دکتر سید حسین فتاحی معصوم| جنگ تحمیلی شروع شده بود. همه اوضاع تحت تأثیر تهاجم ناجوانمردانه عراق قرار داشت. مسئولان پزشکی استان خراسان و مشهد و دانشگاهیان در گردهمایی اضطراری با بررسی وضع پزشکی و نیاز جبهه ها، 10گروه پزشکی برای اعزام آماده کردند. قرار شد ابتدا سه گروه اعزام شوند. ما که دوره دستیاری تخصصی جراحی را می گذراندیم، در گروه سوم بودیم. بنا بود ۱۶ مهر 1359 از محل هلال احمر مشهد اعزام شویم. همه آمده بودند؛ استاندار، شهردار، ریاست دانشگاه، مسئولان پزشکی و... حدود ۶۰ پزشک و پرستار از زیر قرآن رد و سوار سه اتوبوس شدیم.
همسرم (خانم دکتر علوی) برای بدرقه آمده بود اما وقتی دید یک صندلی خالی است، آمد و نشست روی آن که «من هم می آیم به جبهه!» آسیستان گروه زنان و مامایی بود. هرچه صحبت کردیم که کشیک های بیمارستان یا بچه ها چه می شوند، قبول نکرد برگردد. هر طوری بود از هلال احمر تلفن زدم به منزل خواهرم که برو کودکستان و بچه ها را ببر منزل خودتان؛ ما رفتیم جبهه ! سه تا بچه داشتیم که بزرگ ترینش پنج ساله بود. پس از کمی استراحت در هلال احمر تهران، ما را تقسیم کردند. من، همسرم، دکتر افضلی، از استادان اورتوپدی، و یک نفر تکنسین بیهوشی را برای اعزام به اسلام آباد غرب و سرپل ذهاب انتخاب کردند. بقیه را برای اهواز و آبادان تقسیم بندی کردند. ما از گروه جدا شدیم، اول به کرمانشاه و سپس به اسلام آباد غرب رفتیم. خودمان را رساندیم به بیمارستان شهر و معرفی کردیم. گفتند منتظر مسئول خط باشید تا اگر خط آرام بود اعزام شوید.
در مدت انتظار ناظر تلاش پزشکان و پرسنل درمانی بودیم که با امکانات کم به مجروحان می رسیدند. برایمان دیدنی بود. بالاخره ما را سوار مینی بوسی کردند که همه شیشه های ماشینش گل مالی شده بود. عبور از کوهستان و گردنه ها برای ما که تا به حال به کرمانشاه و شهرهایش سفر نکرده بودیم، بسیار دیدنی بود ولی دلهره حمله دشمن را هم در دل داشتیم. قرار بود ما را ببرند به محل استقرار تیم پزشکی در پادگان ابوذر. رسیدیم اما سرپل ذهاب به شهر ارواح می مانست. مغازه ها همه باز اما بدون صاحب. منازل هم بدون ساکنان رها شده بودند.
در اتاقی خالی و بدون وسیله در پادگان ابوذر مستقر شدیم. شب شد اما هیچ نوری نداشتیم. در تاریکی مطلق، بشقابی غذا خوردیم و خوابیدیم. صبح آماده شدیم برای رفتن به درمانگاه. درمانگاه که نه، مدرسه نیمه سازی بود که کف آن را به شن صاف کرده بودند و نیمکت های مدرسه را دوتادوتا چسبانده و رویشان پلاستیک سفید کشیده بودند تا بشود تخت بیمار! چند نفر پزشک و پرستار آنجا بودند بودند. همه از خانم مسنی دستور می گرفتند که «مادر» صدایش می کردند.
اولین روز حضورمان با کمک به مادر و دختری گذشت که با ترکش مجروح شده بودند.
پای مادر ترکش خورده و شکسته بود. با کمک دکتر افضلی او را به اتاق عمل بردیم و جراحی انجام شد. البته چه اتاق عملی! رستوران پادگان ابوذر را با کاشی های سبز دیوارش و کمی امکانات، کرده بودند اتاق عمل.
ظهر روز دوم بود. رفتم بیرون درمانگاه و از آب بشکه کوچکی برای وضو استفاده کردم. صدای انفجاری به گوش رسید. تکه هایی مثل سنگ به بشکه آب و در و دیوارخورد. بعدا فهمیدم ترکش بوده است. تا آن روز انفجار و ترکش ندیده بودم. چند لحظه بعد، پیرمردی را آوردند که در اثر ترکش همان انفجار شهید شده بود.
شب ها با آقایان گروه پزشکی، دور هم روی زمین با یک پتو می خوابیدیم. من طبق روال، صبح زود برای نماز، قرائت قرآن و مطالعه بیدار شده بودم. کنارم رزمنده کُردی بود. با بی سیم خبردار شده بود که در خط مقدم مجروح دارند. به من گفت «دکتر می آیی برویم مجروح بیاوریم؟» کنجکاو بودم بروم جبهه را از نزدیک ببینم. ماشین را برداشتیم و رفتیم. مجروح در کوه های بازی دراز بود. یکی یکی به سنگرها سر زدیم که «مجروح دارید؟» فهمیدیم مجروح به پایین منتقل شده. حین راندن به پایین کوه بودیم که عراقی ها متوجه ما شدند. در بلندی سنگر گرفته بودند و ماشین را به رگبار بستند. چند گلوله به بدنه ماشین اصابت کرد ولی به لطف الهی به ما نخورد. آمدیم مقر پایین کوه. یکی از برادران سپاهی تا فهمید پزشک هستم به شوخی با مشت به سینه ام فشار آورد که «کی گفته تو بیایی اینجا؟ ما تو را لازم داریم.»
برادر مجروح را سوار ماشین کردیم. گرد و خاک حرکت ماشین، دوباره عراقی ها متوجه ما کرد و دوباره آتش گشودند. ماشین پنچر شده بود اما چاره ای نبود؛ با همان لاستیک راندیم تا از تیررس دشمن دور شدیم. بعد هم مجروح را با ماشین دیگری به پادگان ابوذر رساندیم. بچه ها که از نبود من نگران شده بودند، وقتی من را با مجروح دیدند، تعجب کردند.
دو سه روزی به همین منوال گذشت. در درمانگاه، مهندسی بود از بچه های جهاد سازندگی و خانم دکتری که متخصص اطفال بود؛ هر دو از تهران آمده بودند و قرار بود ازدواج کنند. قرارشان عیدی بود که دو یا سه روز دیگر می رسید. برای مراسم عقد باید می رفتند تهران اما من با همسرم و دیگر دوستان مشورت کردیم که مراسم عقد را در درمانگاه انجام دهیم. آن ها را هم راضی کردیم. مقدمات کار را من و همسرم فراهم کردیم؛ اتاق کوچکی را آماده کردیم که کف آن خاکی بود. بچه ها دیوار را با تفنگ و فشنگ و یک آرم جمهوری تزیین کردند. یک کلاه خود غنیمتی عراقی هم جزو تزیینات دیوار بود تا بعد از عقد به آقای داماد هدیه داده شود.
یک میز داشتیم با مقداری گل. آن موقع ابوشریف فرمانده عملیات سپاه در پادگان بود. خواهش کردیم خطبه عقد را او جاری کند.
پس از ایراد خطبه عقد، رسومات را هم به جا آوردیم؛ مثلا همسرم روی سر عروس خانم قند سابید. با محرم شدن این زوج خوش شانس، ابوشریف هم سخنرانی کوتاهی برایمان ایراد کرد.
این پیوند در فضای روزهای ابتدایی حمله دشمن خاطره جالب و ماندگاری بود. اجرای سنت الهی در سخت ترین شرایط و زیر رگبار گلوله و ترکش های دشمن از ایمان و روحیه خوب آن زوج مبارز و جهادی نشان داشت. همین روحیه باعث دلگرمی و تقویت روحیه رزمندگان و تیم پزشکی شد.
سه روز بعد از این جشن هم شهید والا مقام، آیت الله محلاتی، نماینده حضرت امام(ره)، آمدند پادگان ابوذر. دیدار ایشان، هم دلگرمی بود، هم خاطره ای دیگر.
رسیدگی به مجروحان با حداقل امکانات، کار بسیار بزرگی بود. من تازه دوره جراحی را شروع کرده بودم و خیلی از اعمال بزرگ جراحی به ویژه جراحی قفسه سینه را ندیده بودم. حضور تیم پزشکی اعزامی از تبریز به مدیریت شادروان دکتر ناسی زاده که جراح قفسه سینه بود، برای من بسیار مغتنم و آموزنده بود. خاطرم هست تیر اصابت کرده بود به قفسه سینه و ناحیه قلب یکی از افسران ارتش. دکتر ناسی زاده به سرعت دست هایش را شست و لباس اتاق عمل را به تن کرد. تا وسایل اتاق عمل و جراحی آماده شود، پوست و عضلات ناحیه گلوله خورده را برید و با دست قفسه سینه را باز کرد تا جلو خون ریزی را بگیرد. دیدن این سرعت عمل و شهامت برای من بسیار جالب و به یاد ماندنی است.
حضور چنین انسان هایی و ایستادگی مردم، میهن اسلامی ما را از شکست در برابر دشمنان نجات داد.
راویان خاطره: دکتر سید حسین فتاحی معصوم، استاد دانشگاه علوم پزشکی مشهد و دکتر قدسیه سیدی علوی، استاد دانشگاه علوم پزشکی مشهد و خواهر دانشجوی شهید، سید محمود سیدی علوی