از لس آنجلس تا مشهد؛ روایت گردشگری که ایرانی شد
آخرین ماه فصل بهار است، شُرشُر باران قشنگترین صدایی است که در این روزهای پرهیاهو و تکراری، شنیدن دارد. درگیرِ یکی به دو کردن ساعتها و روزهای تکراری هستم که دوستی میگوید: «یه نفر توو محلَمون هَس، آمریکایی، لسآنجلس به دنیا اومده، اما الان ۵۰سالی میشه که اومده ایران.»
شنیدن همین خبر کافی است تا رنگی به روزهای خاکستریام بِپاشد و پاپیاش شوم و بارانِ سوالاتی که یکهو به ذهن میبارد را یک بند از او بپرسم: زنِ یا مرد؟ الان چن سالِشه؟ چرا اومده؟ با کی زندگی میکنه؟ خونش کجاست؟ و... و دوستم همان اطلاعات دست و پا شکستهای که دارد را به هم وصلهپینه میکند و میگوید: «یه خانوم حدودا ۷۰سالَس که کارمندان میشینه، داستانِ اومدنِشم دقیق نمیدونم، اصن میخوای آدرسشو پیدا کنم و بدم بهت؟ اگه موافقت کرد، خودت برو و باهاش صحبت کن و همه سوالاتو از خودش بپرس.» و چه پیشنهادی برای یک خبرنگار بهتر از این؟
سادگی این خانه وصف نشدنی است
از زمان شنیدن این خبر تا آدرس گرفتن و هماهنگ کردن و رسیدن پشت درِ خانه این خانم آمریکایی که سالهاست، بار و بندیل را جمع کرده و از آن سرِ دنیا کوبیده آمده این سرِ دنیا، برای خودم طرحی ریختهام و در ذهن و خیالم خانهای ساختهام دوبلکس و شیک، با اتاقهای بزرگ که با مبلها و پردههای آنتیک و آباژورهای رنگیِ چشمنواز، آراسته شده است و روی دیوارهایش پر است از تابلوهای نقاشی گرانقیمت و باکلاس؛ مثل همان چیزهایی که در فیلمهای هالیوودی دیدهام.
اما همین که وارد حیاط میشوم، با دیدن گلدانهای شمعدانی و دو درختِ انار و دیگر هیچ! آن خانه مجلل و شیکی که در ذهنم ساخته بودم، فرو میریزد و جز حال و هوای یک خانه و خانواده ایرانی چیزی نمیبینم. تابلوهای رنگی و گرانقیمتی که به دیوار ذهنم چسبیده بود با وارد شدن به هال فرو میافتند و رنگ میبازند. هال هم حال یک هالِ ایرانی را داشت. همه چیزش آشنا بود، مثل خانه مادرم، خانه همسایهام.
سلام زیبا
اسلام، ایران و وفاداری به شوهر، کلماتی هستند که در همین چند جمله بارها از زبانش شنیدم، اما هنوز خوب در ذهنم حک نشده است، پس سوالم را جزئیتر میپرسم و میخواهم بدانم چه چیزی او را به ماندن در ایران متمایل کرده است که میگوید: من در ایران مردمی مسلمان، باغیرت، مهربان و بانجابت دیدم، نجابتی که پیش از آمدن به ایران در چهره کسی ندیده بودم، نجابتی که بعدها فهمیدم ریشه در اسلام دارد و این مرا عاشق دین اسلام کرد. همسرم اسلام را به زیبایی به من آموخت و زندگیام را عوض کرد.
روی باز اولین چاشنی پذیرایی
روی بازِ شمام میخائیل و صدای تعارف کردنش که میگوید: «بفرمایید، بفرمایید توو خیلی خوش اومدین» چاشنی ورودم میشود و من را که به صورتش دقیق شدهام و دنبال نشانههای یک آمریکایی میگردم به خودم میآورد.
نمیدانم سادگی خانه است یا روی باز او که خیلی زود خودمانی میشوم و سر حرف را باز میکنم و از او میخواهم که خودش را معرفی کند. میخندد و میگوید: من شمام میخائیل هستم. متولد ۱۳۱۵ در لسآنجلسِ آمریکا، مادرم روس بود و پدرم آمریکایی، بعد از آمدن به ایران مسلمان شدم و نام فتانه افشار را برای خودم انتخاب کردم.
اسم ایرانیام فتانه است
با لبخند میپرسم پس مجبورم از اسم ایرانی شما استفاده کنم؟ که فتانه افشار با افتخار میگوید: بله، هر چهار دختر و پسر من هم اسم ایرانی دارند، شهرزاد، شهیاد، شهرام و شیرین؛ و هر چهار نفر را با فرهنگ اسلامی و ایرانی بزرگ کردهام و خدا را شکر امروز همه در کار خود موفق هستند.
او آن قدر خوب فارسی حرف میزند که نمیشود کوچکترین ایرادی از حرف زدنش گرفت.
خانواده مسیحی من بعد از اینکه تصمیمم را برای مسلمان شدن، شنیدند، من را از ارث محروم کردند
پایان یک گذشته
فتانه افشار آنقدر خوشصحبت است که لازم نیست مدام آن سالها را در صحبتهایش پیدا کنم، پس سکوت میکنم و همراه با او به دهه ۳۰ میروم.
میگوید: خانواده مسیحی من بعد از اینکه تصمیمم را برای مسلمان شدن، شنیدند، مخالفت کردند و نتیجه این پافشاری بر روی خواسته و مقاومت کردن در مقابل حرف خانوادهام این بود که پدرومادرم من را از ارث محروم کردند و همه اموالم را در اختیار کلیسا قرار دادند و در تمام سالهایی که ایران بودم هیچ خبری از آنان نداشتم و حتی برای مراسم خاکسپاری پدر و مادرم هم نتوانستم به آمریکا بروم.
سفری بی بازگشت
وقتی از او راجع به داستانِ آمدنش به ایران و مسلمان شدنش میپرسم، برای به خاطر آوردن آن روزها چشمانش را ریز میکند در گذشتهاش، چروکهای کنار چشمان گودشدهاش عمیقتر میشود و به یاد میآورد: ۱۸سالم بود که برای یک سفر تفریحی به ایران آمدم، در همان سفر با شوهرم منوچهرِ افشار که مرد بسیار خوبی بود، آشنا شدم و به وسیله او اسلام را بیشتر شناختم و برای همیشه در ایران ماندگار شدم.
سری در کار بود
کنجکاوی زندگی شمام میخائیل در روزهای قبل از ورودش به ایران و تغییر نام دادنش ذهنم را قلقلک میدهد و دوست دارم راجع به زندگی در لسآنجلس بدانم و او هم با روی باز کنجکاویهایم را جواب میدهد: من در لسآنجلس همهچیز داشتم، خانه و زندگی، امکانات رفاهی خوب، خانواده و خواهر و برادرهای دوستداشتنی و از همه مهمتر برادری دوقلو به نام دیوید که زمان زیادی را با هم بودیم. اما آمدن به ایران همه چیز را عوض کرد. نمیدانم چه سرّی بود که حاضر شدم همه چیزهایی را که دارم، به خاطر اسلام و البته شوهرم بگذارم و دیگر به کشورم بازنگردم.
جایزه ۵ هزار تومانی
افشار ادامه میدهد: همان زمانبود که متوجه شدم پدرم برای بازگرداندن من به آمریکا از طریق کلیسا جایزه ۵هزار تومانی که آن زمان ارزش زیادی داشت تعیین کرده بود. به همین دلیل من و همسر مرحومم وقتی که از این مسئله مطلع شدیم تهران را ترک کردیم و به مشهد آمدیم.
مسلمان شدن
در مراسمی که در قم با حضور چند روحانی از جمله آیتا... بروجردی برگزار شد این زوج به عقد هم در آمدند. شمام میخائیل همان وقت تشهد میخواند و تغییر نام میدهد و با منوچهر عقد میکند، این درحالی است که نه لباس عروس به تن دارد و نه دسته گل به دست، اما بهترین هدیه عمرش که دین جدیدش هست را در دل دارد.
۲۰ سال تنهایی
ذاشتن همه چیز و آمدن به کشوری غریب که هزاران کیلومتر با زادگاهت فاصله دارد و زبان مردمش را بلد نیستی، بیشک سختیهای زیادی دارد. افشار سختیهای اینراه را چنین بیان میکند: به هر حال باید باور کرد راهی که من پیمودم چندان آسان نبود. تصور کنید زندگی برای دختری ۱۸ساله که حمایت خانواده را ندارد، آن هم در کشوری غریب و در شهری که حتی خانواده شوهرش هم حضور ندارند چقدر سخت است. فکر میکنم هر کسی خودش را جای من بگذارد میتواند این سختیها را تا حدودی درک کند.
کمک به رزمندهها
شاید نفسکشیدن در میان مردمی که به خونگرم بودن معروفند و قدم زدن بر روی زمینی که هزاران سال تمدن و فرهنگ را در خود دارد، باعث شود که هر فرهنگ و آدم غیر خودی را خودی کند. شاید همینها باعث شد که او هیچگاه خود را از این سرزمین جدا نبیند و حتی در زمان جنگ یکی از اهداکنندههای ثابت خون باشد، حتی بعد از جنگ هم کارت خونش را به بیماران سرطانی هدیه داد. او به محضر علمای زیادی مشرف شده است و یکی از بهترین خاطراتش ملاقات بامرحوم سید احمد خمینی است. هر چند گرد پیری نمیگذارد ریز و درشت خاطرهها را شفاف به یاد آورد.
مشهد مهربان
افشار به اندازهای از مشهد و مشهدیها و البته مردم و هممحلهایهایش راضی است که میگوید: من مشهد را به خاطر امام رضا (ع) دوست دارم و محله کارمندان را هم به خاطر مردمش. الان صاحبخانه خوبی دارم و همسایههایی که همه با احترام رفتار میکنند و از آنچه خدا برایم مقدر کرده است راضیام.
نصیحتی مادرانه
در میان حرفهایش نصیحتی دارد شنیدنی: اسلامی که من به آن ایمان آوردم، دین زیباییها و سادگی است. اثری از تجمل در آن نیست، سختگیر نیست و بوی مهربانی و عدالت و برادری میدهد، از جوانان این کشور میخواهم بیشتر به فکر مذهب و کشورشان باشند.
* این گزارش در شماره ۵۶ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۰ خردادماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

