شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) در سال ۶۸ برای تمام مردم ایران بسیار سنگین بود، هنوز هم بسیاری آن لحظه را به خاطر دارند اینکه چگونه به خیابانها آمدند و از شهرهای دور و نزدیک راهی تهران شدند تا در مراسم خاکسپاری شرکت کنند، اما غم از دست دادن پیشوا و رهبر کشور برای افرادی که آن سوی مرزها در اسارت دشمن بودند دشوارتر بود. اسرایی که سالها شکنجه را در زندانهای دشمن بعثی به امید دیدار با امام خود تحمل کرده بودند با شنیدن این خبر دردناک حال و هوای دیگری داشتند.
برای شناخت امام باید نشست پای آنها که عیار او را از نزدیک سنجیدهاند. نجارشهری از همانهاست. کسی که از وقتی عقلرس شده نام امام را شنیده است و با کلام امام زندگی کرده و خطمشیاش گذاشتن جای پا در مسیر قدمهای اوست. او متولد 33 است و عاشق امام. نمیتواند آنجور که دلش میخواهد امام را توصیف کند و طبیعی است. شاید هیچ محبی نتواند محبوبش را باب میلش وصف کند! شبیه کسی که میخواهد تابلوی فرشچیان را ترسیم کند، اما نقاشیاش بر صفحه کاغذ به هنر کودکی چند ساله میماند! نجارشهری بارها تأکید میکند: « امام حرفهایش خدایی بود و به دل مینشست.»
پرسید تازه طلبه شدهای؟ گفتم بله و بعد از من سؤالی پرسید که میشود گفت مسیر زندگیام را روشن کرد؛ گفت: آمدهای حوزه نان بخوری یا برای اسلام کار کنی و مبارز باشی؟ حالا که آمدهای سعی کن مؤثر باشی نه این که تنها درس بخوانی، منبر بروی و نانی درآوری. مبارزه علیه ظلم را از یکجا شروع کن. این جملات، مرا سخت به فکر فرو برد تا سال ۴۹ که یک روز در مسجد روستایمان دعای ندبه برگزار میشد و من سخنران بودم. یکدفعه چشمم افتاد به عکس شاه که بالای منبر قرار گرفته بود؛ با خود گفتم از همین جا باید شروع کرد.
«علی ابراهیمزاده» سیساله است و از سال ۹۷ امام جماعت نماز ظهر و عصر مسجد ارشادارضاست. او جزو آن دسته افرادی است که ساکنان محله بهشتی از کودکی شیطنتهایش را دیده و او را به خوبی میشناسند. در کودکی در همین مسجد اذان و اقامه میگفت و فعال فرهنگی و بسیجی بود. حجتالاسلام علی ابراهیمزاده سالها قبل عضو پایگاه بسیج شد، پس از مدتی جانشین پایگاه و بعد هم مسئول پایگاه و مسئول هیئت فرهنگی مذهبی مسجد شد. توانایی و تلاش او به اندازهای بود که مردم محله سکان مسئولیت مدیریت مسجد را به او بسپارند.
مریم صاحبکار خاطرات زندگی با ارباب دِه که به او شازده میگفتند را اینگونه روایت میکند: ارباب به دخترش میگفت با پر بوقلمون برایم میل بافتنی درست کنند و به من هم بافتن یاد بدهند. خاطرم هست اول پاییز که میشد یک کیسه بزرگ آرد برایمان کنار میگذاشت و خبر میداد پدرم برود و برای نان خانواده بیاورد تا به مشکل نخوریم. ارباب چهارشانه و قدبلند بود و مویی به سر نداشت. وقتی فوت کرد پنجشنبهها مادرم برایش خیرات میکرد و به سر قبرش میرفتیم.