
شاید خیلی از بروبچههای مناطقِ بهاصطلاح پایینشهر و حاشیه شهر، در کودکی و نوجوانی در کنار بازی و درسخواندن، کارکردن را هم تجربه میکردند؛ حالا یا کار در تابستان یا کار در کنار تحصیل برای کمک به خانواده و... .
سجاد چهاردهساله که ساکن محله پنجتن مشهد از بچههای نسل قدیم و درشتهیکل نیست؛ اما مثل آنها و مثل یک مرد با وجود جثه کوچک و ریزنقشش کمککار خانوادهاش است و بعد از فوت پدرش، مرحوم علیاکبر قانع در کنار مادرش مغازه لبنیاتیشان را میچرخاند.
او خریدهای خانه را انجام میدهد، با برادر و خواهر کوچکترش بازی میکند، درسش را هم خیلی خوب میخواند و تلویزیونش را هم میبیند! گفتگوی ما با این مرد کوچک و مادرش را در ادامه میخوانید.
فروشنده این مغازه لبنیاتی، نوجوانی است که البته به قدوقواره کوچکش نمیخورد چهاردهساله باشد و مردِ خانه! آقاسجاد را میگویم. کلاس سوم راهنمایی است و گاهیوقتها که امتحانی داشته باشد، کتابهایش را هم میآورد مغازهشان تا هم مشتریها را راه بیندازد و هم درسش را بخواند.
البته سجاد کمککار مادرش است و وقتهایی که او مدرسه است، مادرش دمِ مغازه است و عرفان، برادر کوچکتر سجاد هم در خانه، نازنینزهرا را که حالا هفتماهه است، نگه میدارد.
حتما شما هم متوجه وظایف مهم سجاد و عرفان شدید! بله، سجاد در کنار مادرش مغازه را میگرداند و عرفان دومدبستانی هم وقتی مادرش کار دارد، وظیفه نگهداری و بازی با نازنین را برعهده دارد.
گفتوگو را با مادر سجاد شروع میکنیم. خانم قانع میگوید: سال ۹۱ مرحوم پدر سجاد به مریضی معده گرفتار شد و در بیمارستان بستری بود و آخر سر هم دکترها جوابمان کردند و گفتند به این زودیها خوب نمیشود.
میگفتند سرطان معده گرفته. شاید آن روزها، سختترین روزهای زندگی خانواده قانع بود.
مادر سجاد ادامه میدهد: راستش روزهای سختی بود. عرفان کوچک بود، دست ما هم خالی و مغازه هم بسته. یک پای من خانه و یک پایم بیمارستان. صبح میرفتم بیمارستان و شب برمیگشتم.
سجاد که این وضع را میبیند، تصمیم میگیرد آستینها را بالا بزند و مثل پدرش یکتنه مغازه را بچرخاند. خانم قانع میگوید: یکی از همان روزها سجاد آمد و به من گفت بیا کار را به من یاد بده، خودم مغازه را میگردانم.
خلاصه توی آن گرفتاری، من نکات اصلی را به سجاد گفتم و رفتم بیمارستان. یادم هست روز اولی با خودم گفتم معلوم نیست سجاد چهکار بکند! شب که برگشتم خانه، سجاد آمد و به من گفت بیا مامان، دویستهزار تومان کاسبی کردم.
بیا اینقدر جوش نزن! بعدش گفت: هر چه هزینه بیمارستان بابا بشود، من درمیارم. واقعا همینطور شد و هرچه خرج بیمارستان و اینطرف آنطرف شد، همین بچه زحمت کشید و دم مغازه ایستاد و کار کرد و درآورد.
خلاصه دیگر من خیالم راحت بود و صبح میرفتم بیمارستان و شب برمیگشتم و سجاد با کمک زنداداش و مادرم، مغازه را میچرخاند؛ شیر برایش میآوردند از گاوداری، تحویل میگیرد، میجوشاند، ماست درست میکند و... .
یکی از همان روزهای مریضی پدر سجاد آمد و به من گفت بیا کار را به من یاد بده، خودم مغازه را میگردانم
بهاینترتیب، سجاد باری گران از روی دوش مادر و خانوادهاش برمیدارد. تقدیر آن بود که بیماری پدر سجاد دیگر درمان نشود و او که روزگاری صبح تا شب در تکاپو بود و کار میکرد و مغازه را میگرداند، حالا دیگر توان کارکردن را نداشت و در بستر بیماری در خانه افتاده بود.
جالا «سجاد» چشم امید او و همسرش بود تا اینکه شهریور امسال پدر خانواده به دیار ابدی میشتابد و مسئولیت سجاد سنگینتر میشود.
مادر سجاد مکثی میکند، اشک در چشمهایش جمع میشود و بعد با صدایی بغضآلود میگوید: یک روز قبل از فوت پدرشان، توی خانه بودم که گریهام گرفت.
پدر سجاد به من نگاه کرد و گفت: تا وقتی این دو تا مرد را داری، اصلا غصه نخور. الان میبینم واقعا همینطور است؛ یعنی اینها برای من مثل دستهگلاند. سجاد، تکیهگاه من و خواهر کوچکش هست. عرفان هم همینطور.
این مادر زحمتکش با اشاره به خاطرهای تلخ و شیرین میگوید: یکشب دختر نوزادم مریض شده بود. نصف شب بود.
مانده بودم چهکار کنم. بروم بیمارستان، بچهها را چه کنم؛ نروم، بچه مریض است و بیقرار. حالا سجاد و عرفان هم بیدار شده بودند و هی دور ما دور میزدند و نگران، به من و بچه نگاه میکردند و میگفتند مامان برو دکتر.
خلاصه زنگ زدم عمه سجاد آمد پیش عرفان و من و سجاد با نازنینزهرا رفتیم درمانگاه فجر. حالا شما تصور کنید عرفان ما بچهای هشتنُهساله، تا ما از درمانگاه برنگشتیم، نخوابید که مطمئن شود حالا خواهرش خوب است.
ازآنطرف، سجاد مثل یک پدر، توی درمانگاه از اینطرف به آنطرف میدوید، دارو میگرفت، نوبت میگرفت و... . آنجا من همینطور نگاهش میکردم و دیگر امیدواریام قطعی شد که میشود به اینها تکیه کرد.
وقتی هم برگشتیم، باز تا صبح اینها هی میپرسیدند که مامان حال نازنین بهتره، تب نداره. اینجا من یاد آن حرف پدرشان افتادم که گفت: تو دو تا مرد داری، جوش نزن.
از سجاد میخواهم برنامه یک روز زندگیاش را برایمان شرح بدهد: هفتههایی که صبحها هستم، ساعت ۱۲ از مدرسه میآیم و تا ساعت ۲ دم مغازه هستم و بعد از ۴ میآیم تا ۶ و بعدش مادرم میآید.
اگر هم ظهرها باشم، از ۹ صبح میروم مغازه تا ۱۱ و بعد از مدرسه که آمدم، تا ۹ معمولا میروم مغازه. تماشای سریال کیمیا و سریال قطار ابدی هم از برنامههای اینروزهای آقاسجاد و خانوادهاش است.
البته در کنار کار، سجاد توجه ویژهای به درسهایش دارد. او میگوید: مادرم میگوید اول درس. برای همین، اولین کارم انجام تکالیف مدرسهام است. سجاد درباره امتحانات نوبت اول که تازه تمام شده است هم میگوید: به نظر خودم که امتحانات را خوب دادم؛ تا ببینیم معلمها چطور امضا میکنند!
ناگفته نماند آقاسجاد دارای کمربند آبی کاراته هم هست و قصد دارد در تابستان، باشگاهش را ادامه بدهد.
رفتن به بهشترضا(ع) هم از دیگربرنامههای هفتگی و همیشگی سجاد و خانوادهاش است. مادر سجاد میگوید: معمولا پنجشنبه یا جمعهها میرویم بهشترضا(ع) و سر خاک پدرشان.
اینجا باید تشکر کنم از عموی بزرگ آقاسجاد که بندهخدا زحمت میکشد و با اینکه خودش مریض است و خانهشان دور، معمولا ما را با ماشینش به بهشترضا(ع) میبرند و مرتب با خانمش به ما و بچههایم سر میزنند و از هیچکمکی دریغ نمیکنند؛ خدا انشاءا... خیرشان بدهد.
اما اجازه بدهید کمی هم از فوتوفن کار لبنیاتی بدانیم؛ آقاسجاد در پاسخ به سوالم میگوید: معمولا صبحها حدود ساعت ۸ برایمان از گاوداریهای سمت فریمان شیر میآورند.
صددویستکیلویی میخریم؛ البته قبلا فروشمان بیشتر بود. اینروزها بازار خرابتر شده است؛ هرچند تابستانها فروشمان باز بیشتر میشود.
بعد زیر دیگها را روشن میکنیم و شیرها را میجوشانیم و خوب که به جوش آمد، دوساعتی میگذاریم تا خوب سرد شود. بعدش مایگی (مقداری ماست) به شیرها میزنیم برای ماستبستنشان و جایشان را گرم میکنیم.
سهچهارساعتی در این وضعیت هست و ساعت دیگر حولوحوش ۶، ۷ شب، ماستها را بعد از اینکه مقداری خنک شدند، در یخچال میچینیم و برای فروش فرداصبحش آماده میکنیم.
ماست شیرین و چکیده، شیر و پنیر محلی و دوغ ازجمله چیزهایی است که خودمان از شیر میگیریم و میفروشیم
اصل کار لبنیاتی، شیر است. سجاد با گفتن این جمله ادامه میدهد: ماست شیرین، ماست چکیده، شیر محلی، پنیر محلی و دوغ ازجمله چیزهایی است که خودمان از شیر میگیریم و در مغازهمان میفروشیم.
جالب است بدانید مادر آقاسجاد هم تا قبل از ازدواج با مرحوم قانع، با فوتوفن لبنیاتی آشنا نبود. او میگوید: بچه روستا هستم؛ اما تا حالا این کارها را انجام نداده بودم و اینجا توی مغازه پدر سجاد هم دویستسیصدکیلویی شیر خراب کردم تا چندوچونش را یاد گرفتم!
خدا رحمتش کند. خیلی انسان دلگُندهای (سخاوتمند) بود. همین دوسهدفعهای که اوایل کارم بود و شیرها خراب میشدند، همه را میریخت توی چاه و میگفت: اصلا غصه نخور، یاد میگیری.
یادم است یکدفعه، دو بار پشتسرهم دو تا دبه دوغ را چپه کردم. مرحوم گفت: فدای سرت؛ هر بلایی بوده خورده به همینها چپ شده، اینکه دو تا دبه دوغ، یعنی ۱۳۰ کیلو دوغ. دفعههای اولم بود. فکر میکردم اگر بفهمد، حداقل ناراحت میشود؛ ولی مرحوم اصلا خم به ابرو نیاورد.
جالب اینکه مادر سجاد میگوید: من اینهمه شیر و دوغ هدر دادم؛ ولی آقاسجاد هنوز یکبار هم چیزی را هدر نداده و خراب نکرده است.
* این گزارش یکشنبه، ۲۵ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۹ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.