زمستان۵۷ در تقویم، بین همه سالها متفاوت ثبت شده است؛ فصلی که سرمای استخوانسوزش بیداد میکرد، اما کسی از هایوهوی سرما نمیترسید. همه بهدنبال آفتابی بودند که به زندگیشان گرما بدهد.اعتصابها و درگیریها روزبهروز بیشتر و خبرهای آن، دهانبهدهان بین مردم پخش میشد. بیعدالتیها طاقت مردم را طاق کرده بود. کسی جلودار احساسات جریحه دار مردم نمیشد.
چیزی نگذشت که اعتراضها شروع شد. راهپیماییهای دستهجمعی و دعاخواندنهای همراه هم. حالا دستها یکدیگر را پیدا کرده بودند؛ آدمهای کوچههای دور و نزدیک.
تحصنهای چندین و چندساعته و منبرهای پرشور پاگرفت. کمکم دستها یکی شدند، دیوارنویسیها شروع شد و اعتصابها و تظاهرات بالا گرفت. اخبار درگیریها دهانبهدهان میچرخید. کسی از چیزی دریغ نداشت؛ از کمکهای نقدی و غیرنقدی گرفته تا جان و فرزندشان.
خانه الهه زینالپور، دانشآموز سیزدهساله هنوز هم در کوهسنگی است. پدرش سالها قبل به رحمت خدا رفته.مریم، خواهر بزرگتر الهه که درجریان واقعه، همراه او بوده، علیرغم جراحات زیادی که در آن واقعه میبیند، بهبود یافته و حالا متخصص پوست است. او حاضر نمیشود حرفی از آن روزها بزند و خاطراتش تکرار شود و «عفت نجیبضیا» مادر الهه، میزبانمان میشود.
«داغ فرزند هیچوقت کهنه نمیشود.» مادر الهه بارها این حرف را تکرار میکند و هربار با گفتن این جمله، بیقرار میشود و اشک میریزد. تعریف میکند: «همیشه از خدا میخواستم که فرزندانم اهل و صالح باشند و هزار بار به خودم میبالم که الهه و مریم، دختران من هستند.»
اتاق الهه هنوز دستنخورده باقی مانده است؛ با همان کتابها و همان دیواری که بعد این همه سال، لبخند قابگرفته الهه را تازه نگهداشته است. مادرش میگوید: «مطمئنم الهه همینجا درکنار من زندگی میکند.
یک روز تصمیم گرفتم تختش را جابهجا کنم. همان شب به خوابم آمد که چرا جای تختم را عوض کردهای؟ مثل همان روزها طوری میخوابم که جای الهه تنگ نشود. هنوز هم بعداز ۳۸ سال باورم نمیشود که او نیست. اتاقش را گردگیری و کتابهایش را جابهجا میکنم و به رویش لبخند میزنم.»
دلم هوای زیارت امام حسین (ع) را کرده بود. مقدمات سفر من و همسرم خیلی زود جور شد. آن روزها از گوشهوکنار درباه امام خمینی (ره) و شخصیت ایشان شنیده بودم و دوست داشتم حالا که عازم نجف و کربلا هستم، ایشان را از نزدیک ببینم.
«توصیفهایی که از امام خمینی (ره) شنیده بودم، اشتیاق دیدار با ایشان را زیاد کرده بود. به همین دلیل، اولین دعایم در حرمها دیدار ایشان بود. هر روحانی و عمامهبهسری را که میدیدم، به تصور اینکه امام است، در رفتارش دقیق میشدم. یک روز رفته بودم حرم حضرت ابوالفضل (ع).
نمازم که تمام شد، دلم شکست و گفتم: یا ابوالفضل (ع) بعداز سهماه داریم برمیگردیم و هنوز امام را ندیدهام. همین که از حرم بیرون آمدم، روبهروی مردی قرار گرفتم که ابهتش، زبانم را بند آورد.
یادم میآید آن لحظه فقط گریه میکردم؛ چیزی در زبانم نمیچرخید تا بگویم. مطمئن بودم این مرد امام خمینی (ره) است. آرامش و ابهت عجیبی داشت؛ این اولین دیدار من با امام بود.»
«شبهای آخر سفر کربلا و نزدیک زمان برگشت به ایران، خواب عجیبی دیدم. معمولا اتفاقهایی را که قرار است بیفتد، مادرم در خواب به من میگوید. یک شب، خواب دیدم با مادرم درحال صحبت هستم.
در همان حال، پرده بزرگی مانند پرده سینما مقابلم ظاهر شد که تانک بزرگی درحال جلوآمدن از آن بود. روزهای بعد، هرچه فکر کردم، نتوانستم تعبیر خوابی را که دیده بودم، بفهمم. به ایران برگشتیم. حال و هوای ایران فرق کرده بود و کسی از «مرگ بر شاه» گفتن ترسی نداشت.»
راهپیماییها از جلوی منزل آیتالله شیرازی شروع میشد و معمولا شهدای حادثه را هم به منزل ایشان میآوردند.
بعداز راهپیمایی و تظاهرات، دنیایی از لباس و کفش در منزل پیرمرد بود. علاوهبراین دیوارهای منزل آیتالله از شدت گلوله سوراخسوراخ بود. معمولا تنهایی در راهپیماییها شرکت میکردم.
مدتها بود الهه و مریم اصرار داشتند در راهپیماییها همراهم باشند، اما دلم راضی نمیشد آنها را درگیر این ماجراها کنم؛ میخواستم به درس و مدرسهشان برسند. شب قبل از ماجرا، الهه و مریم خیلی اصرار کردند که همراه من در تظاهرات باشند.
همسرم گفت ارتش اطمینان داده که خطری برای کسی پیش نمیآید. این حرف کمی آرامم کرد و حاضر شدم آنها را همراهم ببرم. تا سرِ کوچه که رفتیم، دلشوره عجیبی پیدا کردم و میخواستم برگردم. الهه حرفی زد که برایم عجیب بود. گفت: مادر، چیزی که تو از آن میترسی، من آرزویش را دارم.
کارکنان استانداری در مخالفت با رژیم اعتصاب کرده بودند و برای همین، مردم از نقطهنقطه شهر به آن سمت حرکت کردند. مریم و الهه با هم بودند. شعار میدادند و جلوتر از من حرکت میکردند.
از همان لحظه، دیگر آنها را ندیدم. نگران که میشدم، یاد حرف الهه میافتادم و آرام میشدم. تانکهای ارتش مقابل استانداری بودند و بین جمعیت نمیتوانستند حرکت کنند. در همین زمان هلیکوپترها بالای سر جمعیت حرکت میکردند. اوضاع کمی مشکوک بود. از بین جمعیت فریاد میزدند آرام باشید اتفاقی نیفتاده.
ناگهان همهچیز به هم ریخت؛ هرکسی بهسمتی فرار میکرد. قیامتی شده بود انگار؛ هر کس راه گریزی میجست. تانکها بهسمت مردم حرکت کردند. هر کس به گوشهای پناه برد و بعضی هم پشت ماشینهای پارکشده پناه گرفتند.
هرچه گشتم نتوانستم بچهها را پیدا کنم. حالم را نمیفهمیدم. چیزی که از آن میترسیدم، اتفاق افتاده بود. یاد خواب مادرم افتادم و تانک درحال حرکت. مدام الهه و مریم را صدا میزدم.
هرجا که فکرش را میکردم، سر زدم، داخل جوی و پشت ماشینها. کفشها روی هم ریخته شده بود. یکی گفت مجروحان داخل آمبولانس هستند. خودم را به راننده آمبولانس رساندم و مشخصات دخترهایم را دادم.
راننده گفت مجروحان ما زنهای بزرگسال هستند. سراسیمه رفتم بیمارستان امام رضا (ع). دیدم اسم بچهها را روی شیشه نوشتهاند. از پشت شیشه آنها را نگاه کردم. کسی که روی تخت افتاده بود، هیچ شباهتی به الهه من نداشت. ورمکرده بود و سری بزرگ داشت.
الهه ضربه مغزی شده بود. بعدها مریم تعریف کرد: چادر الهه بین چرخهای تانک گیر کرده بود و او را تا مسافتی با خودش میکشاند. مریم هم داخل جوی آب افتاده و دستوپایش شکسته بود. الهه چندروز بعد شهید شد، اما هنوز و بعداز این همه سال، رفتنش را باور ندارم و حس میکنم کنارم زندگی میکند و مراقب روزهای تنهایی من است.
نجیبضیا از دیدار غافلگیرکننده رهبر یادش میآید و عیدانهای که تمام فامیل از دست رهبر گرفتند. میگوید: روزهای اول فروردین بود و ما هم میهمان داشتیم و منزلمان حسابی شلوغ بود که یکدفعه صدای زنگ بلند شد. خودم در را باز کردم. دو نفر میگفتند ازطرف صداوسیما آمدهاند و میخواهند با من مصاحبه کنند.
داشتم مخالفت میکردم که دیدم رهبر و همراهانشان روبهرویم ایستادهاند. حسابی غافلگیر و هیجانزده شدم. رهبر که وارد شدند، همه خودشان را جمع وجور کردند. داخل پذیرایی نشستیم. خلاصه آن روز آیتا... خامنهای مجبور شد بهخاطر میهمانان ما، کلی عیدی بدهد!
مادر الهه کمتوقعتر از آن است که خواستهای از کسی داشته باشد، اما مادرانه، دعا میکند نام «الهه زینالپور» جاودان بماند. میگوید: بعداز شهادتش، نام مدرسهای که در آن تحصیل میکرد در چهارراه دکترا، به نام الهه ثبت شد و من بهخاطر این موضوع، خیلی خوشحال بودم تا اینکه سهچهار سال قبل، از من برای تغییر نام مدرسه به نام «حضرت زینب (س)» اجازه خواستند.
برخلاف میلم نمیتوانستم مانع کار شوم و نام مدرسه به حضرت زینب (س) تغییر کرد. اما دوست دارم به حرمت نام دانشآموز، مدرسهای را «الهه زینالپور» نامگذاری کنند.
* این گزارش در شمـاره ۲۲۳ پنج شنبه ۹ دی ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.