کد خبر: ۱۱۶۵۰
۱۶ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۰
غول سپید برف، پشت در خانه عذرا‌خانم

غول سپید برف، پشت در خانه عذرا‌خانم

عذرا مصطفایی از برف سنگین سال‌۱۳۵۰ و بارشی که اهالی شهر را با مشکلاتی روبه‌رو کرد، تعریف می‌کند؛ خاطره‌ای که ماندگار شد.

دانه‌های درشت برف چرخ‌زنان روی شاخه‌های درختان و لبه پنجره اتاق می‌نشیند. عذراخانم همان‌طورکه روی مبل کنار شومینه تکیه‌داده است، با لذت به بارش برف از پشت پنجره نگاه می‌کند. برف واپسین روز‌های زمستان، ذهن او را به سال‌های دور و یک خاطره خاص می‌برد.

ساکن قدیمی محله آزادشهر می‌گوید: برف هم برف‌های قدیم! شب می‌خوابیدیم؛ صبح که بیدار می‌شدیم، چنان برفی آمده بود که درِ خانه باز نمی‌شد.

خاطره خاص عذرا مصطفایی از برف سنگین سال‌۱۳۵۰ است، بارشی که اهالی شهر را با مشکلاتی روبه‌رو کرد، اما گذر از آن روز‌ها در ذهن اهالی، خاطره‌ای ماندگار ساخت.

 

وقتی برف قطع نشد، ترسیدیم

عذرا‌خانم که ۷۷‌زمستان را پشت سر گذاشته است، تعریف می‌کند: قدیم، هم باران و هم برف به وقتش زیاد بود، اما برف بهمن سال‌۵۰ عجیب برفی بود. اولش برف ریز و تندی بود مثل بارش‌هایی که همه شکر نعمت می‌گفتند، اما بعد چند‌روز که قطع نشد و ارتفاع آن به نیم‌متر و یک‌متر رسید، کم‌کم ترسناک شد.

او از روزی یادش می‌آید که سپیده صبح وقتی برای آماده‌کردن صبحانه از خواب بیدار شد، دید پرده سفید و ضخیمی از برف، پنجره‌های بزرگ خانه را پوشانده و اتاق را تاریک کرده است. همسرش غلامرضا را از خواب بیدار کرده و با وحشت پشت پنجره‌های به برف نشسته را نشانش داده بود.

عذرا‌خانم در‌حالی‌که نگاهش به عکس قاب‌گرفته مرحوم همسرش خیره مانده است، می‌گوید: مرحوم شوهرم به هر زحمتی بود، به اندازه‌ای که دستش را بیرون ببرد، در را باز کرد و بعد با چوب‌دستی بلندی، شروع به باز‌کردن راه از میان برف‌ها کرد.

 

هرچه لباس بود، تن بچه‌ها کردم

با قطع‌نشدن بارش برف، رسیدن از در خانه به در حیاط تا غروب طول کشیده و وقتی هم که مرحوم غلامرضا به کوچه رسیده بود، متوجه شد وضع از داخل حیاط بدتر است و راهی برای بیرون‌رفتن و خرید نان و نفت نیست!

عذراخانم از تدبیرش در آن روز سخت تعریف می‌کند و اینکه چه کرده است تا به سلامت از شرایط عبور کنند؛ «آن روز بعد اینکه شوهرم فقط توانست راهی به حیاط خانه باز کند، سریع بلند شدم و از صندوقچه هر‌چه رخت و لباس اندازه بچه‌ها بود، تنشان کردم و روسری و شالی به سرشان بستم که سینه‌پهلو نکنند و، چون می‌دانستم تا چند روز ممکن است از حاج‌رضا نفتی خبری نباشد، پشت در و پنجره‌ها را با چادر و پارچه‌های ضخیم یزدی که مخصوص لحاف‌پیچ‌کردن بود، پوشاندم. بعد هم هیزم‌هایی را که گوشه انباری نم گرفته بود، زیر کرسی گذاشتم تا خشک شود.»

 

بده‌بستان گوشت و نفت

عذرا‌خانم و همسرش که هر‌دو پدرانشان از خان‌های تربت‌جام بودند و صاحب چند‌پارچه آبادی، خانه‌شان فراوانی بود و همیشه به ویژه نزدیک عید نوروز به قد چند هفته میهمان راه دور، آذوقه داشتند، اما سوخت و نفت نه، و این تنها نگرانی مادر خانواده بود.

او در ادامه خاطرات آن یک هفته سخت، تعریف می‌کند: آن سال اول زمستان، مرحوم شوهرم دو گوسفند کشته و گوشتش را برای خورش و آبگوشت، قدید (نمک سود) کرد‌ه بود.

چند کیسه آرد گندم هم مثل هر‌سال گوشه صندوق‌خانه گذاشته بود برای روز مبادا. حالا روز مبادا آمده بود. با اهالی همدل شدیم، گوشت می‌دادیم، نفت می‌گرفتیم. همسایه‌ها نان می‌دادند، هیزم می‌گرفتند.

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۵ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44