
واقعه گوهرشاد به روایت شیخ محمدتقی بهلول گنابادی
«واقعه گوهرشاد» که در اقوال عمومی به «قیام گوهرشاد» شهره است، یکی از مهمترین رویدادهای مشهد در عصر رضاخان بهشمار میرود که در روزهای ۱۹ تا ۲۱ تیر۱۳۱۴ رقم خورده است.
این رویداد که نخستین رویارویی جدی پهلوی اول با مردم ایران است، بهواسطه اعتراضاتی رخ میدهد که مردم مشهد -و در رأس آنها، آیتالله حسین قمی- به مقوله تغییر لباس و قضیه اتحاد شکل با کلاه پهلوی دارند؛ هر چند دلیل مخالفت علما و روحانیون صرفا اعتراض به تغییر پوشش و لباس نبود، بلکه اعتراض آنها به سیاستهای پهلوی اول و تلاش حکومت برای تغییر فرهنگ ایرانیان به شیوه غربی بود.
کار این اعتراضات با ورود «شیخ محمدتقی بهلول گنابادی»، یکی از منبریهای مشهور آن دوره، به مشهد و مسجد گوهرشاد، حسابی بالا میگیرد و به درگیری مردم و قوای نظامی منجر میشود، بهطوریکه امروز بهلول بهعنوان عامل و شخص اول واقعه گوهرشاد شناخته میشود.
این واقعه تا امروز از دهانهای متعددی روایت شده است، اما شاید هیچکدام بهاندازه روایت خود بهلول مهم نباشد؛ روایتی که اگرچه جانبداریها و کاستیهای زیادی دارد، بهواسطه نزدیک بودن راوی آن به وقایع مبهم مسجد گوهرشاد در ۱۹ تا ۲۱ تیر۱۳۱۴ بسیار حائز اهمیت است.
نخستین روایت مدونی که از بهلول گنابادی دراینباره ضبط شده، مربوط است به پرونده ویژه شماره۹۰ مجله سروش که در تاریخ ۱۶ اسفند ۱۳۵۹ به همت سینا واحد گردآوری و با نام «بهیادحماسه خونین گوهرشاد» چاپ شده است.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از نخستین روایت شیخ محمدتقی بهلول گنابادی است از واقعه خونین گوهرشاد، اگرچه با روایتهای بعدی خود او نیز قدری متفاوت است.
بر تو واجب است علیه پهلوی سخنرانی کنی
در زمان مرجعیت سیدابوالحسن اصفهانی رفتیم کربلا. سیدابوالحسن هم عادت داشت که ماه شعبان را تا نیمه در کربلا باشد. من هم هرروز بعد از نماز آقا منبر رفتم. آنجا سیدابوالحسن اصفهانی از من سؤال کرد که آیا برای زیارت آمدهام یا درس؛ گفتم: برای زیارت آمدهام. مادرم را برمیگردانم به مشهد و خودم، چون سطح را تمام کردهام، میخواهم درس خارج بخوانم. برای اجتهاد برمیگردم. گفت: از که تقلید میکنی؟ گفتم: از شما.
گفت: پس به فتوای من درس خارج خواندن برای تو حرام قطعی است و بر تو واجب عینی است که علیه پهلوی و قوانین خلاف قرآنی که اجرا میکند، سخنرانی کنی و تو حق نداری به نجف برگردی، چون ما مجتهد زیاد داریم، ولی مبلغ بهدردبخور نداریم و من هم سوابق کارهای تو [را]-مخصوصا چندماهی که در قم با شهربانی مقابله میکردی- میدانم؛ لذا بر تو واجب [است]رویه خود را ادامه بدهی.
گفتم: بهچشم؛ حاضرم، ولی اگر در این میان کار به جنگ و خونریزی کشید، مسئولم؟ فرمود که ابتدا بر تو نیست که جنگ کنی، منبر برو و حکم خدا را بگو؛ اگر جلوگیری کردند از منبرت و به شما حمله کردند، مدافعه کن. حق داری و مسئول نیستی و هرکس در راه قرآن خدا کشته شود، شهید است.
آری، این اجازهای بود که من از مرجع زمان خود دریافت کردم. من این دستور را گرفتم و به ایران آمدم. از تاریخ آمدنم به ایران تا سال جنگ مسجد گوهرشاد، چهار سال طول کشید. من در این چهار سال در شهرهای ایران علیه حکومت رضاخان تبلیغ میکردم. چون که میدانستم باید جنگ علیه رژیم کنم و کشته خواهم شد، اولکاری که کردم، رفتم به حج که اگر در مبارزه علیه رژیم کشته شدم، آرزوی حج به دلم باقی نماند.
رفتم حج و برگشتم. بعد زنی [را]که داشتم، طلاق دادم که در مخالفت علیه رژیم آزاد باشم و به فکر زن خود نباشم و اگر کشته شوم یا به زندان بیفتم، زنم را اذیت نکنند. بعدازاین اعمال، دیگر ازجانگذشته شروع به تبلیغ علیه رژیم کردم، اما نمیگذاشتم که به جنگ منتهی شود.
باید معروف میشدم، بعد قیام میکردم
من یک نقشهای داشتم که غیر خود و خدا کسی نمیدانست و آن این بود که اول در تمام شهرها سخنرانی کنم تا معروف شوم، بعد در مقابل دولت قیام رسمی بکنم تا همه مردم قیام و همراهی کنند.
نقشه خود را در جنوب پیاده کردم و شهرهای جنوبی ایران را تحتکنترل خود در آوردم. از مشهد تا قوچان و شیروان و بجنورد و درگز و از مشهد به خط سبزوار و از تهران و کرمانشاه و همدان تا مرز عراق؛ از قم تا اصفهان و شیراز و بوشهر و بندرهای جنوب؛ از اینطرف یزد و کرمان و سیرجان و رفسنجان تا بندرعباس از آن طرف بم و قزوین و زاهدان و بیرجند؛ در تمام این شهرها سخنرانی کرده و مشهور شده بودم.
در منطقه جنوب ایران نقشه خود را پیاده کرده بودم ولی دو قسمت بزرگ مانده بود؛ مازندران و آذربایجان که عمده هم همین دو قسمت بود، چونکه مردم مسلح و جنگجوی ایران در این دو قسمت زیادند.
خیال داشتم که این دو قسمت را هم بگیرم و بعد قیام علیه رژیم کنم.
اگر نقشه من بهکلی عملی میشد، انقلاب مثل امروز عملی شده بود و پیروز، ولی نشد و من مجبور شدم قبل از عملیشدن کل نقشه دست به قیام بزنم و در مشهد قیام کنم. گرفتاری آیتالله حسین قمی باعث شد که قیام جلو بیفتد والا من قیام نمیکردم.
منتظر بودم به یک مرجع از طرف دولت حمله شود
من در این موقع در قائن مشغول سخنرانی بودم. زود، به دوازده ساعت از قائن به مشهد آمدم. به منزل آیتا... قمی رفتم و سؤال کردم که قضیه چه نحو است؟ آقا خودش رفته یا [او را]بردهاند؟ عیالشان گفت: آقا خودش به تهران رفته است، ولی حال خبر داریم که در تهران در یک باغی زندانی است و طرفداران او را در مشهد گرفتهاند و تو هم باخبر باش که تو را هم میگیرند. من گفتم: عیبی ندارد.
با خود فکر کردم که به تهران بروم و با آیتالله ملاقات کنم؛ هر دستوری که داد اجرا کنم، ولی یک برنامهای داشتم که اگر پنجشنبه سر قبر یکی از ائمه (ع) باشم، تا جمعه از آن امام (ع) زیارت نکردهام از آنجا نروم. آن روز هم پنجشنبه بود.
تصمیم گرفتم روز جمعه زیارت کنم و بعد بروم تهران. برای اینکه کسی من را نبیند، تصمیم گرفتم شنبه و روز جمعه را در حرم بگذرانم و بعد بروم تهران، ولی ازآنجهت که جستوجوی زیاد برای پیداکردن من داشتند، همان روز پنجشنبه ساعت۲بعدازظهر پلیسمخفی آمد و من را پیدا کرد و گفت: بیا برویم که شهربانی تو را خواسته.
من بدون مخالفت حاضر شدم ولی وقتی خواستند من را از صحن کهنه بیرون بیاورند، چندنفر مشهدی که من را میشناختند، آمدند جلو و گفتند: شیخ بهلول را کجا میبری؟ مأمورین گفتند: شهربانی. مردم گفتند: حق ندارید کسی را از حرم به شهربانی ببرید.
دراینبین مردم زیاد میشدند و چند پلیس هم به کمک مأمورین مخفی آمدند. نزدیک بود نزاع شود. خدام حرم آمدند واسطه شوند؛ به مأمورین گفتند: حالا شیخ تا صبح شنبه در صحن کهنه، در اتاقی دربسته تحتنظر باشد و فردا صبح، رئیس شهربانی بیاید، هرچه میخواهد به شیخ بگوید.
ظاهر عمل خدام مصلحت را میرساند، اما باطن چیز دیگری بود؛ میخواستند مردم را ساکت کنند و شب مرا به شهربانی تحویل بدهند. من هم از این حیله باخبر شدم ولی نمیتوانستم با خدام که تقریبا جنبه روحانی داشتند، مخالفت کنم.
به این فکر افتادم که اگر مردم رد من را گم کنند، دیگر من را خواهند کشت و مردم هم از قضیه باخبر نمیشوند
بریزید و عالم خود را آزاد کنید
من را در یکی از اتاقهای صحن کهنه زندانی کردند. من به این فکر افتادم که اگر مردم رد من را گم کنند و نفهمند که چه شدم، دیگر من را خواهند کشت و مردم هم از قضیه باخبر نمیشوند تا قیامی بکنند؛ لذا به فکر افتادم که سر خود را به شیشه بچسبانم و اینطور وانمود کنم که دارم شهر را نگاه میکنم.
همینطور مردم دستهدسته میآمدند و میرفتند. یک زن گنابادی که من را میشناخت، سروصدا به راه انداخت که چرا علمای ما را میگیرند. سروصدای او جمعیت را زیاد کرد که باز چهار زن شیرازی که من را میشناختند، سروصدا کردند.
مردم بهخاطر این سروصدا دستهدسته جمع میشدند تا وقتی که غروب صحن کهنه سرتاسر پر از جمعیت شد. فکر کردم مردم زیادند و هیجانی بکنم. جلوی چشم خود را گرفتم و خود را به حال گریه نشان دادم. یکمرتبه صدای گریه بلندی از همه مردم بلند شد.
دیدم یک آدم با کلاه پهلوی و کراوات و دارای فکل -خلاصه بهتماممعنی متجدد- دارد به طرف اتاق من میآید. پلیس خواست جلو [او را]بگیرد؛ گفت: اختیار تمام این منطقه به دست من است؛ لذا متجدد را راه دادند. آمد و پرسید که شما را برای چه زندانی کردهاند؟
من فکر کردم که این متجدد مأمور شهربانی است و دارد از من بازجویی میکند؛ لذا ملایم حرف زدم و گفتم من به زیارت آمدهام و نمیدانم چرا من را به اینجا آوردهاند؟ متجدد گفت وای! حالا علما را میگیرند! فهمیدم مرد متجدد هرکس هست، با ما دوست است. گفتم: برادر، اگر با من دوست هستی، گرفتن من قابلیت محزون شدن تو را ندارد؛ به فکر آیتالله حسین قمی باش که در تهران زندانی است.
تا این سخن را گفتم، گفت: واقعا آیتالله زندان است؟ گفتم: بلی. گفت: پس حالا خود را به شما معرفی میکنم. اسم من نواب احتشامرضوی است؛ سرکشیک پنجم آستانه هستم و تا دو ماه قبل عمامه داشتم. گفتند که شاه دستور داده است خدام باید کلاهی شوند؛ لذا من هم کلاهی شدم ولی فکر میکردم فقط سخن از یک کلاه است، نمیدانستم زیر این کلاه چه کلاهها بر سر ما خواهند گذاشت. حالا دیگر امروز میخواهم توبه کنم. ببینید که چه میکنم الان!
این را گفت و رفت بیرون. نمیدانستم میخواهد چه کند، اگر نه، نمیگذاشتم، ولی رفت وسط حرم و یکمرتبه صدا زد:ای مردم بیغیرت! نزدیک به ۵ هزار نفر هستید، از چهارتا پلیس محافظ شیخ بهلول میترسید؟ بریزید و عالم خود را آزاد کنید. لعنت بر کسی که این کلاه را بر سر ما گذاشت.
متجدد کلاه را برداشت و زیر پای خود انداخت و گفت: «یاحسین (ع)» و حمله کرد به اتاقی که من بودم. مردم هم به پیروی او حمله کردند و یکمرتبه چهار تا پلیس فرار کردند و گم شدند.
یا احکام اسلام را جاری کنیم، یا همه کشته شویم
مردم من را روی دست بلند کرده و بردند در مسجد گوهرشاد روی منبری که معروف است به منبر امامزمان (عج). رئیس شهربانی آمد جلوی منبر و گفت: شیخ منبر نرو! ممنوع است. مردم هم او را زیر مشت و لگد گرفتند و از مسجد بیرون کردند. دیگر نمیدانم کشتند یا مجروح کرده به بیرون انداختند.
وقتی من روی منبر جای گرفتم، دستوپای خود را گم کردم. چرا؟ چون پیشبینی چنین منظرهای را نداشتم و نمیخواستم که شورش بشود. میخواستم هیئتحاکمه را به وحشت اندازم. برنامه ترساندن دولتیها را در شهرهای دیگر اجرا کرده بودم. مردم تظاهر و اعتصاب میکردند و دولتیها میترسیدند و باز اجازه منبر به من میدادند، بدون اینکه زد و خوردی بشود و خونی بریزد. میخواستم که در مشهد هم چنین بشود ولی نشد.
وقتی این منظره پیش آمد و رئیس شهربانی را زدند و پلیسها را زدند، من گیج شدم که چه باید بکنم؟ اگر مردم در آن وقت از من سخنرانی میخواستند، رسوا میشدم؛ چون گیج شده بودم و نمیتوانستم حرف بزنم. در همه محوطه مسجد و صحنها صدای «مرگ بر شاه»، «مرده باد پادشاه»، «زندهباد اسلام»، «لعنت بر بهایی» و «لعنت بر دشمن علما» بلند بود. مردم که مشغول شعاردادن بودند، من وقت را غنیمت شمرده به فکر فرورفتم. نقشهای کشیدم که کاملا صحیح نبود ولی باز هم خوب بود در آن وضع.
وقتی مردم ساکت شدند، بلند شده روی منبر ایستادم و گفتم: مردم خوبکاری نکردید، لازم نبود دست به زدوخورد بزنید. اگر به جای این اعمال، شما جمعا میرفتید پیش رئیس شهربانی یا استاندار و خواهش میکردید، میترسیدند و من را آزاد میکردند، اما اکنون عملی که نباید میشد، شده. باید پایمردی و مقاومت کنیم یا حاجآقا حسینقمی را از زندان آزاد کرده و احکام اسلام را جاری کنیم، یا همه کشته شویم.
گفتم: مردمی که در مسجد و صحنین حاضرید! بروید به خانه خود خرجی خانواده را برای مدت یک هفته یا هرقدر که میتوانید، آماده کرده و برگردید. کاری که میخواهیم عملی کنیم، حداقل یک هفته یا دو هفته وقت لازم دارد. بعد با اسلحهای که دارید به مسجد بیایید تا ببینیم باید چه کنیم. همین چند کلمه را توانستم بگویم.
اگر به پادگان حمله میکردیم، شاید پیروز میشدیم
شب جمعه را در صحن نو گذراندیم. تا صبح دعا میخواندیم. گاهی سخنرانی میکردم. دولتیها در آن شب به جنگ ما نیامدند. اول اذان صبح، شیپور بلندی زدند. آنهایی که سربازی رفته بودند، گفتند شیپور آمادهباش است و لشکر آماده جنگ خواهد شد و ممکن است بهطرف ما بیایند.
اول طلوع آفتاب تمام دور فلکه پر از نظامی شد. فقط مأموریت داشتند که کسی به ما ملحق نشود. اول صبح شخصی آمد و گفت: آقایان من آمدهام از طرف استاندار به شما بگویم متفرق بشوید و اگر کاری دارید، بیایید به استاندار بگویید. گفتم: ما برای این جمع نشدیم که به سخن تو و استاندار متفرق شویم. ما استاندار را نمیشناسیم. زود از اینجا برو که اگر نروی، سرنوشتت مثل رئیس شهربانی خواهد شد.
بعد مردم از بیرون هجوم آوردند که از ارتش گذشته و به ما ملحق شوند. مأموران هم جلوگیری میکردند. جنگ جاری شد، نه با تفنگ، بلکه با نیزه و شمشیر و اینطور چیزها بود.
مردم با کمک بعضی از درشکهها از بیرون فلکه سنگ آوردند نزدیک فلکه و به مأموران زدند. به مأموران امر کردند که شلیک کنند. در همان وهله اول شلیک، دو نفر افسر دولتی کشته شدند که یکی خودش را کشته بود و سربازی هم افسر دیگری را کشته بود.
در جنگ صبح جمعه چندتن مأمور کشته شدند و چندنفری هم از مردم شهید شدند. سربازها به پادگان برگشتند و جلوی دربها را باز گذاردند. در جنگوگریز صبح جمعه چند قبضه از سلاح مأموران به دست ما افتاد.
بالاخره راه باز شده بود و مردم به ما میپیوستند. اگر در همین وقت به فکر میافتادم که دنبال سربازان کرده و بعد به پادگان حمله کنیم، هم عده کثیری از سربازان به ما میپیوستند و هم اسلحه بیشتری به دست میآوردیم و شاید غالب و پیروز میشدیم، اما من بچهای ۲۷ساله بودم و به فنون جنگی و سیاست زیاد وارد نبودم و طلبهای بودم؛ لذا به فکر نیفتادم. اگر تجربیات امروز را میداشتیم، حتما این کار را انجام میدادم. آن روزها در آن جمعیت من کسی غیر از نواب احتشامرضوی را نداشتم که با او مشورت کنم.
گفتند برادران دهاتی اول آفتاب به شما ملحق میشوند
روز شنبه سرتاسر مشهد شعار و حرکت بود. شهر شلوغ بود. عدهای آمدند گفتند: ما از دهات نزدیک آمدهایم و بیسلاح هستیم ولی فردا صبح یکشنبه از دهات دور و نزدیک با سلاح زیاد به یاری شما میآیند.
این خبر که به ما رسید، خوشحال شدیم، ولی دولت هم از این کار باخبر بود و لذا تصمیم گرفته بود سحر کار را تمام کند. لشکر را عوض کرده بودند، سربازهای مؤمن را از میدان گرفته بودند و سربازهای بیدین را آماده برای حمله کرده بودند که از کشتن مضایقه نکنند.
این خبرها برای ما رسید و از طرف دیگر چندنفر از برادران دهاتی که آمده بودند، گفتند: یک جمعیت زیاد برادران دهاتی اول آفتاب به شما ملحق میشوند و اگر برسند، به نفع شما تمام میشود. کوشش میکردیم هرطورشده تا طلوع آفتاب مقاومت کنیم. درهای مسجد را به طرفداران خود سپردیم تا جای امکان مدافعه کنند.
توی ایوان مسجد من روی منبر بودم. مردم دور منبر جمع شدند. دیدم اگر روی منبر بمانم، چپه میکنند و من را میگیرند. داخل شده بودند. من و چندنفر فرار کردیم. افراد محکم و مدافعین سرسخت ۲۴ نفر با من فرار کردند. مأموران به طرف ما تیراندازی کردند.
در راه از ۲۴ نفر همراه شش نفر شهید شدند و در خیابان افتادند، من دیدم اگر حرکت جمعی را تا دروازه ادامه دهیم، همگی کشته خواهیم شد. فریاد زدم هرکدام میتوانید فرار کنید و خود را نجات بدهید. این را خطاب به یاران گفتم و خود به کوچه باریکی فرار کردم.
چهار نفر از یاران هم با من آمدند که در خانهای باز شد و زنی خواست بیرون آید. وحشت کرد گفت: شما کیستید؟ یک نفرمان گفت: سروصدا نکن ما از مسجد فرار کردیم. زن گفت: بهلول چه شد؟ [او را]کشتند یا نه؟ گفت: همراه ماست. زن فوری گفت: بفرمایید تو و در را بست.
احتیاج به خواب داشتیم. تا ساعت۱۰ خواب بودیم. در ساعت۱۰ زن آمد و ما را بیدار کرد و گفت: تمام مسجد گوهرشاد به خون شهیدان آغشته است و طبق اخبار، مردم مجروح و کشته، همگی را با هم میریزند در گودال و رویشان را خاک میریزند و هر چه مجروحین فریاد میزنند ما زنده هستیم، کسی اعتنایی نمیکند. برای پیداکردن شما، شیخ بهلول، هم تمام تجهیزات و وسایل را آماده کردهاند.
بعد از شنیدن این اخبار چهار نفر را گفتم رفتند و من هم با نقشهای از شهر فرار کردم و پیاده از دهات به افغانستان رفتم. دولت ایران باخبر شده بود از فرار من به افغانستان؛ به این کشور دستور داد که من را دستگیر کنند. مأمورین افغان بعد از تجسس زیاد من را دستگیر کردند و حدود سی سال تمام در زندانهای مختلف افغانستان زندانی بودم و بعد در زمان یکی از کودتاها از زندان فرار کردم و مخفیانه به ایران و مشهد آمدم.
* این گزارش شنبه ۲۱ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۴۵۲۸ روزنامه شهرآرا صفحه تاریخ و هویت چاپ شده است.