کد خبر: ۱۱۷۳۷
۰۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
آتش‌نشانی برای آقای شادی، ترکیب غم است و شادی

آتش‌نشانی برای آقای شادی، ترکیب غم است و شادی

آتش‌پاد دوم «مجیدشادی» می‌گوید: یکی از تلخ‌ترین حوادثی که به چشم دیدم، حادثه قطار نیشابور بود. در این حادثه از منبعی غیررسمی به همسرم اطلاع دادند که من و دو نفر دیگر فوت کرده‌ایم.

باید وارد این وادی شده باشی تا بدانی آتش‌نشان یعنی چه! باید لباس این پیشه را به تن کرده باشی تا مفهوم دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با زبانه‌های سرکش آتش را دریابی! شعله‌های بی‌رحم و سوزنده‌ای که تن را مورد هجوم بی‌امان قرار می‌دهد. باید دل‌سوخته واقعی باشی تا خطر سوختن و خاکسترشدن را به جان بخری.

دل شیر می‌خواهد که برای نجات گرفتارشدگان زیر آوار، بزنی به دل خانه‌ای که هر لحظه بیم فروافتادن تیرآهن‌ها و دیوارهای خانه بر سر و صورتت می‌رود. جرئت می‌خواهد که جزو نخستین تیم امدادی باشی که در ماجرای انفجار دو دهه پیش در حرم مطهر رضوی، در صحنه حاضر می‌شود؛ انفجاری مهیب که قلبی را از بدنی جدا کرده و تو آن را همچنان که درحال تپیدن است، در دست می‌گیری...

«این کار فقط عشق می‌خواهد و بس»؛ جمله‌ای که آتش‌پاددوم «مجیدشادی»، مدیر حوزه ۲ عملیات سازمان آتش‌نشانی مشهد بر زبان می‌آورد. حوزه او که از اهالی محله طبرسی شمالی مشهد است و ایستگاه ۸ آتش‌نشانی‌اش کمی بعداز پل فجر را پوشش می‌دهد و شادی در سال‌های خدمتش بار‌ها به کمک اهالی حادثه‌دیده منطقه شتافته است.

با او که عنوان کارمند نمونه را در کارنامه حرفه‌ای‌اش دارد، هم‌کلام شده‌ایم تا از تلخ و شیرین خاطراتش بشنویم؛ باشد که هم با سختی‌های شغلی که برای آسایش من و شماست، آشنا شویم و هم برای امنیت خود و اطرافیانمان هم که شده، احتیاط را آویزه گوش کنیم.

از رزمندگی تا مدیریت

۱۵ساله بودم که به‌همراه خانواده از شهرستان نقده، دیار آبا و اجدادی‌ام دل کندیم و پا به مشهدالرضا(ع) گذاشتیم. برادرم پیش‌تر از ما به مشهد آمده و ساکن محدوده طبرسی شده بود و ما هم در همین محله شدیم بچه‌محل امام‌رضا(ع). در ۲۱سالگی خانواده برایم آستین بالا زدند و ازدواج کردم. صاحب پنج‌فرزند، چهار دختر و یک پسر شدم.

در ۳۹ماه مبارزه، در عملیات‌های گوناگونی مثل خیبر و والفجر۳ حضور پیدا کردم

در دوازدهم تیر سال۶۱ برای دفاع از خاکمان در‌برابر دشمن غاصب بعثی، از‌طریق پایگاه بسیج جوادالائمه(ع) به جبهه اعزام شدم. در ۳۹ماه مبارزه سخت با دشمن تا بن دندان مسلح، در عملیات‌های گوناگونی مثل خیبر و والفجر۳ حضور پیدا کردم که از آرپی‌جی‌زن و تیربارچی‌بودن تا تک‌تیراندازی را تجربه کردم.

مبارزه برای وطن در‌کنار سرداران بزرگی همچون کاوه و شوشتری و محمدزاده و قالیباف و دیگر هم‌رزمان مبارز و نترس نام‌آشنا لذت وصف‌ناپذیری دارد و درس‌آموز است. جنگ که با همه مصائب تلخ و ویرانگرش به پایان رسید، مدتی را در کار آزاد مشغول شدم تا اینکه در روز ۳۰‌دی سال۷۰ وارد سازمان آتش‌نشانی شدم.

دو سال اول در قسمت انبار بودم سپس هم‌زمان در رشته آتش‌نشانی ادامه تحصیل دادم. بعداز آن در قسمت اداره آموزش و پیشگیری خدمت می‌کردم. در سال۷۶ رئیس ایستگاه ۷ شدم و هم‌زمان‌با تفکیک اداره آموزش و پیشگیری، مدیریت حوزه آموزش را به من سپردند.

بعد عهده‌دار مسئولیت در ایستگاه‌های ۲، ۳، ۶، ۸، ۲۳، ۲۵ و... شدم و از سال‌۸۸ هم مدیر عملیاتی حوزه ۲ سازمان آتش‌نشانی مشهد هستم و تا امروز چندین منطقه از‌جمله منطقه ۳ شهرداری را برای امدادرسانی انواع حادثه پوشش می‌دهیم.

 

کارگرانی که تکه‌تکه شدند

صحنه‌های دل‌خراش و جنازه‌های ازهم‌پاشیده زیاد دیده‌ام. ۱۰ سال پیش بود که هم کار عملیاتی می‌کردم و هم در اداره آموزش بودم. یادم می‌آید که مرکز فرماندهی، حادثه سقوط آهن بر سر کارگران را در کارخانه سیمان رسالت اعلام کرد.

در صحنه حادثه که حاضرشدم، چشمتان روز بد نبیند، دیدم سه کارگر در دم فوت کرده و تکه‌تکه شده‌اند. کارگران درحال احداث سکوهای آهنی بوده و با جوشکاری ورقه‌های سنگین آهنی را متصل می‌کرده‌اند که آهن‌ها سقوط می‌کند بر سر پنج کارگر.

دو تای دیگر هم خیلی بدحال بودند و خبری از سرنوشتشان ندارم. به‌محض اینکه به محل رسیدم، با دستگاه هوابرش اقدام به رهاسازی کارگران از زیر آهن‌ها کردیم. مصدومان را هم امدادرسانان اورژانس به بیمارستان منتقل کردند که البته بعید به نظر می‌رسد از این حادثه جان سالم به در برده باشند.

 

آتش‌پاددوم «مجیدشادی» از تلخ و شیرین حرفه آتش نشان می‌گوید

 

خفگی پدر و پسر در کارگاه ابر

در خیابان گاز، کارگاه و انبار ابری است که حریق آن در شب تولد صاحبش، باعث مرگ پدر و پسری شد. هنگام برش ابر، جرقه دستگاه منجر به آتش‌گرفتن یکی از ابر‌ها شده بود و به‌علت سریع‌الاشتعال‌بودن ماده تشکیل‌دهنده آن، فورا آتش کل کارگاه را دربر‌گرفته بود.

کارگران و مالک انبار و پسرش با بروز حادثه از محل فرار می‌کنند و به‌سمت درِ پشتی انبار می‌روند؛ غافل از اینکه در قفل است و به‌علت سنگین‌بودن دود ناشی‌از سوختن ابر‌ها و تراکم دود، پدر و پسر خفه می‌شوند. در این حادثه ما توانستیم در عملیاتی ضربتی و با دستگاه‌های پیشرفته جان کارگران را نجات دهیم.

 

افطاری عروس و داماد، عزا شد

خاطره تلخ دیگرم مربوط‌به سفره رنگین تازه‌عروس و دامادی است که در ماه مبارک رمضان فقط به‌خاطر یک بی‌احتیاطی سیاه شد. در این حادثه که زمستان ۱۰ سال پیش در منزلی مسکونی در خیابان طبرسی رخ داد، عروس‌خانم بساط افطاری برای خانواده‌اش برپا کرده بوده است.

۱۲ نفر پای سفره در زیرزمینی که با سه‌پله به حیاط متصل می‌شد، منتظر اذان بوده‌اند تا روزه‌شان را باز کنند و در حیاط، دیگی سنگین روی اجاق تک‌شعله بزرگی قرار داشته و روی آن قابلمه‌ای پر از آب. فشار ناشی‌از دو ظرف سنگین، انفجاری مهیب را رقم می‌زند و به‌دنبال آن، گاز مایع تک‌شعله خود را به بخاری داخل زیرزمین و افراد خانواده می‌رساند و هر ۱۲ نفر را به‌شدت می‌سوزاند.

در آن حادثه عروس و داماد و یکی از میهمانان در دم فوت کردند. من وقتی به‌همراه اکیپ امداد و نجات رسیدم، با صحنه وحشتناکی روبه‌رو شدم؛ یخچال ۱۰ فوتی که بر‌اثر شدت انفجار به داخل حیاط پرتاب و درِ خانه‌ای که از جا کنده شده بود و جنازه‌هایی که سوخته بودند...

 

تپش قلب خونین...

اما بد‌ترین و تلخ‌ترین خاطره‌ام انفجار حرم بود که همیشه در ذهنم هست. آن زمان آتش‌نشان ایستگاه ۲ بودم. اعلام شد انفجار در حرم. همه همکاران تصور می‌کردند احتمالا در بخش رستوران انفجاری رخ داده و اصلا تصور نمی‌کردیم که پای اقدامی تروریستی در‌میان باشد. اولین گروه امدادی بودیم که به صحنه رسیدیم.

واقعا دل‌خراش بود. بمبی قوی داخل کیفی کنار ضریح مطهر جاسازی شده و پس‌از انفجار، زائران بی‌شماری را به خاک و خون کشیده بود. خون در و دیوار حرم را پوشانده بود. تمام شیشه‌های اطراف شکسته و اشیای زینتی و شمشیر‌ها از در و دیوار و سقف فرو‌ریخته بود. تا چشم می‌دید، سر و پا و دست از‌تن‌جدا‌شده به چشم می‌خورد. یکی از همکاران قلبی را به دستم داد که از بدنش جداشده و در‌حال تپیدن بود. حالم دگرگون شد...

 

کودک یا معلمِ مادر!

همه خاطرات ما تلخ نیست و در شغلمان ماجراهای شیرین هم اتفاق می‌افتد. وقتی در بخش آموزش بودم، برای دانش‌آموزان مقطع دبستان همه مناطق شهری دوره‌های آموزشی برگزار می‌کردم. یک‌روز مادر دانش‌آموزی با جعبه شیرینی به مدرسه آمد و پس‌از حضور در کلاس از دختر هفت‌ساله‌اش گفت که معلم او شده است. او تعریف کرد که در‌حالی‌که پریز برق شکسته بوده، مشغول اتوکردن لباس می‌شود که دخترش به‌خاطر آموزش‌هایی که دیده، او را از ادامه کار منصرف می‌کند.

وقتی در بخش آموزش بودم، برای دانش‌آموزان مقطع دبستان همه مناطق شهری دوره‌های آموزشی برگزار می‌کردم

 

امان از پسربچه‌های شش‌ساله بازیگوش!

پسربچه‌ها شیطنت خاصی دارند و من خاطره‌هایی جالب از شیطنت آن‌ها دارم؛ به‌ویژه از شش‌ساله‌هایشان! هشت‌ماه پیش اعلام شد که در محدوده خواجه‌ربیع پسرکی شش‌ساله در ماشین لباس‌شویی محبوس شده است.

به‌خاطر حساسیت ماجرا در صحنه حاضر شدم. مادر در‌حال کار با ماشین لباس‌شویی دو قلو بوده و برای سهولت کار در‌پوش آن را برمی‌دارد که پسرش در چشم‌به‌هم‌زدنی و دور از چشم او، خود را درون سطل ماشین می‌اندازد. خوشبختانه این ماجرا ختم‌به‌خیر شد و بچه نجات پیدا کرد.

حدود یک ماه پیش هم پسر شش‌ساله دیگری به‌صورت غیر‌عمدی خانه‌شان را به آتش کشید. این حادثه در منزلی مسکونی‌ در خیابان رسالت رخ داد. ماجرا از این قرار بود که پسرک داخل کمدی قدیمی که گوشه اتاق خواب قرار داشت، می‌رود و چوب‌کبریت‌ها را آتش می‌زند. ناگهان یکی از چوب‌کبریت‌های فروزان از دست او می‌افتد و کمد آتش می‌گیرد و کودک زبر و زرنگ فوری خود را از شر آتش که خانه را خاکستر کرد، نجات می‌دهد.

او بدون اینکه به مادر حرفی بزند، با خیال آسوده برای بازی به کوچه و خیابان می‌رود. مادر در حیاط مشغول شستشوی لباس بوده که ناگهان متوجه شعله‌های آتش در خانه‌اش می‌شود. در این حادثه، بخش زیادی از خانه و وسایلش به‌خاطر یک سهل‌انگاری‌ پیش‌پاافتاده طعمه حریق می‌شود.

 

حمله نوجوان نادان به آتش‌نشان!

چهارشنبه آخر سال نزدیک است و خانواده‌ها باید مراقب خطراتی که در راه است، باشند. سال پیش، شب چهارشنبه‌سوری حادثه عجیبی در یکی از خیابان‌های همین منطقه سه رقم خورد. گروه اطفای حریق برای فرونشاندن آتشی که مرکز اعلام کرده بود، راهی محل حادثه شده بودند که ناگهان نوجوانی بمبی دست‌ساز را به‌سمت خودرو پرتاب کرد. از ضرب آن بمب، شیشه پنجره شکست و یکی از همکاران ما با‌وجود مجهزبودن به کلاه و دستکش ایمنی مصدوم و روانه بیمارستان شد.

 

آتش‌پاددوم «مجیدشادی» از تلخ و شیرین حرفه آتش نشان می‌گوید

 

دخترانم را خدا نجات داد

درست است آتش‌نشانم اما اگر رعایت نکنیم، خدای نکرده ممکن است برای خود من یا اهل و عیالم هم اتفاقی بیفتد. دو نمونه‌اش را برایتان تعریف می‌کنم که اگر خدا به دادمان نرسیده بود، معلوم نیست چه اتفای برای دخترهایم می‌افتاد.

همین چند سال پیش دست دخترم را شیشه برید. در جمع خانواده بودیم و دخترم که در دوران عقد به سر می‌برد، درحال شوخی دستش را داخل پنجره کرد؛ یک‌باره شیشه فروریخت و جلوی چشم خودم دست دخترم به‌شدت آسیب دید. فوری پس‌از اقدامات اولیه درمانی، او را به بیمارستان منتقل کردیم.

در حادثه دیگری خدا خودش سه دختر خردسالم را نجات داد. آن زمان آن‌ها کم‌سن‌وسال بودند و من هم خانه نبودم. مادرشان مشغول کارهای خانه بوده که هر سه تای آن‌ها بالای میز ناهارخوری شیشه‌ای می‌روند و شیشه میز می‌شکند؛ با‌این‌‌حال دخترانم کوچک‌ترین صدمه‌ای ندیدند.

درست است آتش‌نشانم اما اگر رعایت نکنیم، خدای نکرده ممکن است برای خود من یا اهل و عیالم هم اتفاقی بیفتد

 

اعلام مرگ من در حادثه قطار نیشابور!

یکی از تلخ‌ترین حوادثی که به چشم دیدم، حادثه قطار نیشابور بود. در این حادثه از منبعی غیررسمی به همسرم اطلاع دادند که من و دو نفر دیگر فوت کرده‌ایم و از او خواستند برای شناسایی جسد به بیمارستان برود. همسرم می‌گوید که به زنده‌بودن شوهرش اطمینان دارد. اتفاقا قرار بود برای دخترم خواستگار بیاید. شبی که از این ماموریت سخت برگشتم، سراپا گِل‌آلود در‌برابر میهمانان که یکی‌شان بعدا دامادم شد، ظاهر شدم.

 

پیشه ما هنوز جزو مشاغل سخت نیست!

آنچه گفتم بخشی خیلی کوچک از دوران‌های مختلف زندگی‌ام بود. این کار را برای دنیایم انجام نمی‌دهم؛ چون اصلا جنس این شغل دنیایی نیست. پیشه بچه‌های زحمت‌کش آتش‌نشان با این همه سختی و مرارت و خطر، هنوز جزو مشاغل سخت هم نیست!

با‌این‌حال و با‌وجود مشکلاتی که خانواده‌های ما در‌برابر شغلمان با آن روبه‌رو هستند، جالب است بدانید که تنها پسر و فرزند ارشدم وحید هم آتش‌نشان شده است. او داوطلبانه و با میل و رغبت پس‌از گذراندن مراحل مختلف و قبولی در آزمون‌های تخصصی و ورزشی، وارد سازمان آتش‌نشانی شده و الان فرمانده شیفت ایستگاه‌۲۴ این سازمان است.

 

*این گزارش یکشنبه، ۱۷ اسفند ۹۳ در شماره ۱۴۳ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44