خاطرات شهید نعمتی هنوز در محله احمدآباد زنده است
در یک صبح سرد پاییزی، برگهای زرد و قرمز درختان را در کوچهپسکوچههای محله احمدآباد زیر پا دارم تا به دیوار خانهای برسم که زنگاش، زنگارهای دل را میزداید. خانهای در پسِ کوچه معرفت که میوهای از باغ بهشتیاش چیده شد تا اهل بصیرت را خوراکی باشد برای آسمان شدن روح. پس از مدت کوتاهی نشانی این خانه قدیمی را از میان آپارتمانهای بلند این محله پیدا میکنم و با فشردن زنگ با چهره مادری روبهرو میشوم که سختیهای روزگار چهرهاش را بزرگتر از سن و سالش نشان میدهد.
اول که وارد میشوم، با خودم میگویم چند دقیقهای بیشتر طول نمیکشد که مهمان او خواهم بود، اما وقتی پای درددلهایش مینشینم، ساعتها، جوری سپری میشود که گذر لحظات را حس نمیکنم. پدر مهدی به دلیل کهولت سن، ناخوشی حال و گوشهایی که سالها دیگر او را همراهی نمیکند، وظیفه راوی بودن را به همسرش میدهد.
در زمان اندکی که پای صحبتهای مادر مهدی مینشینم متوجه این میشوم که برای ورود به وادیالسلام سخنانش باید چشم و دلت را از لذتهای دنیایی پاک کنی؛ صحبت کردن با او تو را یاد داستان «وهب نصرانی»، جوانک نوحجله و تازهمسلمان دشت کربلا و مادرش میاندازد که چه عاشقانه همقافله کاروان عشق شدند و خورشید را در دشت نینوا تنها نگذاشتند. مادر شهید نیز مانند «اموهب» فرزندش را در دوران جوانی برای جوانی کردن جوانان امروزی به مسلخ عشق و میدان نبرد و پشت خاکریزهای جنگ فرستاد تا رسم مردی و مردانگی در این دیار به فراموشی سپرده نشود.

پُرم از کولهبار خاطرات...
از او میخواهم داستان زندگی اولین پسرش، شهید مهدی نعمتی را برایم بگوید. اول برایش سخت است که به آن دوران برگردد؛ آری، حس نبودن فرزند بیستساله برای مادری که شبها بغض گلویش را میفشارد تا دلتنگیهایش را به زبان نیاورد، طاقتفرساست.
شکستهبسته فارسی حرف میزند؛ آذریزبان است و با همین لهجه ترکی به ما میگوید: این نوع سختیهای روزگار را نمیتوان با چند جمله کوتاه در چند دقیقه بیان کرد؛ برای یک مادر عذابآور است که به یاد آورد روزی را که اسباب و وسایل سفر فرزندش را به درخواست خودش جمع و او را به راهی بیبازگشت روانه کرده است.
عادله علیزاده نگاهی معنادار به همسرش میکند و با بیان اینکه با عشق به امام حسین (ع) به او شیر دادم، میگوید: ۱۸روز از دومین ماه تابستان سال۴۵ گذشته بود که مهدی در مراغه چشم به دنیا گشود. سالهای ابتدایی انقلاب بود و صدای تیر و تفنگ در شهرهای غربی این مملکت به گوش میرسید. روزها گذشت تا اینکه به دلیل نظامیبودن همسرم از این دیار کوچ و به مشهد عزیمت کردیم.
آن سالها که مصادف شده بود با دوران جنگ، خوشبختانه در شهر مشهد و محله احمدآباد آرامشی نسبی برقرار بود. به همین دلیل مهدی توانست دوران ابتدایی و راهنمایی خود را در این محله به راحتی به پایان برساند تا اینکه در آن سالها با شرکت در جلسات مسجد پای خود را به پایگاه بسیج محلهمان باز کرد.
الگوی زندگیاش شهید کاوه بود
این مادر شهید، خاطرات زندگی پسرش را برای ما یکی پس از دیگری تعریف میکند و میگوید: زمانیکه مهدی پایش به مسجد محله باز شد، با نیروهای سپاه بیشتر آشنا شد تا اینکه راه زندگیاش را از شخصیت شهید کاوه الگوبرداری کرد.
این مادر مهربان که گرد بیش از هفت دهه عمر موهایش را سپید کرده است، میگوید: تصمیم برای رفتن به جبهه و انجام کارهایی مانند پخش اعلامیه باعث شد مهدی درسش را بهصورت ناقص بخواند؛ دیگر قصد ادامه تحصیل نداشت و در سالهای آخر، درس خواندنش را به ماههای تابستان موکول میکرد.

شهید خیلی منظم بود و با استواری رفتار میکرد
از نظر رفتاری زبانزد اهل محل بود
مادر مهدی در ادامه به ما میگوید: در آن سالها مهدی با رفتنش به مسجد و انجام کارهای خیر یک چهره شاخص مذهبی در محل شناخته شده بود و این باعث میشد تا جوانان محل که همسن و سال او بودند، کمی به او و کارهایش حسادت کنند. او در بسیج فعالیت میکرد، از صبح در مسجد امام سجاد (ع) محله مسئول کتابخانه بود و با مسئولیت خودش کارهای آموزشی را به جوانان و نوجوانان محل یاد میداد.
خیلی منظم بود و با استواری رفتار میکرد. به همراه خانواده بعضی از دوستانش دعای توسل برپا میکرد به طوری که جوانان محله احمدآباد رفتار او را قبول نداشتند و هرجا که اورا مشغول به انجام کار خیری میدیدند به او در مورد این نوع رفتارش زخمزبان میزدند.
خانم علیزاده میافزاید: ما در آن زمان در محلهای زندگی میکردیم که بسیاری از جوانان همسنوسال مهدی، به دلیل ناامن بودن اوضاع، اسباب و وسایلشان را جمع میکردند و به همراه خانوادههایشان به خارج از کشور میرفتند.

عاشق ورزش بود
خانم علیزاده در میان صحبتهایش به همراه همسرش آلبوم عکس خانوادگی خود را ورق میزند و در این میان عکسهایی را میبیند که نشان میدهند مهدی علاوهبر انجام کارهای فرهنگی و دینی به ورزش نیز علاقه داشته است. او به ما میگوید: هر موقع که صدای بازی بچهها به گوشم میخورد، یاد دوران بازی مهدی در کوچهپسکوچههای محله میافتم؛ چون در زمان فراغت کاریاش یا با دسته راکتش تنیس بازی میکرد یا در کوچه با بچهها گل کوچک. هنوز هم پس از سالها راکت تنیس و توپ او را یادگاری نگهداشتهام.
این مادر مهربان که در خاطرات گذشته غرق شده، با چشمانی بارانی به ما میگوید: پسرم در تیم لشکر۵ نصر در زمان جنگ در جبهه فوتبالیست بود و با علاقه خاطراتش را در زمان بازگشتش برای من تعریف میکرد.
وی که با بیان خاطرات نوگل زندگیاش به دهه۵۰ میرود، میافزاید: آن زمان مثل حالا نبود که وسایل بازی در شهر فراوان باشد و تا بچه چیزی را اراده کند، پدر و مادر برایش فراهم کنند. سخت است که به یاد روزیهایی بیفتم که چیزهایی را که مهدی دوست داشت، برایش تهیه نکردم.

مهدی علاقهمند غذاهای محلی بود!
مادر کهنسال شهید محله ما که پس و پیش فارسی را با آذری آمیخته است، اظهار میدارد: مهدی یکسره به من میگفت مامان برایم غذاهای ترکی درست کن!
مهدی از آبگوشت بدش میآمد، بهطوریکه هر وقت مرخصی میآمد چند کنسرو تن ماهی به او میدادم تا زمانی که در جبهه غذا آبگوشت بود، پسرم گرسنه نماند.
وی میافزاید: یک جعبه داروهای گیاهی که انواع گیاهان هم در آن یافت میشد، به او میدادم تا هروقت که در جبهه خدای نکرده غذایی با بدن او سازگار نبود، از آنها بخورد و خودش را درمان کند.
رفتن به بهشت رضا بهترین تفریح او بود
این مادر شهید که بیان این خاطرات لحظاتش را شیرین و شیرینتر میکند، در ادامه میافزاید: پسرم در روزهایی که تعطیل بود پای پیاده به بهشت رضا میرفت و از صبح تا زمانی که درِ آنجا بسته میشد، بر سر قبوری که نمیشناخت، مینشست و برای رفتگان فاتحه قرائت میکرد.

همیشه از بچگی لباسهای شیک میپوشید
این مادر شهید که عکسهای دوران کودکی و جوانی مهدی را به نشان میدهد، به ما میگوید: از هر سنی از مهدی عکس میگرفتم و از همان دوران کودکی او را مرتب و تمیز راه میبردم تا پسرم در بین دوستانش خوشتیپ باشد.

۴۵روز مفقودالاثر بود
او که یکییکی خاطرات زندگی گل پسرش را تعریف میکند، در ادامه به زمانی میرسد که گفتن جملات زبانش را قفل میکند؛ جملات بریدهاش از لابهلای قطرات اشک از ۴۵روز مفقودالاثر ماندن پسرش در خاک عراق حکایت میکند. از آن روزها که خواب و خوراک از مادر منتظر و نگران حرام شده بود. بالاخره پس از روزها انتظار، ساعت ۲ نیمه شب زنگ خانه به صدا در میآید و میگوید: مادر من هنوز زندهام...
به او قول دادم که در زمان دوریاش گریه نکنم
این مادر شهید که به روزهای تلخ زندگیاش میرسد، به ما میگوید: سهبار به جبهه رفت و بار آخر برنگشت، همان باری بود که به من قول داد برود و برگردد تا باهم به کربلا برویم. وی اظهار میکند: بار آخر خودم او را به راهآهن بردم و در راه به او قول دادم که هنگام رفتنش گریه نکنم.

هیچوقت نتوانستم دوریاش را باور کنم
این مادر شهید که دیگر طاقت ندارد بغض گلویش را نگهدارد، با چشمانی پر از اشک میگوید: خبر به شهادترسیدنش را برایم آوردند و گفتند پسرت دیگر تا زمانی که در این دنیا هستی با تو زندگی نخواهد کرد. نمیدانستم چطور این خبر را درک کنم تا اینکه من را به بیمارستان قائم بردند و دیدم به دلیل اصابت گلوله به سرش در عملیات فاب مهران زخمی شده است. پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان مشهد روز ۲۷اردیبهشت سال۱۳۶۵ به درجه شهادت نائل آمد.
با بوی برگهای قدیمی دفترچه نقاشیاش زندهام
این مادر شهید که پس از سالها هنوز هم باور ندارد، پسرش از پیش او رفته دفترچهای قدیمی را باز میکند و میگوید: تا آخر عمر با نقاشی و شعرهایی که مهدی برای من گفته روز و شبم را میگذرانم و هنوز هم با بوی این برگهای دفتر نقاشی قدیمیاش زندهام.
*این گزارش شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱ در شماره ۳۲ شهرآرامحله منطقه یک منتشر شده است.
