کوچههای محله گاز، هنوز صدای توپزدن و فریادهای شادی پسری را که جز به فوتبال نمیاندیشید و جز فوتبالیستشدن آرزوی دیگری نداشت به خاطر دارند. اگرچه علی با تلاش و پشتکار به هدف خود و به شهرت و محبوبیت رسید، صددریغ و هزارحیف که سرنوشت، او را زودتر از آنچه باید، از رؤیای دوستداشتنیاش جدا کرد.
داستان زندگی علی اسعدی، بازیکن تیم ملی فوتسال ایران، اگرچه کوتاه، مملو از صحنههای تلاش، امید و فداکاری برای خانواده بوده است. این گزارش یادمان کوچکی است برای علی و ادای دینی است به خانواده سرافراز اسعدی که اگرچه خرداد امسال، داغ ازدستدادن فرزند را تجربه کردند و برایشان سخت و جانکاه بود، با اهدای اعضای بدن او، زندگیبخش جانهای دیگر شدند.
علی اسعدی، جوان بااستعداد و پرشور دنیای فوتسال، سال۱۳۷۰ در تهران به دنیا آمد. دهساله بود که خانوادهاش برای ادامه زندگی به شهر امامرضا (ع) پناه آوردند. خانواده اسعدی از زمانیکه علی به کلاس سوم رفت، ساکن محله گاز شدند.
معصومه دولت آبادی، مادر علی، درباره روزهای آغازین زندگی او میگوید: همیشه اولین تجربهها خاص و شیرینترند. من هم که با بهدنیاآمدن علی مادر شده بودم، به علی احساس خاصی داشتم و با او همهچیز برایم شیرین بود. بعدها هم که بزرگ شد، چون تفاوت سنیمان زیاد نبود، رابطهای دوستانه و صمیمی با هم داشتیم.
به گفته معصومهخانم دولتآبادی، علی از دوران مدرسه به فوتبال علاقه داشت و استعدادش در این زمینه بهوضوح نمایان بود؛ «وقتی به مقطع راهنمایی رسید، روز و ساعتی نبود که بدون فوتبال بگذراند. حتی در خانه با گلولهکردن جورابها توپ درست میکرد و بازی میکرد. هیچوقت هم به کلاس فوتبالی نرفت. هرچه بود، همان بازی در کوچه و مدرسه بود و مسابقات بینمدرسهای.»
هرچه علی علاقه بیشتری به فوتبال نشان میداد، بیشتر با مخالفتهای پدرش مواجه میشد. پدر میخواست که او درس را جدیتر بگیرد و به آیندهای مطمئنتر فکر کند. اما مادر معتقد بود حالا که درسهایش خوب و نمرههایش همیشه بالاست، چرا باید جلو علاقه و استعدادش را گرفت.
معصومهخانم تعریف میکند: خیلی وقتها که قرار بود برای اردو و مسابقه به شهرهای دیگر برود، با من درمیان میگذاشت. اما یک بار چیزی نگفت و یک روز به خانه نیامد. همهجا را دنبالش گشتیم. خیلی نگرانش شده بودیم بعد متوجه شدیم که رفته است نیشابور برای مسابقه. بعد که برگشت، توضیح داد این مسابقه برایش مهم بوده و اگر پدرش اجازه نمیداد، چون نمیخواست روی حرف پدرش حرف بزند، نمیرفت. از پدرش خیلی حساب میبرد.
ابراهیم اسعدی در جوانی اهل ورزش بوده و زمانی که در سازمان صنایع دفاع تهران کار میکرده، عضو تیم فوتبال این مجموعه بوده است. بعدها هم عضو تیم والیبال چیذر شد.
ابراهیمآقای اسعدی در شرکتی خصوصی در پروژههای کفسازی اپوکسی مشغول به کار بود و به گفته خودش وضع مالی خوبی داشت. اما در یک حادثه رانندگی پاهایش بهشدت آسیب دید و به مدت دوسال در بستر بیماری بود. وقتی به مشهد آمد که مجبور شد زندگی را از صفر شروع کند، درحالیکه جراحت آن آسیب قرار بود تا همیشه همراه او باشد.
خودش تعریف میکند: با اینکه خودم اهل ورزش بودم، اوایل با ورزش علی مخالفت میکردم. میخواستم درس بخواند. فکر میکردم ورزش آینده خاصی ندارد و محض سلامتی و تفریح خوب است، اما اینکه تمام زندگی آدم باشد، نه. ولی وقتی علی به تیم ملی راه پیدا کرد، خیلی خوشحال شدم و از همان موقع دیگر هر جا که میخواست برود، خودم میبردمش.
علی در دبیرستان معلم ورزشی داشت به نام آقای حسینی که ازطریق او به تیم فوتبال جوانان پیام مشهد معرفی شد. بعد از یکسال بازی در این تیم، علی به دعوت آقای حمید بیغم، مربی تیم فوتسال علم و ادب، به فوتسال روی آورد و این آغاز جدیترین دوران ورزشی او بود.
علی بهسرعت در فوتسال پیشرفت کرد و مدتی بعد به تیم ملی پیوست. در تمام این مدت پدر و مادرش حامی او بودند؛ برای همین همیشه به همه یادآوری میکرد که «اگر در ورزش به جایی رسیدم، فقط به خاطر دعاهای پدر و مادرم است.»
فکر میکردم ورزش آینده خاصی ندارد و محض سلامتی و تفریح خوب است، اما اینکه تمام زندگی آدم باشد، نه!
آقاابراهیم یکی از ویژگیهای اخلاقی مهم علی را دل صاف و بیکینهاش میداند؛ اینکه هیچچیزی را به دل نمیگرفت و بدیها را زود فراموش میکرد؛ «حتی اگر کسی علیه او کاری میکرد و حرفی میزد باز هم برایش مهم نبود و واکنش بدی نشان نمیداد. پشتکارش در کارها خیلی زیاد بود. برای آنکه به هدفی برسد، واقعا تلاش میکرد. از طرف دیگر فقط به فکر خودش نبود.
دلش میخواست اگر به چیزی میرسد یا موقعیت خوبی برایش پیش میآید، از آن برای حمایت همه اعضای خانواده استفاده کند. خیرش به همه میرسید.»
فوتسالیست محله گاز اولین اردوی ورزشی خارج از کشور را در مسابقات روسیه تجربه کرد و در این سفر موفق به زدن گل برای تیم ملی ایران شد. این موفقیت یکی از آرزوهای بزرگ او را محقق کرد.
مادر میگوید: وقتی رفت روسیه خیلی دعایش میکردم. برای روز سوم سفرش هم یک روضه گرفتم و برایش آش پشت پا پختم. همان موقعی که مهمانان در خانه ما بودند، خبرش را تلویزیون پخش کرد که در مسابقات، علی اسعدی، گلی برای تیم ملی ایران به ثمر رساند. خیلی خوشحال شده بودیم. وقتی برگشت، خیلی خوشحال بود. در زندگیاش آرزو داشت در فوتسال موفق باشد و حالا موفق شده بود.
ورزشکار پرتلاش مشهدی اگرچه به آرزویش رسیده بود، موقعیت خوبی داشت و حسابی سرزنده و سلامت بود، به چیزی میاندیشید که شاید آن را دور از خود نمیپنداشت.
علی اسعدی یک تصمیم بزرگ گرفته بود و آن هم اعلام آمادگی و پذیرفتن اهدای اعضای بدن خود پساز مرگ بود. مادر درباره تصمیم او میگوید: یک بار نشسته بودیم و از تلویزیون برنامهای پخش میشد مربوطبه اهدای اعضا. همانموقع گفتم چقدر سخت است که پدر و مادری بروند پشت در اتاق عمل، بعد بفهمند که دیگر فرزندشان به زندگی برنمیگردد و حالا باید چنین تصمیم سختی بگیرند و اعضای بدنش را اهدا کنند.
علی فوری در جوابم گفت: اشکالش کجاست مادر؟ آن جسم قرار است دفن شود و همه اعضای بدن ما مدتی بعد تبدیل به خاک میشود و تمام. حالا چه اشکالی دارد که بتوان آنها را بخشید تا یک نفر دیگر را به زندگی برگرداند؟ آن موقع خیلی ساده از کنار این حرفهایش گذشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روز با چنین واقعیتی روبهرو میشوم.
فکر این تصمیم چندسال پیش و در زمان شیوع کرونا در ذهن علی جان گرفت، زمانیکه یکی از دوستانش رفته بود توی کما. آن موقع خیلی جدی گفت که «من میروم و کارت اهدای عضو میگیرم»، اما وقتی که رفت و تصمیمش را عملی کرد، فقط به خواهر بزرگترش، الهه که با هم مثل دوتا دوست بودند، گفته بود.
مادر میگوید: من و پدرش اطلاعی نداشتیم. آن موقعی که در بیمارستان به ما گفتند اسمش در لیست دارندگان کارت اهدای عضو است، باورمان نمیشد که این کار را کرده باشد. اما من جا نخوردم، چون قبلا هم صحبتش را کرده بود و جدیتش در این تصمیم را تا حدی دیده بودم. بااینحال نیاز به رضایت ما بود. من از همان اول هیچ مخالفتی نکردم؛ چون میدانستم که این یکی از آرزوهای خودش بود.
آقاابراهیم، اما تنها کسی است که با این تصمیم مخالفت کرد؛ «اصلا راضی به این کار نمیشدم. دخترها خیلی با من صحبت کردند. گفتند این خواست خودش بوده است بابا؛ چرا مخالفت میکنی؟ من دلم میخواست بچهام سالم بماند. اما فکر کردم وقتی خودش دوست داشته، من چه کارهام که مخالفت کنم.»
مادر علی معتقد است جگرگوشهاش همیشه برنده بوده است، حتی در مواجهه با مرگ؛ «همیشه در زندگی دلش میخواست که اول باشد و برای اولبودن تلاش هم میکرد. اینجا هم در مسابقه نیکوکاری برنده شد. این را هم باید بگویم که خیلی پشتکار داشت، اما هیچوقت زندگی را به خودش سخت نمیگرفت.
همیشه میگفت هیچکس از عمر خودش خبر ندارد. سعی میکرد که شاد و باکیفیت زندگی کند. به ما هم این حرف را میگفت که از زندگیتان لذت ببرید؛ معلوم نیست چقدر در این دنیا باشیم. اهل سفر بود و دوست داشت برود جاهای جدید را ببیند. برایش مهم بود که در جوانی این لذتهای حلال دنیا را بچشد، نه وقتی به کهولت و پیری رسید. نگاهش همیشه رو به جلو و به بالا بود. معتقد بود اگر آدم نگاهش را بلند کند، به جاهای بالاتری هم میرسد.»
علی اسعدی ۳خرداد سال جاری براثر عارضه قلبی به کما رفت و هفدهروز بعد که دکترها از برگشت او به زندگی قطع امید کردند، پیشنهاد اهدای اعضای بدن او به خانواده اعلام شد. خانواده اسعدی، اطلاعی از جزئیات اعضای اهداشده پسرشان ندارند؛ همینقدر مطلع هستند که قرنیه هردو چشم علی اهدا شده است و اگرچه خودش چشم از این دنیا بست، چشمانش بیناییبخش دو چشم دیگر در این دنیا شد.
همیشه میگفت هیچکس از عمر خودش خبر ندارد. سعی میکرد که شاد و باکیفیت زندگی کند
پدر و مادر علی اسعدی اگرچه میدانستند پسرشان سرنوشت احتمالی جسم خود را پساز مرگ تعیین کرده، شجاعت و دل بزرگی داشتند و با رضایت به این امر به خواسته و آرزوی پسرشان جامه عمل پوشاندند.
سعید سروری، دوست و همتیمی علی که هماکنون بازیکن تیم فرشآراست، درباره علی میگوید: ما مثل برادر بودیم. از سال ۸۸-۸۹ با هم آشنا شدیم. اولینباری که علی را دیدم، در تیم امیدهای علم و ادب بود. پسری رک و دوستداشتنی بود و قلب مهربانی داشت. عصای دست پدرش بود و خانوادهاش را خیلی دوست داشت.
همیشه خوشاخلاق و خندهرو بود. یک خاطره خیلی بهیادماندنی که از او دارم، مال وقتی است که قرار بود با هم برویم جایی. من مسیر را بلد نبودم و قرار شد پشت سر ماشین علی بروم. رسید به سرعتگیر و ترمز زد. من از عقب به سپر ماشین او برخورد کردم و سپر هر دو ماشین شکست. پیاده شدیم و به ماشینها نگاه میکردیم و میخندیدیم.
حمیدرضا معصومیان، دبیر سرویس ورزش روزنامه شهرآرا، پیشکسوت فوتسال و مربی فعلی دروازهبانان تیم ملی افغانستان است که مدتی بهعنوان مربی با علی اسعدی در ارتباط بوده است.
او میگوید: زمانیکه در تیم بزرگسالان علم و ادب بازی میکردم، یک تیم جوانان هم تشکیل شد که علی آن موقع برای این تیم انتخاب شد. ازآنجاییکه استعداد داشت و حسابی تمرین و تلاش میکرد، با دوسهنفر دیگر از همتیمیهای امید در تمرینات تیم بزرگسالان هم شرکت میکردند. بعدها که تیم فرشآرا تشکیل شد، علی اسعدی به این تیم پیوست و من در آن زمان مربیگری این تیم را برعهده داشتم. تلاشها و کوشش و پشتکار علی را از نزدیک میدیدم.
همیشه هم خنده به لب داشت و خیلی خوشاخلاق بود. قدرت بدنی و آمادگی جسمانیاش خیلی خوب بود؛ بههمیندلیل وقتی شنیدم که چنین اتفاقی برایش افتاده اول اصلا باور نکردم. آرزوی علی این بود که بتواند برای خانوادهاش کاری انجام دهد و به پدر و مادرش خدمت کند.
* این گزارش یکشنبه ۱۸ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۶ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.