کد خبر: ۱۰۱۳۹
۱۸ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰
آزده مشهدی رکورددار طولاني‌ترين دوره اسارت است

آزده مشهدی رکورددار طولاني‌ترين دوره اسارت است

غلامعلی بیک‌مرادی آزاده‌ترین آزاده مشهد می‌گوید: وقتی مشهد را بعد از ۱۰ سال دیدم، باورم نمی‌شد این همان شهر، و اینجا همان محل زندگی ما باشد. همه چیز عوض شده بود.

دستور آمده بود: «جاده آبادان ماهشهر را باز کنید.» شب از نیمه گذشته بود و دلهره حضور دشمن در چشمان فرماندهان موج می‌زد. رزمنده‌ها مثل همیشه آماده بودند. در همان ابتدای حمله دو تانک و دو اسیر عراقی گرفته بودند، اما سرنوشت آن شب سودای دیگری داشت.

رزمنده‌ها تا ظهر که در حلقه دشمن گرفتار شدند پرنفس جنگیده و مقاومت کرده بودند. ظهر بود، بسیاری از بچه‏های گردان شهید شده بودند و آنها که از شهادت بازمانده بودند، کاروانی شدند اسیر، و به سمت عراق برده شدند.

غلامعلی بیک‌مرادی یکی از رزمنده‌های همین گردان بود که با دستی شکسته و گردنی آسیب‌دیده همراه تعدادی دیگر از اسرا، به اجبار روانه بیمارستانی در بصره شد، اما هنوز زمان درمان به پایان نرسیده بود که به خاطر خواندن اذان در بیمارستان، زودتر از دیگر همراهان مجروحش، راهی اردوگاه بغداد شد. اردوگاه بود و اسارت؛ اسارتی که ۱۰ سال به ‏طول انجامید.

۱۰ سال اسارت بیک‌مرادی در میان اسارت آزاده‌های مشهدی سرآمد است و او که اکنون جانبازی ۵۰ درصد نیز هست، از آن همه، تنها به دو هفته اسارت در بغداد اشاره می‌کند که برایش خاطراتی بسیار تلخ دارد و هنوز در نزدیک‌ترین نقطه حافظه اسارتش جای گرفته است.

اگرچه با گذشتن هر روز ذره‌ای از پیمانه اسارت خالی می‌شد، اما درد اصلی این بود که نمی‌دانست فردا آزاد می‏ شود یا نه! ۱۰ سال اسارت، ۱۰ سال تنهایی و ۱۰ سال در خود بودن زمان کمی نیست؛ یعنی ۱۰ نوروز، ۱۰ ماه رمضان، ۱۰ شب قدر، ۱۰ شب یلدا و ۱۰ محرم و صفر؛ زمانی که –حتی وقتی حالا از آن حرف می‌زند- اشک به چشمانش می‏آید تا او دوباره به سیاه‌ترین نقطه ذهنش برود. اما واقعا چه چیزی او را سرپا نگه می‌داشت و برایش سیاهی‌های اردوگاه را سفید می‌کرد؟

قرار می‌شود به خانه و بین خانواده ‏اش برویم و قلب من از تماشای دختری که در ۱۰ سالگی‏ برای اولین‏ بار پدرش دیده، به تپش می‌افتد. اما نگاه بیک مرادی چنان آرام و صبور است که دوباره محو تماشای خود او می‌شوم.

 

آسایشگاه و محوطه

اردوگاه موصل و اتفاقاتش، بیشترین خاطرات او را شکل داده‌اند. وقتی از اردوگاه می‌گوید حرف‌هایش بیش از شکست و ناامیدی، رنگ مبارزه و مقاومت در مقابل خواسته‌های عراقی‌ها را به خود می‌گیرد.

برای اینکه تصویر اردوگاه موصل و آسایشگاه را ترسیم کند به محوطه‌ای اشاره می‌کند که از ساعت ۸ تا ۱۴ و ساعاتی از بعد‌ازظهر به روی اسرا باز بوده است و بعد از آن باز آسایشگاه و زندگی در آن. زندگی‏ای که تنها  به همین دو عبارت خلاصه می‌شود؛ آسایشگاه و محوطه‌ای ۳۰۰ متری.  

 

به شرط نبودن عکس صدام روانه کربلا شدیم

از روز‌هایی می‌گوید که به خاطر سینه‌زنی‌هایشان برای امام‌حسین (ع) شکنجه می‏شدند و روزی که به‌صورت ناگهانی خواستند اسرا را به کربلا ببرند. می‏‌گوید اسرا که می‌دانستند پشت این تصمیم نیت خبیثی نهفته است از رفتن به کربلا ممانعت می‌کردند. می‌دانستند عراقی‌ها به خاطر تبلیغ مقابل نیرو‌های صلیب‏سرخ این کار را می‌کنند.

در نهایت به شرط برداشتن عکس صدام از روی ماشین قبول کردیم برویم. ستوانی که در جریان امور سیاسی آنجا نبود، عکس صدام را از روی ماشین برداشت، اما در کربلا سرهنگی عراقی که از نبود عکس صدام بسیار عصبانی شده بود از یک سرباز خواست تا عکس بزرگی از صدام روی ماشینی که ما در آن بودیم، بچسباند.

ما دوباره از همان ستوان خواستیم عکس را بردارد، او نیز عکس را از روی ماشین به‏ ‏گونه‌‏ای برداشت که پاره شد. ما به پاره شدن عکس صدام خیلی خندیدیم، سرهنگ عراقی هم ما را به اردوگاه برگرداند و تا سرحد مرگ شکنجه‌مان کرد.


رادیو‌هایمان لو نرفت

در اردوگاه ما، شخصی بود معروف به حاج‌آقا ابوترابی که آدم جاافتاده‌‏ای بود و مورد احترام همه. حضور این آدم در اردوگاه سبب شده بود چندان اختلافی بین بچه‌ها به‌وجود نیاید و باز به همین‏ خاطر بود که چند رادیویی که مخفیانه آنها را در اردوگاه نگه می‌داشتیم هیچگاه لو نرفت.  

او در حالی که می‌خندد، در باره خرابی رادیو‏ها می‌گوید: زمانی بود که همه رادیوهایمان خراب شده بود و امکان آگاه شدن از اخبار نبود. در نهایت سه نفر از اسرا روی شانه هم رفتند و رادیوی عراقی‌ها را که در طبقه دوم ساختمان و کنار پنجره قرار داشت برداشتند. جالب اینجاست به‌گونه‌ای این کار را کردند که هیچ‌کس از این موضوع بویی نبرد.


گفتگو با رکورددار طولاني‌ترين زمان اسارت میان آزاده‌هاي مشهدي

اولین نامه بعد از ۶ ماه 

نگاهش را از پشت شیشه اتاق، به نور ضعیف آفتاب در حال غروب گره می‌زند. دوباره اشک چشم‌هایش را خیس می‌کند؛ سخت بود روز‌های تنهایی و اسارت، حتی صدور قطع‌نامه نه تنها اوضاع اسرا را بهتر نمی‏‌کند، بلکه رفتار عراقی‌ها با آنها بدتر می‌‏شود. تلخ‌ترین خاطره بیک ‏مرادی همین‏ رفتار است که آخرین امیدهایشان را به ناامیدی می‌کشاند.

در این اوضاع تنها چیزی که گاهی روزنه امید را در دل او روشن می‌کرد، نامه‌هایی بود که هر شش ماه یک‏بار از خانواده‌اش به دست او می‌رسید. نامه چیز خوبی است؛ اولین نامه بیک مرادی که پس از شش ماه به مشهد رسید، حالا شده خاطره زیبای همسر بیک مرادی.  خدیجه نوروزی، در حالی که آه بلندی می‌کشد، می‌گوید که وقتی حاج آقا اسیر شد، پنج بچه داشتیم، سه سال در قوچان ماندیم و روز‌های سختی را پشت سر گذاشتیم. یادم می‌آید زمانی را که هر شش نفرمان به شدت مریض بودیم و کسی نبود از ما پرستاری کند.

حتی یک آشنا هم در آنجا نداشتیم که به او تکیه کنیم، تا شش ماه اول هم از حاج ‏آقا خبری نداشتم و نمی‌د‌انستم چه بلایی سر او آمده است تا اینکه بالاخره نامه‌ای با نشان صلیب ‏سرخ به خانه‌‏مان رسید، از عراق بود و به خط حاج ‏آقا؛ انگار تمام دنیای از دست ‏رفته ام به من بازگشته بود.

 

گفتگو با رکورددار طولاني‌ترين زمان اسارت میان آزاده‌هاي مشهدي
دیدمش؛ بغض‌سال‌های حسرتم ترکید

اینجای کلام است که یکی از دختران خانواده خودش را به جمع ما می‌‏رساند، چرا که این قسمت قصه را او باید تعریف کند: شبی که قرار بود صبح بعدش پدرم را ببینم، تا صبح بیدار ماندم. از چند روز قبل مدام تمرین می‌کردم وقتی پدرم را برای اولین‏ بار می‏‌بینم چه چیز‌هایی به او بگویم، اما وقتی او را دیدم بغض همه سال‌هایی که حسرت راه رفتن کنار پدرم را داشتم، ترکید و تنها اشک‌هایمان بود که با هم حرف می‌زد.

۲۶ مرداد ۶۹ بود که اسیرترین اسیر مشهدی به وطن بازگشت. او را در ابتدای ورود به مشهد به محله راهنمایی –محله پدری‌اش- بردند. وی امروز در یادآوری آن لحظه می‌گوید: وقتی مشهد را بعد از ۱۰ سال دیدم، باورم نمی‌شد این همان شهر، و اینجا همان محل زندگی ما باشد. همه چیز عوض شده بود.
غلامعلی بیک‌مرادی حالا چند سالی است که به اتفاق خانواده‌اش ساکن محدوده شفاست. خانواده‏ای که تک ‏تک اعضایش قدر لحظات باهم بودن را خیلی خوب می‌دانند.


* این گزارش شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ در شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44