مینا مددی| فروردین ۱۳۹۲ محله ما میهمان عزیزی داشت، میهمانی که کمتر محلهای میتواند میزبانش باشد، میهمانی که بیتوجه به جایگاه و مقامش تا جایی که بتواند به همه بهویژه خانواده شهدا سر میزند. تصورش را بکنید در خانهتان نشستهاید و به یکباره بگویند مقام معظم رهبری میخواهد وارد خانه شما بشود، چه احساسی به شما دست میدهد؟ این حس را خانواده قاسمیان در ۱۳ فروردین ۱۳۹۲ تجربه کردند. در ادامه همراهشان میشویم تا از احساساتشان بگویند.
شهید محمد قاسمیانشیروان در سال ۱۳۴۲ در شیروان متولد شد. از همان کودکی همیشه در مراسم مذهبی همرا پدر بود و عاشق امام حسین (ع)، پنج ساله که بود در روضهها میگفت من را روی صندلی بگذارید تا برایتان روضه بخوانم و همیشه این سوال را میپرسید که چرا راه کربلا بسته است. از همان کودکی میخواست وقتی بزرگ شد، دشمن را از بین ببرد تا راه کربلا را باز کند. دوران دبستان و دبیرستان را با موفقیت در شهرستان شیروان گذراند.
او در فراز و نشیبهای انقلاب پیروی حقیقی روحانیت مبارز بهویژه امام خمینی (ره) بود و در این راه خدمات زیادی را ارائه داد و لطمه زیادی را به جان پذیرفت. محمد از ۱۶ سالگی در محورهای کردستان، ایلام، باختران، اهواز و آبادان مهمترین مسئولیتها را داشت. او سعی میکرد از امکانات جنگی و دولتی استفاده نکند و حقوق و مزایایش را به حساب جبهه واریز میکرد. وی عضو اطلاعات لشکر ۵ نصر بود و در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۵ (۲۲ سالگی) در عملیات کربلای ۵ در محور شلمچه - بصره به فیض شهادت نائل شد.
از روزی که خبر شهادت محمد را شنیدهام تا به امروز گریه نکردهام. هر مادری دلتنگ فرزندش میشود و اگر بخواهم بگویم بیتفاوت هستم نه اینطور نیست، اما ناراحت نشدم و گفتم خداراشکر به آرزویش رسید و راه کربلا را باز کرد. از طرفی تاکنون برایش اشک نریخته ام، اگر اشک بریزم نزد حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) روسیاه میشوم. آنها نسبت به من شهدای بیشتری دادهاند.
همیشه از محمد میخواهم سلام من را به آنها برساند و این دنیا از زیارت و آن دنیا از شفاعتشان بهرهمند شوم. از وقتی محمد به شهادت رسیده است، خانه ما میزبان افراد مختلفی از سرخس، طبس، یزد، دزفول، دانشگاه پیامنور و فردوسی بوده است و تا به امروز درِ خانه ما به روی همه باز است. هیچوقت یادم نمیرود همان اوایل از سرخس تماس گرفتند و گفتند ما خواب شهید شما را دیدهایم و مشخصاتش را دادند و به منزلمان آمدند. هر چند محمد در جوانی از دنیا رفت، اما از خودش یک دنیا خاطره به جای گذاشت.
شهید قاسمیان در سال ۱۳۶۲ وارد دانشگاه علوم مشهد شد. خوشحال بود که در دوران تحصیلش همسایه امام هشتم (ع) است. او از این فرصت استفاده میکرد و بیشتر روزها به حرم میرفت. یک روز که در حرم بود، خادمان برای غبارروبی آمدند، او در گوشهای ایستاد و خواهش کرد به او اجازه دهند در حرم بماند و آرام در گوشهای زمزمه میکرد. پس از مدتی خادمان با او دوست شدند و محمد را کبوتر امام رضا (ع) نامیدند و گفتند این جوان شهید میشود. خودش خواب دیده بود که شهید میشود و آخرین بار که به شیروان آمد، شب تا صبح نشست و وصیتنامهاش را نوشت.
هیچوقت فراموش نمیکنم، یک بار که محمد به جبهه رفته بود، مدت زیادی از او بیخبر بودیم و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. یک روز به دخترم گفتم: من به مشهد میروم و تا عصر برمیگردم، اما به کسی نگو من کجا رفتهام. صبح آمدم مشهد و به حرم رفتم. گوشهای نشستم و آرام گریه میکردم، گفتم یا امام رضا (ع) از کبوترت خبر ندارم، اسیر است یا شهید؟ در هر صورت ناراحت نمیشوم، فقط خبری از او به من برسان. عصر همان روز به شیروان برگشتم.
وقتی آمدم، دخترم گفت: آقایی زنگ زد و گفت وقتی مادرت از مشهد آمد، بگو ناراحت نباشد، محمد نه شهید است و نه اسیر، حالش خوب است. او را دعوا کردم که چرا گفتی من کجا هستم، اما او گفت: من به هیچکس نگفتم شما کجا رفتهاید. همان شب محمد زنگ زد و گفت:امروز کجا بودی؟ رفته بودی مشهد پیش امام رضا (ع)؟ گفتم: من مادرم و نگران میشوم. چارهای نداشتم. محمد خندید و گفت: در ماموریت بودم، امام رضا (ع) به دلم انداخت تا به شما زنگ بزنم. برای همین تماس گرفتم.
صبح روز ۱۳ فروردین در خانه نشسته بودیم. مثل همیشه دونفر میهمان برایمان آمد، همسرم رفت میوه و شیرینی بیاورد که ناگهان بلند شدند و گفتند: ما میرویم و بعد از نماز مغرب میآییم. هر چه اصرار کردیم که بمانند و شب هم برای شام بیایند، قبول نکردند و لبخندی زدند و گفتند: انشاءا.. شب میآییم. همسرم بعد از نماز مغرب با عجله به خانه آمد تا قبل از میهمانان برسد.
ابتدا تصور کردیم دوسه نفر بیشتر نیستند. وقتی زنگ زدند سه چهار نفر آمدند و یک صندلی هم آوردند. فکر کردم صندلی را برای من آوردهاند و تعجب کردم. همیشه میهمان زیادی داریم، برای همین از حضور آنها تعجب نکردیم، اما در واقع رفتارشان کمی عجیب بود. به پسرم گفتم: افرادی ناشناسی آمدهاند، بیا بالا. وقتی آنها را دید گفت: اینها محافظان آقا هستند. از شنیدن این حرف خیلی تعجب کردم.
هنگامیکه آمدند آنقدر از خود بیخود شده بودم که ناخودآگاه عبای آقا را گرفتم
پنج سال منتظرش بودم. سه سال پیش مریض شدم و حالم خوب نبود. همسرم به مسجد رفته بود، از درد به خودم میپیچیدم و نمیدانستم چهکار کنم. ناگهان نگاهم به محمد افتاد، احساس آرامش کردم و گفتم اگر بخواهم بمیرم تو که هستی، پس آرام گرفتم.
هنوز ۲۰ دقیقه از این حرفم نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد، در را باز کردم. دونفر آمدند و کنار پرده ایستادند و گفتند: ما فهمیدیم شما مریض و تنها هستید، برای همین آمدهایم از شما خبر بگیریم و حال شما را بپرسیم. از شهیدم و خودمان پرسیدند. عکسها را نگاه کردند و پرسیدند: آقا به خانه شما آمدهاند؟ گفتم: نه، هر وقت که خودشان صلاح بدانند، میآیند. بعد یک چادر به من دادند و گفتند: این را بدوز و سرت کن به نیت شفا و هرکس هم خواست به او بده.
در روز ۱۳ فروردین نمیدانم هنگامیکه آمدند چه احساسی داشتم، آنقدر از خود بیخود شده بودم که مجالی برای فکر کردن نداشتم و ناخودآگاه عبای آقا را گرفتم. وقتی به ایشان گفتم: من خواب میبینم یا بیدارم؟ گفتند: نه بیداری، من در اینجا نشستهام. در آن مدتی که در منزل ما بود، احساس آرامش عجیبی داشتم. اما این احساس آنقدر خوب و عالی بود که نمیتوانم بیان کنم. به اینجای صحبت که رسیدیم، سکوت کرد و دیگر قادر به بیان موضوع نبود. به آرامش آنها نگاه کردم و به حالشان غبطه خوردم که چقدر صبر و آرامش دارند.
* این گزارش در شماره ۶۴ شهرآرا محله منطقه مورخ ۲۲ مردادماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.