در آن زمان هر محله برای مبارزه انقلابی پاتوقی داشت. دریادل مسجد زیاد داشت، اما، چون مرحوم آیتالله بختیاری و فرزندان و دامادش از سرشناسهای مبارزه بودند و از بعد اجتماعی هم مردم آنها را قبول داشتند، فعالیتهای این محله بیشتر در تکیه علیاکبریها، مغازه بافندگی نزدیک آن و زیرزمین خانه آیتالله محامی انجام میشد. مرحوم محامی وقتی پیامی از امام (ره) دریافت میکرد یا قرار بود اطلاعیهای به مردم بدهد، من و چندنفر دیگر را صدا میکرد که یواشکی در تکیه همانها را در قالب شبنامه با خط خوش مینوشتیم. بعد از آن شبنامهها را داخل لباسهایی که در کارگاه بغلی مسجد بافته بودیم و من هم یکی از کارگرهای آن بودم، مخفی و بین مردم محله توزیع میکردیم.
من زیاد دنبال پست نبودم. هرجا رهبر انقلاب و شهید هاشمینژاد بودند من همانجا بودم. از اطرافیان دور آنها بودم. روزی که جلوی استانداری آیتالله خامنهای روی آمبولانس سفید صحبت میکرد و شلوغ شد، یکی از کسانی که ایشان را گرفتند و پایین گذاشتند من بودم. منتها خودم را بروز نمیدادم.خودم را معرفی نمیکردم، ولی برای کمک میرفتم. شهید هاشمینژاد من را میشناخت. حتی برای مراسم هفتم برادر شهیدم حسن، بر سر مزارش، برادر شهید هاشمینژاد آمد و سخنرانی کرد. آقای دری نجفآبادی، آیتالله شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد، اینها من را میشناختند.
سیدحمید مصطفوی به یاد میآورد اولینباری که صدای امام خمینی (ره) را شنیده درباره بحث مدرسه فیضیه قم بوده است. میگوید: آنزمان رژیم پهلوی در مراسم شهادت امام صادق (ع) دستش به خون روحانیت بیگناه آلوده شده بوده و مراسم را برهم زده بود. در آن نوار کاست، امام (ره) رژیم پهلوی را تهدید میکردند که اینکارهایتان آخر و عاقبت ندارد و خون بیگناهان بیجواب نخواهد ماند.
حبیبه روشندل، یکی از بانوان مبارز انقلابی است که در تعریف خاطره حضورش در تظاهرات یکشنبه خونین مشهد میگوید: همه فرار کردند. کشت و کشتاری فجیع انجام شد، به طوری که تلفات بسیاری به بار آمد و من با چشمانم دیدم که متأسفانه چه کسانی به چه شکلی شهید شدند. در حیاط منزلی را باز کردند و تعدادی از ما وارد آن شدیم. به دختر بزرگترم که سن و سالی نداشت سفارش کردم چنانچه اتفاقی برای من افتاد، خواهرش را بردارد و از مردم بخواهد که آنها را به خانه برسانند. تأکید کردم که سمت سربازان نروید که شما را میکشند. وضعیت آنقدر نابسامان بود که به هیچکس رحم نمیکردند و فقط مردم را به گلوله بسته بودند. کمی بعد اوضاع خیابان آرامتر شد، کامیونهای مردمی آمدند و چوب به دستان کمک کردند که بانوان سوار کامیون شوند تا آنها را از مهلکه دور کنند.
به مشهد که آمدیم، اول در مدرسه دو در مشغول تحصیل شدیم و بعد هم نواب. آن موقع در میان طلبهها کموبیش زمزمههایی از امامخمینی (ره) شنیده میشد. در اتاقی که من بودم، طاقی بود که جلو آن مقواهایی محکم شده بود. یک روز از سر کنجکاوی مقواها را کندم. همین که مقوا را کنار زدم، دیدم مقدار زیادی کاغذ انباشته شده است. در را از داخل بستم و تعدادی را برداشتم و مشغول مطالعه شدم. نوشتههای حضرت امام بود درباره واقعه ۱۵ خرداد و کشتار بیرحمانه طلبههای بیگناه. آن شب تا نیمهشب بیدار بودم، میخواندم و اشک میریختم. این نقطه آغازی برای من بود که پا در این میدان بگذارم.
محمدحسن حسنی، متولد روستای «حسن آباد بلهر» در میانجلگه نیشابور است و بعد از کلاس ششم به مشهد آمده و شروع به خواندن دروس طلبگی کرده است. او در مدرسهای تحصیل میکرده که برخی از استادانش از مخالفان رژیم پهلوی بودهاند و در حاشیه درسهای رسمی نکاتی مطرح میکردند تا طلاب جوان را ترغیب به مبارزه کنند... ماجرا آنقدر پیش میرود که طلبه تازه آمده از روستا به دام مأموران ساواک میافتد و به بهانه نوشتن نامهای به طلبهای دیگر که او هم از نظر دستگاه، «سابقهدار و ناراحت» تلقی میشد به زندان میافتد. جمله طلایی این گفتگو آنجاست که وقتی انگیزهاش را میپرسم یک کلمه پاسخ میدهد: جهانبینی؛ یعنی که جهانبینی خاصم باعث شده بود که از حاکمان دیکتاتور زمانهام نترسم و پای کار بمانم.
علی پیراسته همزمان با قیام مردمی به گروههای انقلاب میپیوندد و در جریان انقلاب سعی و تلاش زیادی دارد که پدرش را جذب نیروهای انقلاب کند. او میگوید: من تنها پسر خانواده بودم و پدرم برای زندگی و آیندهام برنامههای زیادی داشت، اما از طرف دیگر من با روحیه مذهبی و انقلابی بزرگ شده بودم. اوج تناقض اینجاست که من در حال پخش اعلامیه بودم و در تظاهرات شرکت میکردم، درحالی که پدرم به عنوان یک ارتشی وظیفه حفاظت از باغ ملکآباد را برعهده داشت. گاهی اوقات که فرصت حرفزدن با پدر را پیدا میکردم، از جریان وقایع انقلاب برای پدرم و اینکه همکاران او چگونه انقلابیون را به گلوله میبندند، صحبت میکردم، پدرم با ناراحتی میگفت: «پسر جان ما داریم نون شاه را میخوریم، باید به این روزی احترام بگذاریم»