را ندادهام
یک روز دیگر طاقت نیاوردم و با آنها برخورد کردم، بعد هم فرار کردم و چند شب به روستا نرفتم تا وقتی که انقلاب اسلامی پیروز شد. وقتی برگشتم به روستا دیدم همه دست به سینه و مؤدب جلو مدرسه ردیف ایستادهاند. ترسیده بودند که آنها را لو بدهم. تا مدتی بعد از آن جریان کدخدا با من قهر بود اما بعد از چند وقت که دید واقعا انقلاب اسلامی پیروز شده است من را دعوت کرد به خانهاش. با رفیقم رفتم چون ترسیدم من را چیزخور کنند. وقتی رفتم داخل اتاق پذیرایی، دیدم عکس شاه روی دیوار است. بلند گفتم ای وای تو شاهی هستی زود باش عکسها را پایین بیاور و آتش بزن تا گزارشت را ندادهام. او هم همان شب عکسها را آتش زد.
حضور کم سن وسالها در تظاهرات برایم خیلی جالب است. چه دیدگاهی وجود داشته و چه شرایط اجتماعیای حاکم بوده که کودکانی با سن کم کارهای بزرگ میکردند. ابوالحسن جوادی، جانباز جنگ و متولد 42 در زمان انقلاب اسلامی انقلاب اسلامی 13سال بیشتر نداشته است. اهل نیشابور است و آن موقع برای کار به همراه یکی از اقوامشان به تهران رفته بوده. او تعریف میکند: با اینکه بچه بودم در تظاهرات از همه جلوتر بودم. چندین بار کتک خوردم. گاردیها با شلنگ و کابل مردم را میزدند.
یادم هست یکبار که هوا خیلی هم سرد بود، آنقدر من را زدند که بدنم سیاه شده بود و در همان اتاقی که گرفته بودیم 10روز افتادم. یکبار هم رفته بودیم پمپ بنزین که نفت بگیریم، دیدیم شلوغ شد ما هم گالنها را گذشتیم و رفتیم وسط جمعیت. سربازهای خیلی درشتهیکلی بودند. یکی از آنها من را گرفت، بلند کرد و پرت کرد روی یکی از خودروها. ضربه خیلی بدی خوردم. ولی از این جریانات چیزی به مادرم نمیگفتم، چون من تک پسر بودم و آنها روی من حساس بودند.
یک سال برای کار رفتیم دماوند و همان حوالی دیدیم مردم میخواهند مجسمه شاه را پایین بیاورند. طناب بستیم و آن را کشیدیم پایین. حسابی شلوغ شده بود. بعد سربازها از تهران آمدند، ما هم لابهلای درختهای همان روستا فرار میکردیم. زمانی که امام(ره) به ایران آمدند پدر و مادرم آمدند تهران و به زور مرا به نیشابور بردند. هر چه گریه کردم فایده نداشت و گفتند پایتخت شلوغ است و امکان دارد اتفاقی برایت بیفتد.
آنهایی که کم و بیش خاطراتی در ذهنشان مانده است دورهم جمع میشوند. محمدعلی براتزاده زمان انقلاب اسلامی 18ساله بوده و خاطرات زیادی را در ذهن دارد. او از فرار در کوچهپسکوچههای باغ دولاب تعریف میکند و الله اکبر گفتنهای بعد از غروب روی پشت بامها. او میگوید: یکی از راههای اعتراض همین الله اکبرهای بعد از غروب آفتاب بود. حساسیت زمانی بیشتر شد که ازهاری گفت این نوار است و مردم بیشتر مصمم شدند که حتما روی پشت بامها بروند. با تمام توان داد میزدیم و میگفتیم، ازهاری بیچاره / بازم بگو نواره / نوار که پانداره!
من در دبیرستان حاج تقی درس میخواندم. یکبار اعلامیهها را در مدرسه انداختند و مدیر به محض اینکه متوجه شد، تهدید کرد که هر کس اعلامیهها را دیده است به ما تحویل بدهد. من چند تا از آنها را زیر لباسم پنهان کردم و بردم خانه و آنجا بود که با صحبتهای امام(ره) آشنا شدم.
براتزاده ادامه میدهد: شبی که بختیار نخستوزیر شد حرف من در خانه این بود که ما خود شاه را نمیخواهیم، نخستوزیر عوض میشود. فردای آن روز که برای تظاهرت به خیابان رفتیم دیدم مردم شعار میدهند، ما میگیم شاه نمیخوایم نخست وزیر عوض میشه ما میگیم خر نمیخوایم پالون خر عوض میشه.
او که در خطاطی و هنر هم سررشته دارد تعریف میکند: یکبار هم اوج راهپیمایی، در چهارراه شهدا دنبال یک نفر بودند که شعار روی دیوار بنویسد. من داوطلب شدم چون خط خوبی داشتم. یک نفر کول گذاشت و من روی کول او رفتم و اولین شعار روی دیوار را نوشتم. چیزی که به ذهنم رسید این بود: سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن. با توجه به سن کم و جثه ریزنقشی که داشتم مردم خیلی تشویقم کردند و تعجب کرده بودند که چه خط خوبی دارم.
همه خاطرهها از راهپیمایی و تظاهرات نیست. بخشی از آن هم حال وهوای اتفاقات روزمره است. براتزاده ادامه میدهد: ما آنزمان به ضدانقلابها میگفتیم شاهی. گاهی در هیئتهایی که داشتیم شاهیها نفوذ میکردند و ما را لو میدادند. زمانی که حضرت امام(ره) به ایران آمدند ما دوست داشتیم اخبار را از طریق تلویزیون ببینیم. آنموقع بهدلیل برنامههای نامناسب صدا و سیما مردم عادی کمتر تلویزیون داشتند و بیشتر همان شاهیها صاحب تلویزیون بودند.
ما آنزمان به ضدانقلابها میگفتیم شاهی. گاهی در هیئتهایی که داشتیم شاهیها نفوذ میکردند و ما را لو میدادند
من جوان بودم و برای تماشای بازیهای جام جهانی یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک خریده بودم و برای اینکه خانواده متوجه نشوند آن را به مطب دکتر برده بودم. اما در آن روزها تلویزیون را بردم خانه. روزی که قرار بود حضرت امام(ره) تشریف بیاورند همه اهالی در خانه ما جمع شده بودند، با اینکه خانه کوچک بود اما ترجیح میدادند به خانه شاهیها نروند و ورود امام(ره) را در منزل ما ببینند. اخبار ورود امام(ره) پخش مستقیم بود اما عدهای نفوذی هنوز در صدا و سیما بودند و موقع پخش مستقیم چند بار عکس شاه را پخش کردند که باعث اعتراض همه شد.
براتزاده که از همان سن وسال کم کار میکرده تعریف میکند: من آنزمان در مطب دکتری کار میکردم. صبح یکشنبه خونین از همه جا بیخبر از مطب دکتر که در خیابان احمدآباد بود نسخهها و بیمهها را گرفتم و به پنجراه پایینخیابان رفتم تا بروم به مرکز بهداشت. تعجب کردم که چرا خیابانها خلوت است، وقتی به فلکه بیمارستان امام رضا(ع) رسیدم دیدم خودروهای ارتش مردم را به رگبار بستهاند.
من هم از ترس به کوچهپسکوچهها زدم و به سمت خیابان دارایی رفتم. هر جا فرار میکردم میدیدم اوضاع همین است. به یک بدبختی و بعد از ساعت2 خودم را رساندم به یک جای امن. حدود ساعت4 بود که برگشتم به مطب، دیدم دکتر با نگرانی منتظرم است. بعد هم که به خانه آمدم دیدم مادرم از تظاهرت با خبر شده و با حال نگران دم در منتظر ایستاده است. اینطور بود که من هم به طور غیرمستقیم درگیر حادثه یکشنبه خونین مشهد شدم.
علیاصغر ایزدپناه که سال پیروزی انقلاب اسلامی 41سال سن داشته و دبیر دینی و معارف بوده 13بهمن 57 برای دیدن امام(ره) از گرمسار به تهران میرود. آن روزها خیلی از انقلابیها آرزوی دیدن امام(ره) را داشتند. بهترین خاطره او از انقلاب اسلامی دیدن امام(ره) در مدرسه علوی در خیابان ایران است. او تعریف میکند: یکی از دوستان گفت اگر بخواهی جلو بروی در فشار جمعیت له میشوی، جای دیوار روبهرو بایست تا بتوانی خوب امام(ره) را ببینی.
وقتی رفتم دیدم دوستم درست میگفت. جمعیت مشتاق چشم از امام(ره) برنمیداشتند. من هم از دیدن ایشان سیر نشدم، به همین دلیل بعدها به همراه جمعی از دبیران از غلامعلی حداد عادل که آنزمان مدیر ما بود خواستیم شرایط دیدار با امام(ره) را فراهم کند.
در سال 59 این اتفاق افتاد و امام(ره) یک روز جمعه را به دیدار معلمها اختصاص دادند . در آن سخنرانی معروفشان در جمع معلمها گفتند: معلم امانتداریست که انسان امانت اوست. دهه فجر همان سال یک رساله امام(ره) را که خیلی سخت پیدا میشد خریدم و هنوز هم آن را یادگاری نگه داشتهام.
نعمتالله نعمتی از آن ریشسفیدکردههایی است که خنده روی صورتش حتی از پشت ماسک معلوم است. رشته صحبت را در دست میگیرد و میگوید: زمان انقلاب اسلامی حدود 25سال داشتم. کنار مغازهمان یک مغازه خالی بود که توی آن کلی چوب داشتیم. موقعی که شلوغ میشد برای دورکردن افراد از آنها استفاده میکردیم. یک روز که مردم به خیابان آمده بودند ارتش آمد و به سمت مردم حمله کرد، با تانکهایش دور مغازه ما چرخید و زن و مردی که در صف نان ایستاده بودند هراسان شدند و به زمین افتادند. آن روز جلو چشم خودم چند نفر شهید شدند.
جوانترها هم از آن دوره خاطره دارند. محمدرضا داهیم که متولد سال45 است و موقع انقلاب اسلامی حدود 12سال بیشتر نداشته است میگوید: از مفهوم انقلاب اسلامی چیزی نمیفهمیدیم اما تظاهرات را با پدرم شرکت میکردم. آنقدر به پدرم پیله میشدم که مرا هم میبردند، آن موقع تظاهرات میگفتند نه راهپیمایی. تظاهرات جای خانه آقای شیرازی را به یاد دارم. چند شب هم بیمارستان امام رضا(ع) سخنرانی بود و یادم هست که میرفتیم. آن موقع خانهمان جای قهوهخانه عرب بود، سمت کوی کارمندان، پنجراه پایین خیابان. خوب در خاطرم مانده، تانکها تا آنجا هم میآمدند.
حسین یوسفی زمان انقلاب اسلامی کارمند سازمان آب بوده و به سبزوار منتقل شده بوده است. او از حال و هوای انقلاب اسلامی در این شهر میگوید: سبزوار هم مثل اینجا شلوغ بود. یک دکتر دندانپزشک داشتیم که به او دکتر صابونی میگفتند، جوانی انقلابی بود و همه را تشویق میکرد تا در تظاهرات شرکت کنند. یادم هست پلیسی دنبال دکتر صابونی بود تا علیه او مدارک جمع کند. جوانهای انقلابی هم یک روز لاستیکی دور گردنش انداختند و حسابی تنبیهش کردند.
همان شبهای تظاهرات که دهه فجر و پیروزی بود یک سیم کابل انداختیم گردن مجسمه و کشیدیم پایین. بعد هم با اینکه خیلی سنگین بود آن را کشیدیم وسط بیابان و داخل یک چاه انداختیم
علی گمنام که به نظر نمیرسد در راهپیماییهای انقلاب اسلامی سن و سال زیادی داشته است میگوید: ما هم در فردوس مجسمه شاه را انداختیم. من حدود 12سال داشتم و بچه بودم اما در همه تظاهراتها و شلوغیها شرکت میکردم. همان شبهای تظاهرات که دهه فجر و پیروزی بود یک سیم کابل انداختیم گردن مجسمه و کشیدیم پایین. بعد هم با اینکه خیلی سنگین بود آن را کشیدیم وسط بیابان و داخل یک چاه انداختیم. بعضیها هنوز پیروزی انقلاب اسلامی را باور نکرده بودند. یک عده میگفتند میآیند شما را میبرند. اولش ترسیده بودیم اما بعد مطمئن شدیم که دیگر خبری از نیروهای ساواک نیست.