کد خبر: ۱۲۱۷۸
۱۰ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
روایت محله پنج‌تنی که «محمدحسین جعفریان» را بزرگ کرد

روایت محله پنج‌تنی که «محمدحسین جعفریان» را بزرگ کرد

یک چلوکبابی درست سر پیچی بود که الان محو شده و داخل صدمتری است. صاحب این کبابی ذوقش کشید و با ماژیک نوشت ؛«به طرف کوی پنج‌تن.» بعد هم انقلاب شد و بسیج آمد به اسم بسیج ناحیه پنج‌تن!

برای منِ نویسنده قلم‌خورده، کاری ندارد «شخصی کردنِ روایتِ قشنگِ کسی» اما یاد گرفته‌ام که «چای ‌شیرین، قند نمی‌خواهد!»؛ از همین دست‌اند حرف‌های محمدحسین جعفریان از دیروز خود و محله پنج‌تن مشهد. این حرف‌ها اگرچه از لابه‌لای سیگارپک‌های عصرانه او بیرون آمده‌اند اما خود، به قدر کفایت صاف و شیرین‌اند تا نیازی به نقل از قلم حسین بیات نباشدشان.

 

روی نقشه نبودیم

پنج‌تن در قدیم نه جزو میلان «دهخدا» بود و نه نام محله دیگری! یک چلوکبابی بود؛ چلوکبابی که چه عرض کنم. مردمی که به زحمت می‌توانستند به رستوران بروند، از آن به قیمت مناسبی غذا تهیه می‌کردند. درست سر پیچی بود که الان محو شده و داخل صدمتری است. صاحب این کبابی ذوقش کشید و با ماژیک نوشت؛ «به طرف کوی پنج‌تن.»

کم‌کم مردم آنجا را به همین نام شناختند. بعد هم انقلاب شد و بسیج آمد به اسم بسیج ناحیه پنج‌تن! این‌طور بود که نام کوی پنج‌تن برای خیابان ما جا افتاد و آمد توی نقشه مشهد!

 

بالقوه بچه وکیل‌آبادم!

بیشتر مهاجران روستایی که خانه گرفتن در جا‌های دیگر برایشان سخت بود، ساکن پنج‌تن بودند. همه از طبقه‌های فرودست جامعه؛ روستایی‌هایی که بخشی از مال و اموالشان را فروخته و شهری شده بودند. شغل اول کوی پنج‌تن هم بنّایی بود. بعد‌ها همسایه‌هایی آمدند با شغل‌های دیگر؛ راننده تاکسی، کارگر فرودگاه، بقال و....

همان روزگار که پدرم‌ خانه ۶۰ متری در پنج‌تن خرید گفتند زمینی ۶۰۰ متری در سه‌راه کوکا هست با همین مبلغ 

خانه ۶۰ متری ما ته یک کوچه یک متری بود که خودش در انتهای یک کوچه دومتری واقع شده بود، پدرم سال ۱۳۵۳، هفده‌هزارتومان خریدش. چند باب باغ ارث پدری‌اش را در «تودروار» (دهستانی در ۵۷ کیلومتری دامغان) فروخت و خانه را خرید.

جالب است که همان روزگار به پدرم‌گفتند «زمینی ۶۰۰ متری در سه‌راه کوکا هست با همین مبلغ می‌شود خریدش، چندتا اتاق هم دارد برای زندگی!»، اما اقوام رایش را زدند، گفتند «آنجا بیابان برهوت است، اینجا لااقل چهارتا خانه هست» و ما شدیم ساکن خانه‌ای که سقفش چوبی بود و دیوارهایش از خشت خام! خب سقف چوبی پذیرفتنی بود در آن روزها، اما خشت‌خام یعنی اینکه «ما خیلی مستضعفیم!» خودتان حساب کنید خود میلان دهخدا نصفش بیابان بود، باز ما ته یک کوچه یک‌متری بودیم در انتهای یک کوچه دومتری!

 

فشاری و صدمتر شلنگ

در میلان افسر جایی بود که یک شیر آب داشت؛ تنها شیر آب آن حوالی که به فشاری معروف بود. هر چندخانه باید جمع می‌شدند و پول روی هم می‌گذاشتند تا بتوانند صدمتر شلنگ بخرند. شب یکی گماشته می‌شد به‌عنوان کشیک آب تا نوبت بگیرد و شلنگ را به فشاری وصل کند، در این طرف هم شلنگ خانه به‌خانه می‌گشت تا حوض هرخانه را پرآب کند.

واقعا تصور زندگی آن‌موقع در پنج‌تن دشوار است؛ فشاری و صدمتر شلنگ! حمام رفتن ما خودش باز حماسه‌ای بود؛ از روز قبلش بقچه می‌بستیم، می‌رفتیم حمام عمومی اگر جا نبود می‌رفتیم نمره و اگر نمره‌ها پر بودند می‌نشستیم تا کی نوبتمان شود. کنار این‌ها بی‌برقی را هم بگذارید که به‌واسطه‌اش با فانوس به کوچه‌ رفتن را در شب هم تجربه می‌کردیم.

 

ماتم کیهانی

قبل انقلاب به‌ندرت پیش آمده بود که به سینما بروم؛ چند فیلم از فردین را به‌یاد دارم. توی یکی کورش می‌کردند و می‌انداختند توی چاه، بعد او هم با خنجری که داشت از همان ته چاه، آدم لب چاه را می‌کشت و جماعت توی سینما سوت می‌کشیدند.

اسامی فیلم‌ها یادم نیست اما بلیت‌ها یک تومان دوتومان بود. پدرم فقط برای بلیت اتوبوس به ما پول توجیبی می‌داد. من هم مسیر پنج‌تن تا خیابان دریا را که مدرسه راهنمایی‌ام آنجا بود پیاده می‌آمدم و این‌طور پول‌هایم جمع می‌شد و می‌شد یک بلیت سینما یا کیهان بچه‌ها که من مشتری دائمی‌اش بودم.

کیهان بچه‌ها را تیم قدری می‌نوشتند، من خیلی چیزها از آن یاد گرفتم. روزی که کیهان بچه‌ها شد یک‌تومان، روز ماتم من بود چون در هفته پنج زار بیشتر توجیبی نداشتم. دوستی داشتم به اسم علی حاج‌محمدنیا، او هم ماتم مرا داشت. پول‌هایمان را می‌گذاشتیم روی هم و کیهان بچه‌ها را می‌خریدیم اما باز دعوا می‌شد که چه کسی اول بخواند؟ در همان مسیر برگشت تا خانه همه‌اش را خورده بودیم.

 

مزه بچه‌گانه هنر

در دوره ابتدایی من کارهای هنری زیادی کردم و ادامه‌ دادم تا دبیرستان. چندتا تئاتر کارگردانی کردم؛ یکی‌شان به اسم «قربانی فساد» که درباره اعتیاد بود، خیلی گل کرد. آن موقع مدرسه « آیت الله کاشانی» در خیابان دریا هنوز دبیرستان نشده بود؛ جایی بود که به گفته مردم ژاپنی‌ها برای بیمارستان ساخته بودند.

سالن کاشانی را گرفتند و ما(من و دوستم جعفری‌مطلق) کلی بلیت فروختیم و کلی هم پول درآوردیم که با آن وسایل صحنه و لباس خریدیم. ارتباطم با تئاتر در همین حد ماند و بیشتر ادامه نیافت اگرچه اساتید ما مثل رضا صابری، محمد ملتجی و سعید تشکری آن را ادامه دادند.

نوجوانی کمی از وقتم به عکاسی اختصاص یافت که بعدها در سینما بسیار به‌ دردم خورد. آن روزها مجله جوانان می‌خریدم؛ نصرا... کسرائیان مسئول صفحه عکسش بود که من عکس‌هایم را برایش می‌فرستادم و او هم چندتایش را چاپ کرد و من چه حالی کردم. بعد اما بیشترحوصله‌ام رفت سمت ادبیات.

 

روایت دیروز محله‌ پنج‌تن که «محمدحسین جعفریان» را بزرگ کرد

 

کرم کتاب

کرم کتاب گرفته بودم و معلمی هم بود در حوالی پنج‌تن که کتاب کرایه می‌داد. کرایه کتاب‌های این بابا از کیهان بچه‌ها ارزان‌تر بود؛ یک قِران، دو زار. کتاب «داستان و راستان» شهید مطهری را من از همین کتابخانه گرفتم و خواندم.

بچه‌های امروز طرح کتابخانه من را دارند به نزدیک‌ترین کتابخانه می‌روند اگر کتاب موردنظرتان را داشته باشد که می‌دهد، بلافاصله هم عضوشان می‌کند اگر هم نداشته باشد دوهفته‌ای پیدا می‌کند و به آدرسشان پست می‌کند. الان فرصت کتاب‌خوانی در مقایسه با نسل من افسانه است! با چه مشقتی از پنج‌تن می‌رفتیم کتابخانه حرم که کتاب بگیریم. این کتاب خواندن سبب شد من در دوره دبیرستان بسیار به معلم‌های ادبیاتم نزدیک شوم.

در محله‌هایی مثل پنج‌تن قبل از انقلاب، پیش از هرچیزی باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی

خیلی خوب انشا می‌نوشتم. اولین شعرم هم مربوط به همین دوره است. سال ۶۲ بود، مسابقه شعری با موضوع فلسطین گذاشته بودند؛ من یک شعر سپید دادم که جایزه هم گرفت. جایزه البته چاپ و تکثیر دورنگ همان شعر بود و توزیعش در مدرسه!

 

بزرگی در بچگی

‌نمی‌دانم چطور باید قلمی‌اش کرد؛ فقط می‌گویم اگر کلاهتان را بچرخانید بلا سرتان می‌آورند! در محله‌هایی مثل پنج‌تن قبل از انقلاب، پیش از هرچیزی باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی؛ رفیق سگ‌باز داشته باشی خودت سگ‌باز نشوی، رفیق قمارباز داشته باشی، خودت قمارباز نشوی و... باید شدیدا مراقب خودت باشی که به حریمت در همه وجوهش تجاوز نشود.

من در این محله زندگی کرده‌ام.میانگین اگر بخواهم بگیرم ۲۰ تا از رفیقان من به جرم قاچاق اعدام شده‌اند! و به همین تعداد و بیشتر هم شهید شده‌اند! این بخش از شهر حکایت دیگری دارد. آدم‌های این بخش‌های شهر به هر حوزه‌ای که بروند، معمولا موفق هستند، چون آن تجربیاتی که مجبور بوده‌اند برای حفظ خودشان کسب کنند در روز‌های بعدی خیلی به‌کارشان می‌آید. در کوی پنج‌تن پول با مشقت به‌دست می‌آید، همه دستشان توی جیب خودشان است.

من حیرت می‌کنم از نسل امروز که تا برایش خانه و وسیله نخرند خودش کاری نمی‌کند!۹۰ درصد آدم‌هایی که من در پنج‌تن می‌شناسم، نه‌تنها از خانواده چیزی نمی‌گرفتند که خرج خانواده‌هایشان را هم می‌دادند! عکس این بی‌معنی بود. اصلا مردم بیشتر بچه می‌آوردند که کمک‌دست و کمک خرجشان باشد!

 

از« دهخدا» و «آزموده» تا مجسمه

ما آخوندی داشتیم به اسم آقای آزموده که خدا حفظش کند؛ این آدم نسبت به خیلی از وزرایی که من می‌شناسم برای انقلاب بیشتر زحمت کشید. اولی که به محله ما آمد همتی کرد و زمینی فراهم کرد و مردم هم پولی گذاشتند و مسجدی سرپا کردند. البته فقط اسمش مسجد بود وگرنه سقف نداشت و طول کشید تا به همت مردم سقف‌دار شد و اسم هم گرفت؛ مسجد جوادالائمه. روزهایی که در مشهد موسوم است به روزهای انقلاب، مردم را جمع می‌کرد و از همان میلان دهخدا راه می‌افتادیم.

از دهخدا می‌آمدیم به خیابانی که الان با بودن صدمتری دیگر موجودیت ندارد. آن موقع هنوز دریا هم آسفالت نبود از ته میثم -که شهناز بود- می‌گذشتیم و سی‌متری طلاب و بعد می‌رفتیم تا میدان مجسمه که همین میدان شهدای امروزی مشهد است. در این مسیر مردم همراه ما می‌شدند. در یکی از همین حرکت‌های جمعی بود که من یک شعار هم ساختم؛ «مردم به ما ملحق شوید / شهید راه حق شوید.»

 

نسل جسور

مدرسه در آن روز‌ها حکایتی داشت؛ من باور دارم که بچه راهنمایی آن دوره به قدر دانشجو‌های دکترای الان کار سیاسی می‌کرد و اگر نگویم حالی‌اش بود، تلاش می‌کرد که بفهمد. یادم نمی‌رود یک گروه کماندویی با دوتا جیپ سرباز از دوطرف مدرسه راهنمایی «موثق عاملی» در خیابان دریا ریختند داخل. ما سر صف بودیم، یکهو دوتا دانش‌آموز مثل تیر از چله رهاشده از میان صف‌ها زدند بیرون و به سرعت از روی نرده‌های مدرسه پریدند توی خیابان دریا به طرف فلکه شیرمحمد.

سرباز‌ها هم به‌دنبالشان حتی تیراندازی هم کردند. الان با خودم فکر می‌کنم حداکثر آن بچه‌ها می‌شدند دانش‌آموز سوم راهنمایی یعنی یک پسر ۱۴ ساله! آخر بچه ۱۴ ساله چه فعالیت سیاسی‌ای داشته که برایش دوتا جیپ سرباز آورده بودند توی مدرسه!

بچه‌ها با دهان بسته هو می‌کردند و آنهایی که مانده بودند ما را کنترل کنند سردرگم شده بودند. جسور بود نسل ما. حس و حال خوبی داشت آن دوران و محله طلاب و محله‌های اطرافش در بحث انقلاب مشهد سنگ‌تمام گذاشت. در آن روز‌ها من بچه تنبل مدرسه بودم. اول راهنمایی یک تجدید آوردم، دوم راهنمایی دوتا و سوم راهنمایی سه‌تا.

اول دبیرستان یک تجدید و دوم دبیرستان هم گمانم دوتا! در این سال آخری بود که برادرم دانشگاه قبول شد؛ اولین کنکور پس از انقلاب بود. قبول شدن او روی من خیلی تاثیر گذاشت. من درس‌خوان شدم، سال چهارم معدلم خیلی خوب بود و با رتبه عالی هم کنکور را پشت‌سر گذراندم طوری‌که می‌توانستم در بهترین دانشگاه‌های کشور دانشجو باشم.

 

دانشگاه مسجد

مساجد دوره ما علاوه بر کارکرد مسجد، هم کارکرد باشگاه داشتند، هم کارکرد فرهنگ‌سرا، هم سینما بودند و هم مدرسه غیرانتفاعی. امروز متاسفانه بیشتر این کارکرد‌ها از مساجد گرفته شده، برای همین است که امروز پدر و مادر، بچه‌شان را می‌فرستند باشگاه، فردا می‌بینند هزار و یک آمپول مخرب به بدنش می‌زند! مساجد پنج‌تن در ابتدای انقلاب همه بچه‌های محل را جذب می‌کردند؛ پایگاه بسیجی داشتند که با حضور امثال ما فعال بود و امنیت محله را حفظ می‌کرد.

در این میان پایگاه اصلی ما مسجد شمس‌الشموس در خیابان دریا بود. شب دو به‌دو می‌رفتیم و در دو شیفت یک اسلحه تحویل می‌گرفتیم و صبح تحویلش می‌دادیم. مسجد همه چیز برای ما داشت اگرچه برای داشتن این چیز‌ها ما سختی‌های زیادی کشیدیم، اما کار به‌جایی کشیده بود که هر کسی می‌خواست بچه‌اش را بفرستد باشگاه می‌آوردش پایگاه بسیج، می‌خواست بگذاردش کلاس آموزشی می‌آوردش پایگاه بسیج! همین مسجد هم محلی بود برای اعزام بچه‌ها به جبهه. من خودم از همین مسجد یک اعزام ۴۵ روزه دور از چشم خانواده داشتم؛ دوم دبیرستان بودم و قدم اندازه کلاشینکف بود. یک‌بارم اردویی رفتیم که جبهه محسوب نمی‌شد.

بقیه حضور من در جبهه که در مجموع ۱۸ ماه می‌شود، مربوط به دانشگاه بود. دانشجوی دانشکده اقتصاد بابلسر بودم. یک بار شش‌ماه از ابتدای یک ترم رفتم تا انتهای ترم، بار دوم هم ۱۵ اسفند ۶۶ رفتم و تا پایان جنگ و عملیات بودم.بالاترین رتبه دانشگاه من بودم با رتبه ۹۴ کنکور سراسری، بقیه همه چهاررقمی بودند.

همه به من می‌گفتند «دیوانه تو چرا تهران نرفته‌ای و با این رتبه آمده‌ای اینجا!» بی‌تجربگی کرده بودم در انتخاب رشته. به واسطه در بابلسر بودن خیلی از جبهه‌ها را با لشکر ۲۵ کربلا رفتم که از بچه‌های مازندران تشکیل شده بود.

انتخاب بابلسر هم به‌این دلیل بود که من را خیلی از هزینه‌های زندگی و تحصیل در تهران ترساندند. غافل از اینکه در تهران آدم امکان کارکردن داردکما اینکه وقتی در سال ۶۸ فوق‌لیسانس اقتصاد دانشگاه بهشتی تهران قبول شدم توانستم کار خوبی هم برای خودم دست‌وپا کنم.

 

روایت دیروز محله‌ پنج‌تن که «محمدحسین جعفریان» را بزرگ کرد

 

افتخاری به نام پدر

خدا رحمتش کند. پدرم به معنای واقعی کلمه «کارگرساده» بود؛ کارگر وردست بنّا. زندگی بسیار سخت می‌گذشت. جمعیتمان زیاد بود. وقتی آمدیم پنج‌تن، چهارتا بچه بودیم؛ محمدحسن، من، حبیبه و گلستان.

دوتا  از بچه‌ها-یکی جواد (محمد) که الان رئیس سازمان جوانان هلال‌احمر است و فائزه- توی پنج‌تن دنیا آمدند. فضای خانه مذهبی بود. پدرم بسیار آدم باورمندی بود. توکل شگفت‌انگیزی داشت. یادم هست که هیچ‌وقت

حرم رفتن‌های شب جمعه‌اش را ترک نکرد، ما هم در این شب‌ها دیگر منتظرش نمی‌ماندیم، چون می‌دانستیم نیمه‌های شب می‌رسد. ما بچه این پدر بودیم؛ تا قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم، چون اجازه نمی‌داد. فقط یک رادیو بود؛ در واقع آن هم نبود، چون اگر می‌فهمید نابودش می‌کرد.

کلاس چهارم ابتدایی بودم و پنهانی رادیو گوش می‌کردم؛ «ساعت ۱۰، قصه شب، ساعت ۱۲ نیمه‌شب، برنامه کمربند سبز...»

«قصه شب» عشقم بود، اما همیشه می‌خواستم «کمربند سبز» را بشنوم که همیشه هم خوابم می‌برد. اسمش برایم خیلی جذاب بود. یک شب به هر بدبختی بود بیدار ماندم و شنیدمش. یک برنامه ادبی بود به گویندگی حسین آهی؛ دنیایی بود.

انقلاب که شد در خانه ما هم انقلاب شد؛ ۲۲ بهمن انقلاب شد، ۲۳ بهمن توی خانه ما تلویزیون بود! دایی‌ام یک توشیبای ۱۴ اینج سیاه و سفید برایمان آورد. بعدتر یک ضبط صوت هم که رادیوی قابلی داشت، آورد. عالی بود، چون می‌شد رادیو‌های مختلف دنیار را با آن گرفت. من از این رادیو خاطرات عجیب و غریبی دارم.

یادش به‌خیر اولین ترانه‌ای که گوش کردم با همین رادیو بود از ویگن و باز یادش به‌خیر روز‌های آخر این رادیو. آسیب دیده بود و کشی دورش انداخته بودم که از هم نپاشد. توی موج‌گردی‌هایم برنامه‌ای در حدود اذان مغرب پیدا کرده بودم به زبان فارسی. ایرانی نبود و به فارسی بدی صحبت می‌کرد که بعد‌ها فهمیدم بیشتر گویندگانش روس‌های فارسی بلدشده هستند.

روی موجش مرتب از «انور خوجه» می‌گفتند، طول کشید تا بدانم موجی که گرفته‌ام رادیوی آلبانی است و البته هنوز نمی‌دانستم آلبانی خوردنی است یا پوشیدنی. تا فهمیدم کشوری است در اروپا و کمونیست خاصی

بر آن حاکم است، مدت‌ها زمان برد. توی این برنامه دو گوینده خانم بودند. خانم میرا و خانم اشکیپه. هر روز یکی از این دو برنامه‌ها را اجرا می‌کرد و من گوش می‌کردم.

تصویر محمدحسینِ داخل اتاق سقف‌چوبیِ ته یک کوچه یک‌متری در انتهای یک کوچه دومتری را کات بدهید؛ من مستندساز شده‌ام و به بحران‌های مختلف دنیا سفر می‌کنم. کوزوو جنجال شد، روایت فتح به ما سفارش مستند داد، من و «رضا برجی» رفتیم «یونان»، از آنجا به «آلبانی» تا از آلبانی بتوانیم برویم «کوزوو».

آقای بیگدلی سفیر ایران در «تیرانا» (پایتخت آلبانی)، مهربانانه ما را پذیرفت، گفت «این آلبانی بعد از فروپاشی شوروی و رفتن انور خوجه تازه رنگ و راهش باز شده.»

انور خوجه هم دیکتاتور عجیبی بود؛ زمانی که مرد و در‌های آلبانی باز شد، تمام زندگی و دارایی‌اش، ۱۸ دلار بود که به بیوه‌اش رسید. خلاصه ما عازم آلبانی بودیم و آقای بیگدلی دنبال مترجم برای ما. فردای آن روز آمد و گفت «اینجا کسی فارسی بلد نیست، اما دو نفر را پیدا کرده‌ام.

دو تا خانم هستند؛ خانم میرا و خانم اشکیپه.» باورم نمی‌شد دنیا این‌قدر کوچک باشد. من از کوی پنج‌تن در دوره راهنمایی صدای دونفر آدم را نیم‌ساعت به نیم‌ساعت می‌شنیدم و ۲۰ سال بعد در اروپا مترجم من شده بودند. واقعا از کار خدا و خردی دنیا متحیر شده بودم.

نوجوان که بودم این دو را تصور می‌کردم، جالب اینکه قیافه خانم میرا خیلی نزدیک به تصور من بود، اما خانم اشکیپه خیلی گنده‌تر از آدم توی ذهنم بود.

حکایت کتاب خواندنم هم مثل رادیو گوش کردن بود؛ پدرم در این‌باره هم خیلی حساس بود. تنها دستگاه سانسور و بازبینی‌اش کلمه «بسم ا... الرحمن الرحیم» بود؛ نگاه می‌کرد اگر کتابی ابتدایش بسم‌ا... داشت اجازه خواندش را می‌داد، اگر نبود کتاب غیرمجاز بود.

 

روایت فتحی شدن 

در تهران دانشجوی فوق‌لیسانس بودم، چشمم به کتابی افتادبه اسم «مقاومت». به همت حوزه هنری چاپ شده بود. رفتم حوزه که بگویم «من می‌توانم برای این کتاب شعر بدهم و کمکتان کنم.» جوانی خوش‌سیمایی نشسته بود، گفت «چه‌کار می‌کنی و ذوق هنری‌ات چیه و ...» گفتم و چندتا از شعرهایم را هم خواندم.

گفتم شعر‌هایی دارم که به‌درد شما بخورد. عجله داشتم که بروم. گفت «چه عجله‌ایه؟» گفتم دنبال کار می‌گردم، قرار دارم برای استخدام در جهاد سازندگی.» حقوق احتمالی‌ام را در صورت مشغول شدن پرسید، چیزی حدود ۳ هزار تومان می‌شد.

مبلغ را که شنید، گفت «ما همین حقوق را به تو می‌دهیم، بمان و همین‌جا کار کن.» بلافاصله چند برگه داد دست من و گفت «مشغول شو!» این بابا حاج مرتضی سرهنگی بود و ما را تور کرد. این‌طور بود که من همچنان در حوزه هنری هستم؛ و بعد حوزه کانال شد به روایت فتح و سفر‌های افغانستان.

 

روایت دیروز محله‌ پنج‌تن که «محمدحسین جعفریان» را بزرگ کرد

 

عصای سوغاتی

مادرم همیشه از سفررفتن‌های من نگران می‌شد، برای همین بی‌خبر می‌رفتم و مقطعی. دوران جبهه هم همین‌طور بود و باز برای اینکه بو نبرد، نامه‌هایم را از اهواز پست می‌کردم بابلسر تا دوستانم پاکتش را عوض کنند و پست کنند به مشهد. حق هم داشت نگران باشد؛ واقعا تصور افغانستان آن دوره برای ۹۰ درصد افغانی‌ها حتی ممکن نیست! هر گوشه دست کسی بود و حکومت خودش را داشت. در چنین شرایطی ما می‌خواستیم برویم کابل و هرات! قبل از سفر با مرتضی آوینی در مجله سوره دیدار کردیم و او گفت «شما که می‌روید از تاجیک‌های پناهنده در افغانستان هم فیلم تهیه کنید.»

سال سال فروپاشی شوروی بود. حدود چندصدهزار تاجیک از آمودریا گذشته بودند و ریخته بودند داخل افغانستان. وضع فلاکت‌باری داشتند. مجاهدان تاجیک هم مدام با سربازان شوروی درگیری داشتند. آقای نجفی سفیر ایران در کابل وقتی شنید که ما می‌خواهیم کجا برویم گفت «من هیچ ضمانتی نمی‌کنم جانتان را. آنجا برای ما مثل جهان کشف‌نشده می‌ماند.»

رفتنی بودیم و باید ویزا می‌گرفتیم، تاجیکستان تازه چهارماه بود که مستقل شده بود و سفارت نداشت و باید از سفارت روسیه یا همان شوروی ویزا می‌گرفتیم که آنجا هم وقتی فهمیدند عازم کجا هستیم از دادن ویزا خودداری کردند. این شد که ما برگشتیم افغانستان و قاچاق با تیوپ تراکتور از رودخانه مرزی و نیرو‌های روسی گذشتیم و وارد تاجیکستان شدیم.

هرطور بود تصویر‌ها را گرفتیم. هنگام برگشتن کامیون مهمات که من هم داخلش بودم چپ شد و من ماندم زیر صندوق‌های مهمات. همان پای آسیب‌دیده در جنگ به قول مشهدی‌ها خردوخاکشیر شد. باز خوب بود که کامیون منفجر نشد که اگر می‌شد الان دکمه پیراهنم باید با شما حرف می‌زد.

۲۲ روز با اسب و زمینی طول کشید تا به کابل رسیدیم. در فرودگاه هم آقای علاالدین بروجردی که هواپیمای اختصاصی داشت، حاضر نشد ما را با پروازش به تهران برگرداند. این شد که دیرتر به درمان و بیمارستان رسیدم و پا شد همینی که امروز با من است و گاهی سر ناسازگاری دارد.

چندین ماه بعد از این ماجرا خدمت رهبری رسیده بودیم. آقا احوال را جویا شد، من ماجرا را گفتم. حمید سبزواری گفت «این‌ها اولین خبرنگاران دنیا هستند که به آنجا رفته و تصویر تهیه کرده‌اند! شرایط آنجا از جنگ خودمان بدتر نبوده باشد، بهتر نبوده. این بچه‌ها که به جبهه‌های جنگی مختلف دنیا می‌روند و مجروح می‌شوند تکلیفشان چیست؟» آقا فرمود «جنگ فرق نمی‌کند.» آقای سبزواری دنباله حرفش، خواست که من به بنیاد جانبازان معرفی شوم. خدا پدر آقای سبزواری را بیامرزد که واسطه شد حضرت آقا همان‌جا یک دست‌خط برای من نوشتند به بنیاد جانبازان.

این را اولین‌بار است می‌گویم؛ جالب است از وقتی که آقا دست‌خط دادند و بنیاد مرا قبول کرد، چهارسال طول کشید! شخص اول مملکت دستور داده بود چهارسال طول کشید، فکر کنید جانبازان عادی اوضاعشان چطور است. اگرچه من هم از وقتی که کارتم صادر شد هیچ امکاناتی از بنیاد نگرفته‌ام و تنها با کارتش وارد طرح ترافیک شده‌ام. سال‌هاست که اعتبارش تمام شده و به درد طرح ترافیک هم نمی‌خورد، فقط یک‌بار دردی داشتم و با همان کارت رفتم

«کلینیک درد» بیمارستان خاتم، نمی‌دانستم که باید دفترچه داشته باشم و کلی دنگ و فنگ دیگر تا خدمات ارائه کنند. آن‌قدر تحقیر شدم که عطایش را به لقایش بخشیدم و شعر «عاشقانه‌های یک کلمن» را نوشتم.

 

برمی‌گردم

من خیلی برمی‌گردم به پنج‌تن. شاید برای کسی که سال‌هاست از جایی رفته باشد این اصرار به برگشتن عجیب باشد اما من هربار که به مشهد می‌آیم، ساعتی را به تماشای محله‌ام خرج می‌کنم. نیمه‌شب‌هایی که مشهدم، با ماشین می‌روم میلان دهخدا. اما این دهخدا و پنج‌تن، دهخدا و پنج‌تن من نیست. پنج‌تن و دهخدای من گم شده. به زحمت می‌توانم نشانه‌هایی را که روزی می‌شناختم پیدا کنم.

از این تغییرات که بگذریم پنج‌تن هنوز مشکلاتی دارد که دودش همچنان به چشم اهالی می‌رود و باید برای حلش کاری کرد. اعتیاد اگرچه موضوعی کلیشه‌ای‌است اما بدبختانه در محلاتی مثل پنج‌تن بحثش بسیار جدی است و سنش پایین می‌آید و نوعش هم تغییر می‌کند؛ بسیار در دسترس و ارزان است مواد شیمیایی امروزی برای بچه‌محل‌های من!

بحث اوقات فراغت دیگر مشکل این محله است، بعدازظهرها کوچه پر است از آدم‌هایی که جایی برای تفریح ندارند و به‌ناچار سرکوچه نشسته‌اند، فرهنگ‌سراها در این محله‌ها می‌توانند مرجع باشند و به زندگی ااهالی رنگ و جهت درست بدهند.

مشکل دیگر فعال نبودن مساجد به‌قدر گذشته است. باور کنید که آموزش دین از طریق رسانه ممکن نیست. روزنامه و تلویزیون نمی‌تواند به بچه دینداری یاد بدهد، بچه باید بنشیند پای منبر و ببیند پدرش که از نماز می‌گوید خودش سروقت نماز می‌خواند. 

آرزویم این است همان خانه‌ای را که بزرگم کرده، همان خانه سقف‌چوبی و دیوار خشتی را بتوانم روزی بخرم و کتابخانه‌اش کنم. مثل همان کتابخانه‌ای که به من  کتاب کرایه می‌داد، تا مردم ببینند می‌شود در این‌طور خانه‌ها هم زندگی کرد و موفق بود.

 

*این گزارش یکشنبه، ۱۷ شهریور ۹۲ در شماره ۷۰ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44