آقامسعود در یکسالی که در جماران محافظ بوده است، آدمهایی را از نزدیک ملاقات کرده است که از جذبه معنویت امام (ره) کم مانده بوده قالب تهی کنند.
سیدرضا حسینینژاد میگوید: تلویزیونی به فارسی برای ما برنامه پخش میکرد و خلاصه حرفشان این بود که (امام) خمینی بهزودی فوت خواهد کرد و در ادامه جمهوری اسلامی هم نابود میشود!
همهچیزش خدایی بود حتی ازدواج و زن گرفتنش. جبهه بود، از آنجا زنگ زد که مادر به فکر دامادی من باشید. من از امام خمینی برای عقدم وقت گرفتم.
رحمان حوتی تعریف میکند: خاطرم هست یکبار نوزادی را آوردند که قنداقپیچ شده بود. به امام گفتند دستی به این نوزاد بکشید که متبرک شود.
جواد خادمالخمسه در نوجوانی به جرگه طرفداران امامخمینی (ره) میپیوندد و دغدغه این را پیدا میکند که چطور اعلامیههای ایشان را به دیگران نیز برساند. سراغ توزیع روزنامه میرود تا درکنار آن بتواند بهراحتی اعلامیه پخش کند. او هر روز اعلامیه و روزنامهها را ترک دوچرخهاش میگذاشت و در یک خانه روزنامه میانداخت و در خانه دیگر، اعلامیه.
خدا عباس را چندبار امتحان کرد. آن هم با بیماری خودش و فرزندش. در کودکی سهبار به دیفتری و ورم کبد و سالک روی چشم که احتمال داشت به نابینایی او منجر شود مبتلا شد که در مواردی پزشکان از ادامه حیات او قطع امید کرده بودند، ولی با توسل به ائمه اطهار (ع) شفا یافت.
هفتهای نبود که در شلوغیها و تظاهرات خونی ریخته نشود. نوجوان بودم و سر پرشوری داشتم و علاوهبراینها کنجکاو بودم. هرروز که خبر تظاهرات و شلوغی و شهادت به گوش میرسید، راهی سردخانه بیمارستان امامرضا(ع) میشدم. آن زمان مثل حالا سختگیری نبود و من هم با این ترفند که یکی از اقوام به خانه برنگشته است و آمدهام ببینم بین کشتهها هست یا نه، وارد بیمارستان میشدم.