زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. میگفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. میگفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمیگیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبکبال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. اینها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.
صبح علی الطلوع قرار بود حکم اجرا شود. شب قبل خواب به چشم هیچ کداممان نیامد. صبح سپیده نزده تاکسی گرفتیم و در سکوت راهی زندان وکیلآباد شدیم. توی مسیر هیچ کسی حرفی نمیزد. بینمان سکوت بود و توی سرمان کلی فکر و خیال. نماز را توی محوطه زندان خواندیم و بعد منتظر نشستیم. مادرم طبق معمول سرش پایین بود، تسبیح میگرداند و زیر لب ذکر میگفت. سرش را که بلند کرد، تردید را توی چشمهای پراشکش دیدم. بعد از چند دقیقه سکوت به من نزدیک شد و گفت که میخواهد قاتل احمد، پسر 39سالهاش را ببخشد.