
قصابی پوراسحاق پاتوق پیرمردهای بالاخیابان است
اکرم رحمانی| مغازه حسین پوراسحاق در کوچه حمامباغ، جایی است برای خرید، دیدار و گفتوگو. پیرمردهای قدیمی محله بالاخیابان، بعد از هر وعده نماز، در مغازه کوچک او جمع میشوند و خاطرات قدیمی را برای هم بازگو میکنند.
پدر قصاب خوشروی خیابان شهیدکاشانی ۸ کفاش بود، اما او کنار دست اوستای قصاب محله ایستاد و دل در گرو این کار گذاشت و با عشق ادامه داد. حالا سالهاست مغازه کوچک او کنار مسجد فاطمیه هراتیهای یزد، پاتوقی برای پیر و جوان شده است؛ جایی که مشتریها علاوه بر خرید، دور هم مینشینند، از خاطرات شهر و دیارشان میگویند، سختیهای زندگی را با هم در میان میگذارند و گاهی با یک شوخی و خنده، حالوهوای جمع را عوض میکنند.
پاتوقی برای قدیمیهای محله
چند گلدان شاداب و نیمکتی ساده که یک زیلوی قرمزرنگ پاخورده روی آن پهن شده، فضای مغازه را دلنشینتر کرده است. خیلی وقتها پیش میآید که مشتریهای گذری که معمولا زائران هستند، با دیدن این فضای خودمانی، پیش از خرید، نیمساعتی روی نیمکت بنشینند و از روزمرههایشان بگویند. همین نشستوبرخاستهاست که همسایهها را از مشتریان ساده به دوستانی صمیمی بدل کرده و روابط محلی را محکمتر ساخته است.
خاطرات جالب پوراسحاق که حالا ۵۹ سال از سنش میگذرد، نشان میدهد که در این محله همسایهها همیشه مراقب هم بودهاند.
حسینآقا با لبخند تعریف میکند: دو سال پیش، بهعلت فشار زیاد آب، شیلنگ کولر از جایش دررفت و آب از مغازه به کوچه سرازیر شد. همان لحظه چند نفر از همسایهها با من تماس گرفتند و ماجرا را گفتند. وقتی رسیدم، با دیدن حجم زیاد آب شوکه شدم. برای قطع جریان، به زیرزمین رفتم تا کنتور برق را پایین بزنم، اما ناگهان برق من را پرت کرد.
هر بار که به حاجآقا میگفتم پولها بیشتر است، با خنده جواب میداد: بقال محل هم همین را میگوید
او که به طرز معجزهآسایی از آن اتفاق نجات پیدا کرده است، میگوید: اگر همسایهها خبر نداده بودند، شاید نتیجه جور دیگری رقم میخورد. با لحنی که تعلق خاطری عمیق در آن وجود دارد، ادامه میدهد: این همسایهها واقعا مثل خانوادهاند. اینجا هیچکس تنها نمیماند. از گذشته همینطور بودهاند و هنوز هم انسانیت در میان آنها وجود دارد.
سفارش گوشت برای نذری
پوراسحاق با لبخند از روزگار گذشته یاد میکند: سالها پیش، یکی از مشتریهای ثابت من، روحانی نابینایی بود به نام حاجآقا تسبیحسازان. ایشان هر روز پشت پنجرهفولاد حرم روضه میخواند. در آن زمان مردم به رسم قدردانی معمولا مبلغی در حدود پانصد یا هزار تومان به او هدیه میدادند.
حاجآقا این پولها را جمع میکرد و هر وقت به صدهزار تومان میرسید که آن روزها مبلغ درخورتوجهی بود، به قصابی من میآمد و گوشت سفارش میداد. ما هم گوشتها را در بستههای دویستوپنجاهگرمی بستهبندی میکردیم تا میان نیازمندان پخش شود. چون اسکناسها بیشتر پانصدتومانی و هزارتومانی بود، شمردنشان زمان میبرد.
او مکثی میکند و ادامه میدهد: جالب اینجا بود که همیشه مبلغی بیشتر از صدهزار تومان میشد! هر بار که به حاجآقا میگفتم پولها بیشتر است، با خنده جواب میداد: بقال محل هم همین را میگوید و به من توصیه کرده است حسابدارم (که منظورش همسرم است) را عوض کنم، وگرنه ورشکست میشوم.
بعدها پوراسحاق فهمید همسر مهربان حاجآقا هربار عمدی پول بیشتری در کیسه میگذاشته تا اگر قیمت گوشت بیشتر شد، او کم نیاورد و بدهکار نشود.
یادآوری این خاطره، لبخند و حسرتی شیرین را روی چهره قصاب محله مینشاند؛ گویی هنوز عطر آن روزهای ساده و مهربان در فضای مغازه جاری است.
* این گزارش پنجشنبه ۲۷ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.